Thursday, December 30, 2004

براي قاصدک :


اي زندگي که بايد تو را زيست، که تو را زيسته اند،
زماني که دوباره و دوباره چون دريا مي شکني
و به دور دست مي افتي بي آنکه سربگرداني،
لحظه اي که گذشت هيچ لحظه اي نبود،
اکنون آن لحظه فرا مي رسد، به آرامي مي آماسد،
به درون لحظه ديگر مي ترکد و آن لحظه بي درنگ ناپديد مي شود.

(اکتاويوپاز)


انگار که همين يک لحظه است.. گفتن ها ، ديدنها، شنيدن ها، خنديدن ها، گريستن ها، زير قطره هاي باران بي هوا راه رفتن ها، ميان همهمه آدمها سکوت کردنها، بودن ها، نبودن ها، رفاقت ها، تولد قاصدک ها..
مي داني قاصدک .. ميان لحظه ها، زياد گم مي شوم. سراسر پوچ مي شوم.. ايمان مي شوم.. سکوت مي شوم.. اما قاصدک ها که چرخ مي زنند، نرم و آرام که کنارم مي نشينند، در گوششان که پچ پچ مي کنم، حرفهايم را که گوش مي کنند ، انگار خود لحظه مي شوم.. خود خود لحظه.. عين تولد تو ..


آفتا

Wednesday, December 29, 2004

گمانم چيزي گم شده است. گمانم توي سرم چيزي گم شده است و انگار کسي مدام اين در و آن در مي زند تا پيدايش کند. خودش را مي کوبد به در ديوار. حرصي مي شود. بق مي کند. بغض مي کند. سر من درد مي کند..
انگار که لال شده باشم . مدام مي خواهم حرف بزنم. اما نمي شود. انگار کن زخم کهنه ايست. سر باز مي کند .. مي داني.. به همين راحتي سر باز مي کند و بيگانه مي شوم. با خودم .. با تو .. مي داني همه اش تقصير زخم است به گمانم. خوب پانسمانش نکردم. کله شقي کردم. حواسم را جمع نکردم. مراقبش نبودم..
سرم درد مي کند .. درد مي کند براي زندگي..


آفتا

Thursday, December 23, 2004


خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت پناه خواهم برد
من عريانم، عريانم، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.

...
..

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود مي خوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن مي درند.
و او چگونه از کنار درختان خيس مي گذرد:
صبور،
سنگين،
سرگردان.

(فروغ)


سنگين.. سرگردان..چيزي در سرم سرگردان است. چرخ مي زند. مي آيد . مي رود. درد مي کند..
هفده ساله مي شوم. من، باز، هفده ساله ميشوم..
چرخ مي زند. چرخ مي زنم. مي خندم. گريه مي کنم. مي خواهم که حرف بزنم. دهانم بسته مي ماند. مدام تير مي کشد. چيزي مثل سکوت ميان سرم تير مي کشد..
مي گويد پاييز که تمام شد. مي داني رفيق .. پاييز که فقط تمام نمي شود.. شروع هم مي شود.. عين تمام شدن.. راستي جوجه هايت را شمردي؟


جرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم مي شوم
(فروغ)
آفتا

Saturday, December 04, 2004

يادت است آن پنجره را؟

يادت است مي نوشتم :

من از ديار عروسک ها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در باغ يک کتاب مصور
از فصل خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
..
(فروغ)

يادت است آن پنجره را؟
يادت از از آن پنجره مي گفتم:

يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود بسوي اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آن جا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافي ست.
(فروغ)

سياه پوشيده بود. سراسر. انگار که دخترک بايد سياه پوش باشد. سياه سياه .. مثل شاه سياه پوشان.. و تو نگاه کردي..
نگاه کن! با نگاهت آفتاب مي شود..

اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهوار کودکان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
(فروغ)


آفتا

Saturday, November 27, 2004

با اشک حرفي مي زنيم
که با حرف آن را
نمي توان گفت

(جلالي)

تهران باران زده ي ترافيک زده. تا چشم کار مي کند ماشين است و ماشين است و ماشين. درست مثل پاييز، که بخواهي نخواهي پاييز است و پاييز است و پاييز.. مي گويد: پاييز است ديگر.. اصلا فصل همين است. فصل خطرناکي ست. بايد جلو اش را گرفت.. پاييزي که دوستش دارم. پاييز گسي که دوستش دارم. پاييز خطرناکي که دوستش دارم.. ترافيک کلافه ام کرده است. سرم درد مي کند.. مي پرسد سرگيجه هم داري؟ از جايت بلند مي شوي چشمت سياهي مي رود؟.. سرم گيج مي رود. صداي ممتد بوق ماشين ها مثل سوهان مغزم را مي خراشد.. لبخند بي خيال پيرمرد آرامم مي کند. درست مثل آن وقتها زير چشمي مي پايدم. سر تا پايم را بر انداز مي کند. باز از آن لبخند هاي خنده دار مي زند و مي گويد: پس خوبي.. فرار از ترافيک، مي کشدمان به اين طرف و آنطرف. دست آخر سر در مي آوريم از همان خيابان. خياباني تاريک با درختهاي بلند که سرهايشان را خم کرده اند سمت خيابان.. سوالهاي هميشگي را مي پرسد. از آن سوالهايي که خودش خوب مي داند در جوابشان تنها بغضم مي گيرد. انگار مي خواهد خوب يادم بيندازد که چيست که بي آنکه بدانم و بخواهم آزارم مي دهد. باران سردي است. تند و بي قرار.. تمامي ندارد. انگار که خيالش راحت نشده باشد، مدام مي پرسد پس مشکل خاصي نيست، نه؟ .. انگار که توي هفده سالگي غلت خورده باشم، دخترک را مي بينم با لباس مدرسه و يک توپ بسکتبال که با نگاه هاي ثابت، در خياباني با درختهاي در هم پيچيده پيش مي رود. اين بار دخترک دلش شور نمي زند. تنها ساکت و بي صدا راه مي رود. پيش مي رود. گمانم هجرت مي کند..


آفتا

Wednesday, November 24, 2004

هیچی هستیم پوک
پوچی هستیم هیچ
و نه می دانیم تا بتوانیم
و نه می توانیم بدانیم
و کار ما فراموشی است
و نگاه ما با باد می رود
و دل ما را باد می برد

(جلالی)



باد سردی می آید و صورتم یخ می کند. حتما سرخ هم شده. هوا تاریک است و باید تند و تند از میان آدمها و ماشینها به خانه برسم. سردم است..

دانشکده پر از هیاهو است. پر از حس جوانی. آدمها موشهای روباتیک را مثل دوندگان حرفه ای تشویق می کنند و می خندند. اینجا پر از محیط علمی است. من سردم است..


من سعی می کنم که وبلاگ بنویسم. من انگار که باید بنویسم.. من نمی دانم چه می خواهم بنویسم. من دوست دارم نوشته شوم. یا شاید دوست دارم خوانده شوم. یا شاید هم دوست دارم خوانده شوم و هم نوشته شوم. من سردم است..

وقتی جمله ای را می نویسم
چه عجیب است
زیرا کاری است شذه
و برگشتی ندارد
(جلالی)

آفتا

Tuesday, November 16, 2004

قطار، تند مي رود. تتق توتوق.. تتق توتوق.. تند و تند.. تو مي گويي: صداي هجرت مي دهد.. غلت مي زنم. خوابم نمي برد. باد سردي مي وزد. هوا ابري است. کمي آب مي ريزم و دست مي کشم روي سنگ.سنگ اش.. سنگ قبرش. حسابي خاک گرفته. غلت مي زنم.. طبق معمول سکوتم ديگران را آزار مي دهد. بغض مي کنم.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. برايش فاتحه نمي خوانم. حتما خودش مي فهمد که چرا. صداي موزيک را زياد مي کنند. دستم را مي گيري و بلندم مي کني. عضلاتم سفت و سرد شده اند. مي رقصم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. آب بطري تمام مي شود. مي روم تا پرش کنم. بيشتر شيرهاي قبرستان خرابند. دستهاي خيسم توي سوز هواي سرد شهر سرد، يخ مي کنند. باران مي گيرد. برگ هاي زرد، بيشتر قبرها را پوشانده اند. مي روم چند قطعه آنطرف تر. بالاخره شير سالمي پيدا مي کنم. بطري را پر مي کنم و بر مي گردم. بر مي گردم طرف تو. انگار چند دقيقه اي مي شود که نگاهم مي کني. نگاهم را مي دزدم. بغضم را نبايد ببيني.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. قطار به طرز تهوع آوري گرم است. غلت مي زنم. نمي دانم چند قطعه از قطعه ي او دور شده ام. رديف و شماره اش را يادم نيست و همه قبرها از باران خيسند. سخت پيدايش کنم. سرگردان مي شوم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. مي نشيني کنارم. و با سر انگشتانت شانه ام را نوازش مي کني. کمي آرام مي شوم. عکس پيرمرد را که مي بينم آرام مي شوم. عکس پيرمرد قبر کناري اش. گودي هاي حک شده ي روي سنگ هنوز پر از خاک اند. آب مي ريزم و دست مي کشم روي گرد و خاک ها: تـ..ولد: يـ..ک سه چهار يک.. فـ..وت: يـ..ک سه شش يک.. تتق توتوق .. تتق توتوق.. زمان دير مي گذرد. غلت مي زنم و باز سعي مي کنم که خوابم ببرد. سعي مي کنم که حرف بزنم. سکوت نکنم. آخر اينجا که هيئت نيست، تولد است! خنده ام که مي گيرد بلندتر از هميشه مي خندم شايد سکوتم کمتر جلوه کند. تتق توتوق .. تتق توتوق.. خاکش هنوز نرفته. روي حاشيه سنگ يک بيت شعر است. بابا داده که بنويسند. آب مي ريزم و دست مي کشم روي کلماتش..گلـ..چين روزگار عجـ..ب خوش سليـ..قه اسـ..ت.. باز آب بطري تمام مي شود. تتق توتوق تتق توتوق.. مي دانيد آقا، آخر من حرف زدن بلد نيستم. مي توانم برايتان بنويسم آقا. اما نوشته هايم هم ساکتند يعني راستش همه اش انگار آمده اند هيئت! چه مي شود کرد آقا. شادي سرشان نمي شود. تتق توتوق.. تتق توتوق.. بطري سوم.. آب مي ريزم: مي چيـ..ند آن گلي که به عـ..الم نمـ..ونه اسـ..ت.. بقيه آب بطري را روي همه سنگ مي ريزم. گلـ..چين.. گلچين.. گلچين روزگار.. دستهايم حسابي قرمز شده اند. بوي خون مي پيچد توي دماغم. گمانم قصاب روزگار مي نوشت، بهتر بود. حتما بابا حواسش نبوده است.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. انگار قرار نيست خوابم ببرد.. قبرستان را دور مي زنيم. اينجا قطعه ي پولدارهاست. سنگ قبرهاي سياه که عکس و اسم متوفي رويشان حک شده. سياه سياه سياه. عين جهنم! دور مي زنيم. سنگ هاي مربعي شکل کوچک. اينجا معروف است به اوشاق گبريستاني(قبرستان بچه ها). اما فقط معروف شده است به اين اسم. زير آن سنگ ها بچه اي نيست.. دور مي شويم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. من انگار دور از آدمها زاده شده ام. دور از جمع جمع آدمها.. سارا مي گويد بيا با هم بخونيم. سارا هنوز مدرسه را دوست دارد. سارا مي داند نوستالژي چيست. من اما از جمع ها بيرون مي آيم. من آدمهاي گذشته ام را دفن مي کنم. من مثل گورکن ها گور مي کنم. تو اما، نه.. من دوست دارم که ميان جمع ها باشم. من مي ترسم. من نمي توانم روشنفکر اجتماعي باشم. من فرار مي کنم. عقب عقب مي روم.. يک قدم.. دو قدم.. پايم درست روي لبه قبر است.. اينجا ارزان ترين قطعه ي قبرستان است. گورهاي کنده شده ي آماده زياد دارد. عقب عقب مي روم. دستم را مي گيري.. بعد انگار که نه تو بخواهي و نه من دستت از دستم جدا مي شود. نفسم بند مي آيد. چشمهايم را باز مي کنم. خوابم نمي برد.. مي بيني.. اين صداي هجرت خواب براي آدم نمي گذارد.
آفتا

Sunday, November 07, 2004

مي شود گفت
از انتظار ايستگاه اتوبوس
يا از خاک باران خورده ي خيابانهاي تهران
مي شود ايستاد
اخم کرد
بي حوصله بود

يا سر کلاس هاي دانشگاه
تند و تند جزوه نوشت
و فکر کرد
که مي شود
تند و تند درس خواند
تا
زمان بگذرد

مي شود سلام تو را
به سردي پاسخ داد
و پشت خداحافظي ها
بغض کرد
و در انتظار سلام بعدي ات
نشست

باران مي آيد

به همين سادگي
مي شود بغض را
شکست
و رک و راست گفت
که چقدر
دلم
گرفته
است


آفتا


پانوشت: خواستم بگويم اينها شعر نيست. من شعر نمي گويم و نگفته ام . اينها تنها خط خطي هاي من است که فاصله هايشان کم و زياد شده است( قابل توجه رفقاي شاعر سيم کشمان!;) ) مي داني رفيق سيم کش .. من نمي توانم شعر بگويم چرا که بيژن جلالي خوب گفته است که :

شعر
در فضايي باز
اتفاق مي افتد

Wednesday, November 03, 2004

مي داني.. کاش مي شد بعضي حرفها را زد. کاش مي شد حرف زد. کاش مي توانستم حرف بزنم..گودال تنهايي من روز به روز تنگ تر و تنگ تر مي شود. و کم کم جايي مي شود براي جا شدن فقط من و تو. گودال تنهاييم مثل موشهاي متعفن کور آرام آرام به درون سينه ام نقب مي زند. نقب مي زند و تا ته استخوانهايم را مي سوزاند و چيزي نمي گذارد برايم جز سکوت. سکوت.. سکوتي که به آن تن نمي دهم. و سعي مي کنم که بگويم.. که بخندم .. که حرف بزنم .. که به قول معروف باشم(!) اما نقب مي زند.. مي داني .. تنها نقب مي زند و انگار هر چه بيشتر تقلا مي کنم بيشتر در اين گودال فرو مي روم. مي داني رفيق.. خسته ام.. از اين آدمهاي دائي جان ناپلئون صفت گنديده! از اين آدمهاي پر مدعاي توي آسمان سير کن خود شيفته که شمارش نفس هايشان لاي آرمانهاي آخرين کتابي که خوانده اند ، مي چرخد..مي داني.. خسته ام .. و بيشتر از اين خسته ام که گمانم من هم يکي از همين ها باشم.. از همين تکرارهاي مکرر آدمها..اين چهار ديواري گوداليم تنها راه من براي فرار است. من اينجا زير نور چراغ مطالعه مي توانم ساعتها به جزوه هايم خيره شوم ولي آرام باشم. آرام.. از اين گودال لعنتي تنها يکجور مي توان خارج شد. با سکوت.. آنسوي اين ديوارها بايد خفه شد تا بتوان آرام گرفت. اين روزها آرمانم چيزي نيست جز آرامش. چرا که خسته ام .. خسته.. من مدتهاست که خسته ام.. گمانم بيست و دو سالي بشود..
آفتا

Sunday, October 31, 2004

فروغ را باز مي کنم. کلمه که کم مي آورم توي شعرها دنبال حرفهايم مي گردم. فال که نمي گيرم! اما بي درنگ اين صفحه باز مي شود و من مبهوت نگاهش مي کنم. اين روزها آن مار هميشگي زياد سراغم را مي گيرد. انگار به اين راحتي ها نمي شود در برابرش واکسينه شد! و من ، انگار که ديگر وجودش را به رسميت شناخته ام راحت و بي تکلف از آن حرف مي زنم.. عين يک حقيقت پذيرفته شده.. و بيگانه مي شوم. بيگانه با اويي که بودم و اويي که هستم. اويي که به اين راحتي ها به اين مار بي شاخ و دم ميدان نمي داد و ايني که بي اعتراض رام شده است. مي داني.. بيگانه مي شوم.. بيگانه .. بيگانه.. و لاي انگشتان تو به دنبال خودم مي گردم. من گم شده اي که حتما جايي ميان انگشتانت خانه کرده است. جايي ميان سياهي چشمهاي سياه پوشي که زير باران تند راه مي رفت تند .. تند ..


بر او ببخشاييد
بر او که گاه گاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد

بر او ببخشاييد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشاييد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشاييد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميد وار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند
.

(فروغ)


آفتا

Sunday, October 24, 2004

سلام مي کنم به بهار
اينجا عين زمستان است
مثل شمارش معکوس چراغ قرمز ها

ده
گل مي خري؟

نه
ارزونه ها!

هشت
فال .. فال حافظ

هفت
معتاده

شش
مي خوام برم خارج

پنج
پنجه آفتاب!

چهار
کنکور دارم

سه
خسته شدم

دو
دويدن

يک
يک با يک برابر است؟

يک سلام مي کنم به بهار
يکي هم به پاييز
يکي هم به زمستان
يکي هم..
يکي
يک

چراغ سبز شد


آفتا

Friday, October 22, 2004

از فروغ:

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
جمعه انديشه هاي تنبل بيمار
جمعه خميازه هاي موذي کشدار
جمعه بي انتظار
جمعه تسليم

خانه خالي
خانه دلگير
خانه دربسته بر هجوم جواني
خانه تاريکي و تصور خورشيد
خانه تنهايي و تفال و ترديد
خانه پرده، کتاب، تصاوير

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...




جمعه، جمعه است.. مي داني.. جمعه، جمعه است. هر چند، چند ساعتي را پيش رفيقت باشي و از پشت پنجره اتاقش باران را براي روز مباداي بي روياييت، از بر کني. مي داني جمعه، جمعه است. هر چند بي تکلف بنشيني روي زمين، توي کنج ديوار و پنجره و نوشته هاي بي تکلف بنويسي و بعد هم بيندازيشان دور تا مبادا وسوسه شوي و براي کسي بخوانيشان. يا اگر پر شوي از دوست و توي دفترت به او و باران سلام کني و آنقدر پر شده باشي که از آفتاب بعد از باران هم خوشت بيايد. مي داني.. همه اينها هم که اتفاق بيفتد باز هم بر مي گردي به اتاق تاريکت و باز لاي خط خطي هاي تاريک دلتنگي بغض مي کني.. مي داني .. جمعه، جمعه است..



آفتا

Tuesday, October 19, 2004

سرم درد مي کند براي زندگي. ميداني؟ سرم درد مي کند.. سرم را گذاشته ام روي ميز نشريه و مي نويسم. رفته ام دنبال درس و مشق و اين حرفها و حالا برگشته ام به اتاق نشريه و سرم را که درد مي کند براي زندگي، گذاشته ام روي ميز. از بيرون اتاق صداي آدمها و استادها و دانشجوها مي آيد. صداي قدمها. قدمهايي که گاهي کشيده مي شوند روي زمين و گاهي محکم، کوبيده. از آن بيرون صدا مي آيد. شايد صداي زندگي، که گاهي کشيده مي شود و روي زمين و گاهي محکم، کوبيده..
سرم درد مي کند رفيق. درد مي کند. امروز از آن روزهاي سکوت من است. از صبح احساس لالي کرده ام. با اينکه حرف هم زدم. خيلي زياد. اما گمانم لال شده ام و شايد هم خسته و شايد هم درد مي کند.. درد.. سرم را مي گويم که درد مي کند براي زندگي.
مثل غريبه ها توي راهروهاي دانشکده راه مي روم و به استادهاي عينکي و هم دانشکده اي هاي عينکي و غير عينکي سلام هاي سر دردي مي کنم و رد مي شوم. گاهي هم، انگار که هيچکس را نديده باشم رد مي شوم. حس بيگانگي ندارم. عجيب است که اين بار حس بيگانگي ندارم! تنها درد مي کند. سرم و پاهايم و دستهايم و از همه بيشتر چشمهايم.
رفيق من .. اين روزها مدام کنار من راه مي روي. عجيب است. قبلترها گفته بودم که تنها وقتي چشمهايم را مي بندم مي توانم تصوير کنم. تصويري که خودم ساخته ام. اما اين روزها تو هستي. کنارم هستي، و من تو را نمي سازم. تو انگار که از ابتدا بوده اي، هستي و من بيشتر و بيشتر دلتنگ مي شوم. دلتنگ.. امروز عجيب سردم است. پشت سر هم عطسه مي کنم. يخ کرده ام. مي بيني رفيق امروز همه چيز به طرز عجيبي، عـــــــجيب است!‌دوست دارم شعر بگويم. راستش انگار که بايد شعر بگويم. اما نمي آيد. باران را مي گويم. گمانم مال همين پاييز بي باران است که شعر من هم نمي آيد. دلم تنگ است رفيق. تنگ تو.. چشمهايم خيس شدند.. گفته بودم که من الهه بارانم! باران که بخواهم، از آسمان هم که نبارد از چشمان من که مي تواند ببارد. رفيق جانم. اين اتاق خالي است و من سردم است و سرم درد مي کند و چيزي دور گلويم حلقه زده. حس تنهايي مي کنم. حس تنهايي عجيبي مي کنم. گفتم که امروز همه چيز عجيب شده است. من دلم گرفته است. يعني من بيشتر وقتها دلم مي گيرد. اما امروز عجيب گرفته است. عجيب عجيب عجيب.. از خطوط اين صفحه که آبي شان کردم خوشم مي آيد. مي بيني؟ رنگ آبي موزوني شده. مثل رنگ آسماني که باراني نيست و من زياد دوستش ندارم. اما اين يکي را دوست دارم. چون بهتر است که نبارد. اگر باران ببارد، حتما دلم بيشتر برايت تنگ مي شود. گمان نکنم اين خطوط موزون آبي را برايت بخوانم. آخر تو که اينجايي.. همين جا کنار من.. و همه اين خطوط را خط به خط مي خواني. خط به خط.. خط به خط سر من که درد مي کند يا خط به خط چشمانم که نمي دانم از خستگي ست يا خواب آلودگي که اينطور مي سوزند.. يا خط به خط اين تنهايي..مي خواني که؟ مگر نه؟
اينجا سرد است و من مي ترسم که حتي اگر روي صندلي هم بروم باز قدم نرسد تا پنجره را ببندم. اما سرد است.. سرد .. و من مي ترسم.. مثل آنکه مي ترسم که قد دوست داشتنم به قد دوست داشتن تو نرسد و دلم بسوزد. مي داني رفيق .. من دلم گرفته است و دوست دارم هر طور که شده قدم به قد پنجره برسد. دوست دارم تا زودتر بفهمي که مي شود که قد من هم به پنجره برسد و راستش امتحان که نکرده ام رفيق، چه مي دانم شايد رسيد! دلم گرفته است رفيق.. گرفته.. عجيب گرفته و شايد پرت و پلا مي گويم. اما اين را مطمئنم که اين اتاق خالي سرد است و هر طور که شده بايد پنجره را بست..


مهر ۸۳
آفتا

Monday, October 18, 2004

دوست دارم که لال بشوم. اين روزها همه اش دوست دارم که لال بشوم. و نمي دانم که چرا هر چقدر که بيشتر دوست دارم که لال بشوم بيشتر حرف مي زنم. راستش خسته ام.. خيلي زياد. خستگي اين بيست و اندي روز دانشگاه برايم درست مثل خستگي يک ماه مي ماند. و باز بيشتر دوست دارم که لال بشوم. راستش مني که هميشه گوينده بوده ام حالا چطور مي توانم اينهمه شنونده باشم. شنونده داستاني که بيشتر و بيشتر لالم مي کند و مجبورم مي کند که بيشتر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. حالا هم هي دارم حرف مي زنم و هي بيشتر حس لالي مي کنم. من لال شده ام.. به سادگي سادگي سادگي يک حرف گنگ..


آفتا

Tuesday, October 12, 2004

براي قاصدک:


آدمها، بعضي هايشان مي آيند و مي روند. يعني راستش انگار آمده اند که بروند. عين قاصدک..
آدمها، بعضي هايشان مي آيند و دور هم جمعتان مي کنند و هي در گوشت پچ پچ دوست داشتن مي کنند و بعد فوتت مي کنند و مي ماني که تو فوت شده اي و آنها رفته اند. مي داني.. عين قاصدک..
آدمها، بعضي هايشان را کم مي بيني. شايد نهايتش بشود بشود قد انگشتان دستت . اما مي بيني و مي روند و وقت رفتنشان قد تمام انگشتهاي روي زمين براي خداحافظي حرف کم مي آوري.. عين قاصدک..
قاصدک ها وقت رفتن، زير چشمهايشان پر اشک است و زير حرفهاي تو پر از سکوت.. عين عين همين کلمات بي هوايي که از سر دلتنگي قاصدک مي گويم.. مي بيني قاصدک ها چه زود خودشان را توي دل آدم جا مي کنند؟
قاصدک ها،‌بيشترشان صبر مي کنند تا زير گوششان پيغام بگذاري و فوتشان کني،‌اما اين يکي عجيب بود، زير گوش من گفت مواظب تو باشم.بعد فوتم کرد. راستي زير گوش تو هم گفت که مواظب من باشي؟


آفتا

Sunday, October 10, 2004

من به دنبال حرفي مي گردم
ناگفته و ناگفتني
از اين رو دستم به سوي
کتابي نمي رود
و چشمم بيهوده گوشه اتاق را
تماشا مي کند


(بيژن جلالي)

من به دنبال حرفي مي گردم.. دلم مي گيرد و غلت مي خورم توي سکوت. سکوتي که با کلمات گنگ روزمره گي مي آميزد و حرف مي شود و ..
من به دنبال حرفي مي گردم. اين روزها پر از حرفم.. پر از هياهو.. و پر از تو. اين روزها کمتر مي بينمت، اما کنارم راه مي روي.. حرف مي زني.. مي خندي.. خيره مي شوي.. اما اخم نمي کني. اخمت را آخر نديده ام..
اين روزها پرم. پرم از تمناي هجرت. هجرت نه از براي نماندن. هجرت از براي رفتن. من ميان راه بندانهاي تهران راه مي روم و جلوي بيشتر چراغ قرمز هايش مي ايستم. من مي دوم ..تند و تند مي دوم تا به کلاسهاي دو واحدي و سه واحديم برسم. من مي دوم و نفس کم مي آورم و تند و تند سرفه هاي چرکي مي کنم و سرفه هايم با رشته کلام استاد ها گره مي خورد و ميان چپ چپشان نگاهشان بيرون مي روم و مي دوم و نفس کم مي آورم و سرفه مي کنم و بيرون مي دوم و ميان پله هاي مدرسه خانم ا. را مي بينم که برايم آب گرم مي آورد و با آن لحن صميمي مصنوعي مسخره اش مي گويد: دختر گلم چرا سرفه مي کنه؟ و من مي دوم .. مي دوم و همه آن روز را توي دستشويي دبيرستان بالا مي آورم و خيالم که راحت مي شود بر مي گردم سرکلاس و باز به قطره هاي باران که لاي انتگرالهاي جز به جز مي بارند خيره مي شوم. من مي دوم و مي دوم و گم مي شوم ميان هفده سالگي و بيست و دوسالگي و فکر مي کنم که هجرت چقدر مي تواند خوب باشد و چقدر خوبست که نمي شود آدمي وطنش را همچون بنفشه ها با خود ببرد هر کجا که خواست..

اگر کسي مرا خواست
بگوييد رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگوييد براي ديدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگوييد رفته است تا ديگر
باز نگردد


(بيژن جلالي)



آفتا


Friday, October 08, 2004

گمانم سرد است. چيزي شبيه به پاييز و يا عصر عصر عصر جمعه. سردم است و نمي دانم که سردي ام از سرماخوردگي است يا از پاييز .. و يا از عصر عصر جمعه.
چشمهايم را مي گذارم روي هم تا خوابم ببرد. نمي برد و مرا مي برد توي روزهاي سرد پاييزي. مرا مي برد وسط هفده سالگي. باران تند مي آيد. تند و تند. مي پرد توي گلويم و شروع مي کنم به سرفه کردن. سرفه و سرفه سرفه. مي پرم. از خواب.
خسته ام بايد خوابم ببرد. نمي برد و مي برد لاي ورقهاي کتاب حافظ و مي شنوم که سولماز بلند بلند مي خواند:

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مســــــــــــتحق بودم و اينها بزکاتم دادند



غلت مي خورم و انگار که از سراشيبي خيابان دانشگاه غلت خورده باشم، درست مي افتم وسط ميدان تجريش. هر طرف را که نگاه مي کنم آشنايي نمي بينم و دست آخر نمي فهمم از کوه برگشته ام يا از کلاس زبان يا اصلا من از جايي بر مي گردم؟
اين بار چشمهايم را باز مي کنم و سعي مي کنم که خوابم نبرد. تصويرها انگار که فرصتي پيدا کرده باشند تند و تند مثل فيلمهاي از آخر به اول از جلوي چشمان بازم رد مي شوند و انگار که چيزي ته دلم خالي شده باشد مي ترسم و زود ميبندمشان. چشمهايم.. من بايد خوابم ببرد.. سارا مي دود. مثل هميشه تند و تند از اين طرف به آن طرف مي دود و انگار که سر راهش بايد بايستد، مي ايستد و توي دفتر من مي نويسد:

ســـــمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بســـــتيزند بستانند

بــــــــفتراک جفا دلها چو بـــــــربندند بربندند
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشاننــــــد

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند نــــاز آرند
که با اين درد اگر در بنــــد درمانــــــند درمانند




آفتا

Saturday, October 02, 2004

هوا پاييزي است و درسها شروع شده و گلويم هم درد نمي کند و مي پرسد و لبخند مي زند که خيالش راحت شده است از اينکه درسهايم شروع شده و گلويم هم درد نمي کند. همين. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و تو سرما خورده اي و يادت رفته است که قرص بخوري و به من قول نمي دهي که بروي دکتر. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و من سرم درد مي کند و و درد مي کند و مي شنوم که کسي آنطرف تر خودش را از کوه پرت کرده است. خودکشي. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و باران نمي خواهد که بيايد و من پشت سر هم لغت حفظ مي کنم و لغت حفظ مي کنم. نقطه سر خط.هوا پاييزي است و خواب ظهر پاييزي مثل هميشه است.. مثل کابوس بيداري بعد از مرگ.. نقطه را نمي گذارم، مي ترسم باز خوابم ببرد و پشيمان بشوم .. هوا پاييزي است و من باز قول مي دهم که يادم بماند که ظهرهاي پاييزي نبايد خوابيد.. نبايد.. نبايد.. نبايد..
آفتا

Wednesday, September 22, 2004

عرضم به حضور انورتان که بالاخره اين آرشيو ما هم پديد آمد! البته با مساعدتهاي بي دريغ رفيق ايليا. دستت درست رفيق!
راستش بيشتر از هر چيز و هر کس ديگر اين آرشيو را براي خودم فعال کردم. آخر همين آرشيو را که بخواني مي بيني که همه هستي من همين دست نوشته هاست.همين پراکنده نويسي ها..
همه هستي من.. همان آيه تاريک فروغ.. بخوان ..همه اش را بخوان. مي دانم که قبلترها خوانده اي. اما باز هم بخوان. مي دانم آرشيو يعني گذشته.. يعني بايگاني شده . درست است.. گذشته. اما من هنوز نگذشته ام. من همين جا ايستاده ام. همين جا که چند ماه پيش هم. نگاه کن. مرا بخوان. مي ترسم فراموشت بشود..


آفتا

Sunday, September 19, 2004

از لورکا :


تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز .
چه می خواهی ؟
خنکای گونه های تو را .
نمی دهم
من می گیرمش .
تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز



امروز گونه هايم يخ کرد و انگار چيزي ته دلم فرو ريخت. پاييز را دوست مي دارم با همه حس گرفتگي که به من مي دهد. شايد گرفتگي نباشد. چيزي باشد شبيه به دلشوره. چيزي شبيه به هذيان. يا درد. گمان نمي کردم اين پاييز هم بيايد. حس را مي گويم. حسي که پيش ترها، پاييز هاي پيش، هر کدام براي خودشان و براي من دليلي داشتند. و حالا هم آمده است. حس را مي گويم. اين بار بي دليل. انگار که بايد بيايد. بايد بيايد و ته دلم را بلرزاند و مني را يادم بيندازد که بايد بي اعتنا روي برگ هاي خشک صداي خش خش راه بيندازم و زير باران پرسه بزنم. عين هذيان.. انگار کن دخترک سراسر سياه بپوشد و زير باران تند، تند و تند راه برود. تو از پشت شيشه ماشين برايش دست تکان بدهي و لبخند بزني. همان دخترک را انگار کن که به او مي گويي بارون رو دوست داري نه؟ مثل همه سياه پوشان غريبانه نگاهت مي کند و کودکانه دوست داشتنش را انکار مي کند و مي گويد خيس شدم! دخترک سياه پوشي که از تو کتاب شاه سياهپوشان را هديه مي گيرد..

باران مي باريد. تند و تند. و همه جا خيس بود. همه سنگ قبر شاملو و همه سنگ قبر مختاري و پوينده و .. همه جا خيس بود و من خوب مي دانستم که نه براي سنگ قبر شاملو سياه پوشيده ام و نه براي سنگ قبر پوينده و نه.. من فقط و فقط براي خودم سياه پوشيده بودم. براي دخترکي که زير باران هاي تند پاييزي ته دلش مي لرزد و انگار قطره قطره هاي باران او را به ياد تمام لحظه لحظه هاي هفده سالگي مي اندازد. تمام لحظه هايي که بين نيستي و هستي گم شده بودند.
و من مي خندم. مي خندم به همه دلشوره هايي که پيش از اين نمي دانستم دليلشان فقط و فقط پاييز است و بس. من مي خندم و مي خندم و ته دلم انگار که چيزي مي لرزد. انگار کن مست شراب کهنه اي باشي که در عين خنده برايت بي قراري بياورد. انگار کن مست بي قراري باشي. مست دلشوره. نگاه کن. دلم شور مي زند. دلم باران مي خواهد و بالاي همه دست نوشته هايم مي نويسم آفتاب مي شود..



آفتا

Friday, September 17, 2004

مي شود.. مي داني همه اش مي تواند که بشود. همه بودن من. همه اينکه من ميتوانم کلي آدم باشم. آدم. هماني که اسمش الف نون سين الف نون است. همان محکوم هميشگي به مرگ در باتلاق گاوخوني. هماني که مي تواند خياط باشد يا شناگر. ولگرد خيابانها باشد يا کتابفروش. مي تواند شاعري باشد که شعر نمي گويد يا آن ديگري که شعر هم مي گويد. هماني که هم مي تواند جلاد باشد هم روشنفکر جان در کف خلق فدا کرده! همان الف نون سين الف نوني که به طرز لجن واري همه چيز هست و در عين هيچ چيز نيست. مي داني.. مي شود! همه اش مي شود که باشم. ولي همه اين بودنها تنها يک دليل مي تواند داشته باشد. يک دليل تنها که براي همه شنا کردنها بشود که باشد. يا بهتر بگويم. همه اين دست و پا زدنها. آخر مي داني که اين زاينده رود اصلا جاي شنا کردن نيست. اينجا فقط مي شود دست و پا زد!


تو همراه دستهاي من هستي
که مي نويسد
و همراه چشمهاي من هستي
که مي بيند
تو پشت کاغذ سفيد هستي
که انتظار مي کشد
تو پشت کلمات شعر من هستي
که از تو مي گويد
(بيژن جلالي)


آفتا
پ.ن: راستي من دلم بد جور آرشيو مي خواهد. کسي مي داند با اين بلاگر جديد چطور ميشود به آرزويم برسم؟!

Wednesday, September 08, 2004

از بوف کور صادق هدايت:


هزاران سال است که همين حرفها را زده اند، همين جماع ها را کرده اند، همين گرفتاريهاي بچه گانه را داشته اند، آيا سرتاسر زندگي يک قصه مضحک، يک متل باورنکردني و احمقانه نيست؟ آيا من فسانه و قصه خودم را نمي نويسم؟ قصه، فقط يک راه فرار براي آرزوهاي ناکام است. آرزوهايي که به آن نرسيده اند. آرزوهايي که هر متل سازي مطابق روحيه محدود و موروثي خودش تصور کرده است؟

....
...

مي ديدم که درد و رنج وجود دارد ولي خالي از هرگونه مفهوم و معني بود. من ميان رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به طوري که فراموش کرده بودند که سابق بر اين جزو دنياي آنها بوده ام. چيزي که وحشتناک بود، حس مي کردم که نه زنده ي زنده هستم و نه مرده ي مرده، فقط يک مرده ي متحرک بودم که نه رابطه با دنياي زنده ها داشتم و نه از فراموشي و آسايش مرگ استفاده مي کردم.

....
...

گاهي فکر مي کردم آنچه را که مي ديدم، کساني که دم مرگ هستند آن ها هم مي ديدند. اضطراب و هول و هراس و ميل زندگي در من فروکش کرده بود، از دور ريختن عقايدي که به من تلقين شده بود، آرامش مخصوصي در خودم حس مي کردم. تنها چيزي که از من دلجويي مي کرد، اميد نيستي پس از مرگ بود، فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد، من هنوز به اين دنيايي که در آن زندگي مي کردم، انس نگرفته بودم، دنياي ديگر به چه درد من ميخورد؟ حس مي کردم که اين دنيا براي من نبود، براي يک دسته آدمهاي بي حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادارو چشم و دل گرسنه بود ــ براي کساني که به فراخور دنيا آفريده شده بودند و از زورمندان زمين و آسمان، مثل سگ گرسنه ي جلوي دکان قصابي که براي يک تکه لثه دم مي جنبانيدند، گدايي مي کردند و تملق مي گفتند ــ فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد. نه، من احتياجي به ديدن اين همه دنياس قي آور و اين همه قيافه هاي نکبت بار نداشتم، مگر خدا آنقدر نديده بديده بوده که دنياهاي خودش را به چشم من بکشد؟ ــ اما من تعريف دروغي، نمي توانم بکنم و در صورتي که زندگي جديدي را بايد طي کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده، مي داشتم، بدون زحمت، نفس مي کشيدم و بي آنکه احساس خستگي بکنم، مي توانستم در سايه ي ستون هاي معبد لينگم، براي خودم زندگي را به سر ببرم.

آفتا

Sunday, September 05, 2004

خيره مي شوم به شعله قرمز سيگارت. بعد به چشمانت. لبخند مي زني. من هم. از سر شدن انگشتانم مي گويم و اينکه وقتي به استاد گفتم اشاره کرد به سرش و گفت انگشتانت نه. مي خندي. مي خندم. مي گويي بايد آدم جالبي باشد٬آرام. ميگويم چطور. مي گويي همين که : چيزي نيست مغزت سر شده. مي خندم: اصلا آدم آرامي نيست. پک مي زني به سيگارت: اصلا نمي توانم با آدمهاي نا آرام دم خور شوم. مي پرسم: چطور با من دم خوري؟ لبخند مي زني: با تو دوست دارم که دم خور باشم. به همين سادگي...
همه چيز به همين سادگي است و انگار همه اين سادگي نمي خواهد توي کله کابوسهاي من فرو رود. کابوسها را فراموش مي کنم. خيلي زود. باور کن. اما انگار که بختک باشند. فرود مي آيند روي سرم. چيزي مثل سنگيني. آنقدر که نتوانم سر پا بايستم و بنشينم و بگويم که سرم گيج رفت. مي داني که ..هميشه بهانه هست.مي داني بايد حرف بزنم. يعني بايد با تو حرف مي زدم. مي داني بايد مي فهميدي که اين بالا٬ روي سرم بختک بود. مي داني بايد مي شکستکش. سکوت را.. بايد.


آفتا

Wednesday, September 01, 2004

در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد.اين دردها را نمي شود به کسي اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهاي باورنکردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر کسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقي بکنند، زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نکرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس که تاثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسکين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد. (بوف کور صادق هدايت)
در زندگي زخمهايي هست..زخمهايي که مثل درد جزوي از گوشت و خون من شده اند. مثل يک رفيق هميشگي همراه منند و بغايت با وفا. آن بالا نوشته است که اين دردها را نمي شود به کسي اظهارکرد... ديگر من نمي نويسم. مي گويي ديد من به زندگي را تحسين مي کني. مي گويي مثل من کسي را نديده اي که سعي کند اينطور از بيرون به زندگي نگاه کند. و من باز از درد مي گويم. دردي که مثل سوهان يا مثل خوره سر بر مي آورد و ذهنم را خراش مي دهد. از دردي که تحسينش نمي کنم. به من مي گويي از بيرون به همه چيز نگاه مي کنم. اما اين، عين درد من است. من، اين بيرون گم شده ام.. من، انگار که با زخم بزرگ شده باشم. عادتم شده است. من از ترکهاي روي ديوار هم براي خودم زخم مي سازم. شايد بهتر باشد بگويم زندگي من گاهي زخمي مي شود که مثل خوره روحم را در انزوا مي خورد...
آفتا

Friday, August 27, 2004

قسمتهايي از شعر سنگ آفتاب اوکتاويوپاز:


اي زندگي که بايد تو را زيست، که تو را زيسته اند،
زماني که دوباره و دوباره چون دريا مي شکني
و به دور دست مي افتيبي آنکه سربگرداني،
لحظه اي که گذشت هيچ لحظه اي نبود،
اکنون آن لحظه فرا مي رسد، به آرامي مي آماسد،
به درون لحظه اي ديگر مي ترکد و آن لحظه بي درنگ ناپديد مي شود.

...
..
..


هذيانم را دنبال مي کنم، اطاق ها، خيابان ها،
کورمال کورمال به درون راهروهاي زمان مي روم،
از پله ها بالا مي روم و پايين مي آيم،
بي آنکه تکان بخورم با دست ديوارها را مي جويم،
به نقطه آغاز باز مي گردم، چهره تو را مي جويم،
به ميان کوچه هاي هستيم مي رويم
در زير آفتابي بي زمان
و در کنار من تو چون درختي راه مي روي، تو چون رودي راه مي روي،
....
..


ما آثار تاريخي يک زندگي هستيم
زندگي اي نزيسته و بيگانه، که کمتر از آن ماست،
ــ زندگي به راستي چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه که به راستي هستيم هستيم؟
زمين استواري نداريم،
ما هرگز چيزي جز گيجي و تهي نيستيم،
دهان هايي در آينه، وحشت و تهوع،
زندگي هيچگاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچکس نيست، ما همه زندگي هستيم،
....
..


دروازه هستي، بيدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره اين روز را ببينم،
بگذار من چهره اين شب را ببينم،
همه چيز دگرگون مي شود و مرتبط مي شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوي شب ببر
آن جا که من تو هستم، آن جا که ما يکديگريم،
به خطه اي که تمام ضماير به همه زنجير شده اند:
دروازه هستي، هستي ات را بگشا، بيدار شو،
روي چهره ات کار کن، تا شايد تو هم باشي،
روي اجزا چهره ات کار کن، چهره ات را بالا بگير
تا به چهره من که به چهره ات خيره شده است خيره شوي،
تا اينکه به زندگي تا سر حد مرگ خيره شوي،
چهره دريا، نان، خارا و چشمه،
سرچشمه اي که چهره هاي ما در چهره اي بي نام
فاني مي شود، هستي بي چهره،
حضور وصف ناپذير در ميان حضورها...


اين شعر يک جورهايي ديوانه ام مي کند. از آن ديوانگي هاي آرامش زا. از آن آه هاي تعجب دار مي کشي و مي گويي المپيک بعدي من بيست و هفت ساله مي شوم. و من پيش خودم از آن آه هاي تعجب دار مي کشم و مي گويم خب منم بيست و هفت ساله مي شوم! و تو به شوخي به من يادآوري مي کني که نچ! المپيک بعدي مي شود يازده سالت! و من فکر مي کنم که: زندگي هيچگاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچکس نيست، ما همه زندگي هستيم،
حالا مي خواهد يازده سال باشد يا بيست و هفت سال.. مي خواهد بيست و سه سال باشد يا بيست و دو ، يا همان دو و دو که با هم مي شود چهار يا همان دچار.. دچار زندگي...
تراژدي جالبي ست ..نه؟


آفتا


Friday, August 20, 2004

از بيژن جلالي:

خاطر من چون صحرايي
است
که حشرات بسيار
در آن خانه کرده اند
و خاربن بسيار بر آن
روئيده است
باراني را آرزومندم
که بستر رودهاي خشک از آن لبريز شود
و آب هاي بيشمار و بي طاقت آن
سوراخ هاي خاطره مرا پر کند
باد تندي را آرزومندم
تاخاربن ها را از خاطره من بزدايد
و من چون سرزمين تازه اي شوم
با آرزوي گلهاي بسيار
و آواز مرغان بسيار
و نسيم بهاري بر من جاري شود



پاييز مي آيد. پاييز و باد و باران. باد و باران. باد و باران. باد و باران.. باد..باد..باد...



آفتا

Saturday, August 14, 2004

من آدم بشو نيستم! دندانم را نمي گذارم روي جگرم! صبر نمي کنم، يک لحظه صبر نمي کنم تا طعم شيرين انتظار را بکشم. تا وقتي مي آيد دلم هري بريزد پايين و اگر قضيه خيلي رمانتيک بود اشک توي چشمهايم جمع بشود و ****** !
نچ! اين کله کدو درست بشو نيست که نيست...پوووووووففففففففف
خدا وکيلي بيا اين دفعه حالم را بگير. نه نگو! حالم را بگير تا جا بيايد. تا ديگر از اين کارها نکنم که بعدش خودم غمباد بگيرم. خب؟

پانوشت: گفتم که .. امروز چند دقيقه اي حس کردم لحظه ها کند شده اند. حس کردم ديگر تمام شد. با اين حساب اگر خيلي انتولک (intellectual ) (به قول تو) باشيم مي توانيم فکر کنيم من چون خيلي آدم فلسفي هستم و کله ام به هيچ وجه به شکل کدو نيست(!)، همه اش حس مرگ دارم و اينکه : الانه که تموم بشه! در نتيجه طاقت نمي آورم حس بيايد طرفم. براي همين مي آورمش! به زور!!! ولي خدا وکيلي بيا اين دفعه حالم را بگير. دستت درست رفيق!


آفتاي متفاوت!

Thursday, August 12, 2004

فروغ مي گويد:

چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد رقم مي زنند
نامرد، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک،... آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد
چرا توقف کنم؟



سوسک سخن مي گويد و من ساکتم. ساکتم.. ساکت.. ساکت. و گمان مي کنم وقتي که سوسک ،...آه سوسک سخن مي گويد چرا من سخن بگويم؟ در من چيزي نيست براي گفتن . براي حرف زدن . براي توجيه کردن. براي اعلام حضور! من هيچ چيز نيستم . نه بيگانه ام. نه آشنا. نه تنهايم نه در انتظار گودو .من ساکتم و آنقدر بي حرفم که بي حرفيم نيز در کلمات جا نمي شود. من نيز آن مفهوم مجرد را جسته ام؟ (شاملو). نه نجسته ام! من نهايت هيچ چيز را حس نکرده ام. من هيچگاه تا آخر نرفته ام. من نجسته ام .. نه... من آن مفهوم مجرد را نجسته ام. و براي همين است که مي گويم من حرام نشده ام. چرا که من هيچ چيز نشده ام. هيچ چيز ..هيچ چيز..

هيچ من .. و هيچ تو .. چيزي شبيه به همان سر و ته زمين.. ما در عين فاصله بر هم منطبقيم ..مي بيني؟


آفتا


پانوشت : اين آفتا را تو رويم گذاشتي. پرسيدم چرا آفتا؟ يادت است؟
گفتي: آفتا يعني آفتابي که هنوز آفتاب نشده است. بعد دوباره اسم خانه جديدم را گذاشتي آفتاب مي شود..

Sunday, August 08, 2004



  • دچار سکوت شده ام، به قول تو. گمانم حس آمده است، باز هم به قول تو. دور شده بودم از اين حس. و حالا حس آمده است و من، حس خوبي دارم. ساکت شده ام. مدت زيادي ست که ساکت شده ام و حرف نمي زنم. تنها گاهي هذيان مي گويم. اين يکي از متافيزيک حرف مي زند و آن يکي از چپ و چپ گرايي. و من تنها گوش مي کنم. صورتم گوش مي کند و حس ام انگار که در مرداب، تقلاي زندگي کند تن به حرف زدن نمي دهد و تنها سکوت و آشفتگي. چيزي در من به در و ديوار مي کوبد و فريادهاي خودش را خفه مي کند. چيست؟ نمي دانم چيست..
    خسته ام و انگار مدتهاست که گم شده ام. يعني درستش را که بگويم از همان ابتدا گم شده به دنيا آمدم.

    زندگي شايد
    ريسماني ست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي ست که از مدرسه بر مي گرد

    يا عبور گيج رهگذري باشد
    که کلاه از سر بر مي دارد
    و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد:
    صبح بخير


    اتاق من. نور کم چراغ و ميز بهم ريخته. قبلترها پاهايم را مي گذاشتم روي ميز و مي نوشتم
    اينجا نشسته ام ...زير نور چراغ مطالعه...پاهايم روی ميز...مثل همه بی قانونيم..کنار پنجره...که آنطرفش باران می بارد...با همه بی قانونيش




    و حالا اينجا نشسته ام، پاهايم روي ميز و به هيچ چيز فکر نمي کنم. نه به ميز. نه به پاها. و نه به بي قانوني. تنها، پاهايم را روي ميز گذاشته ام و مي نويسم. کاري شبيه به بي قانوني..

    در اتاقي که به اندازه يک تنهايست
    دل من
    که به اندازه يک عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گل ها در گلدان
    به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
    و به آواز قناري ها
    که به اندازه يک پنجره مي خوانند


    همين.


    آفتا

Thursday, August 05, 2004

مي گويي
زمين صاف است و
من
آخر زمينم

مي گويي
بعد از من
سقوط است و
خلا بي پايان تو

مي گويي
تو با من تمام مي شوي و
تمام شد.

مي گويم
من
با تو آغاز مي شوم و
..

اينجا که من هستم
سر زمين است
اينجا که من هستم
با توست
تويي که مي گويي
در انتهاي زمين ايستاده اي
جايي که سر راه هيچکس نيست

اينجا که من هستم
در توست
تو به توي توست
رو به روي توست
مي بيني که
زمين گرد است
به همين سادگي.



آفتا

Saturday, July 31, 2004

پشت قدمهاي استاد قدم بر مي دارم. استاد از ايده هاي مختلفي که براي مقاله هست مي گويد و از اينکه چه خوب است که من يک سال و نيم وقت دارم و مي توانم حسابي اصولي کار کنم. استاد مثل بيشتر استادهاي ديگر از اينکه هدف اصلي من براي مقاله نوشتن رفتن است بدش نمي آيد و مثل بعضي استادهاي کپک زده دانشگاه لاي کتابهاي پوسيده دم از عشق به علم نمي زند. استاد موضوع پروژه فوق ليسانس خودش را، گمانم مثل بچه اش دوست دارد و بايد مي ديدي چهره اش را وقتي که فهميد موضوع پروژه ده سال پيش اش هنوز هم به روز است. و من قدم بر مي دارم و نگاه مي کنم به رو به رو، و به هجرت که گمانم اگر دليل آن نبود هيچوقت به صرافت نمي افتادم که رشته ام را دوست دارم يا نه و هيچوقت مثل ديروز با قاطعيت به فتانه نمي گفتم : اگر قرار بر دوباره کنکور دادن بود باز کامپيوتر را انتخاب مي کردم. و راستش ...خنده ام مي گيرد. به اينکه چقدر زود اهلي مي شوم. اگر رتبه ام دو تا اين ور تر بود يا مثلا دو تا آن ورتر و مثلا مي رفتم رشته مهندسي آبياري گياهان دريايي، گمانم باز هم همينطور با عشق برايتان از گياهان دريايي مي گفتم و لابد از روش جديدي که خودم اختراع کردم براي آبياريشان!
هه..خنده دار است نه؟ من زود اهلي مي شوم.. خيلي زود.. و اين گمانم همان پوچي يي است که من در عمق همه چيز حس مي کنم، و با اين حال حاضر نمي شوم در کلمات به تلخي اش تن بدهم. درست برعکس تو. نگاه کن: من از هجرت مي گويم:
مي خواهم بروم.. چون بيشتر از اين نمي خواهم مسموم فرهنگ اينجا بشوم. مي خواهم بروم.. چون خسته ام و حس مي کنم اينجا دستهايم براي هر کاري بسته است. مي خواهم بروم ..چون اينجا که هستم ،خودم نيستم. اينجا من از خودم فرار مي کنم. من اينجا مسموم بطالت پدرانم شده ام. من اينجا به سادگي به خودم دروغ مي گويم.. مي خواهم بروم...

و تو از هجرت مي گويي: مي خواهي بروي و مي گويي: ميداني رفيق، من هيچوقت پرنده مهاجر نبوده ام ، هجرت به کجا؟ براي چي؟ مني که زندگي ام به هيچ چيز گره نخورده . نه به تاريکي، نه به روشنايي. تنها هجرتي که مي شناسم هجرت به نيستيه که براي اون هم لازم نيست پرنده بود، ميشه کرم بود يا زالو يا گوسفند...

مي داني من با کلمات بازي مي کنم. درست مثل بازي يه قل دو قل. بازي کرده اي تا به حال؟ يک کلمه را مي اندازم هوا و چهار تاي ديگر را از روي زمين جمع مي کنم. يا دو تا را مي اندازم هوا و سه تاي ديگر را.. درست همانطور که کرم با خاک ، يا گوسفند با..

و تو روي کاغذ مي نويسي:

انديشه هايمان
چون آب هاي راکد و بيمار
در گود خاطرات فرو مي رفت
ما پير مي شديم..




آفتا

Monday, July 26, 2004

در فصل برگريز آمد،
دلگير،
چونان غروب غمزده پاييز.
خواندم.
 
رفتيمو من ملال عظيمش را،
در چشم هاي سياهش
 
ــ بي هيچ پرسشي و جوابي ــ
وقتي سکوت بود
بعد زمان چه فاصله اي داشت.
ديدم که جام جان افق پر شراب بود
 
من،
در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگيم را.
 
شب مي رسيد و ماه،
زرد و پريده رنگ
مي برد
ما را به سوي خلسه نامعلوم.

...
..
(حميد مصدق)
 
سکوت کرده بودم و جز صداي قطرات باران چيزي نمي شنيدم. از همان غروب هاي پاييزي سخن مي گويم. آن غروب هاي پاييزي که گمانم او گوشه اي مي گرفته و مدام زير لب ذکري مي گفته و از آن خداي بالاي سرش براي من طلب شادي مي کرده و حالا که من با او از تو مي گويم و اينکه دوستت دارم، لبخند مي زند و مي گويد پس ديدي خدايي هست. ديدي پاداشت راگرفتي و من پوزخند مي زنم و مي گويم که من کاري نکرده ام که بخواهم پاداشش را بگيرم. بعد توي دلم تو را تصور مي کنم که حوريان بهشتي دو دستي از آسمان پايين مي آورندت و بعنوان هديه و پاداش الهي تقديمت مي کنند به من! اين درست مثل آنست که به يک بچه که معدل بيست آورده کتابي تحت عنوان روشهاي درس نخواندن جايزه بدهند! خودت خوب مي فهمي چقدر خنده ام گرفت. بگذريم!
داشتم از آن غروبهاي پاييزي مي گفتم. همان روزهايي که نه به نوازش کسي احتياج داشتم و نه به وجدان درد کسي! همان غروبهايي که تنها يک چيز آرامم مي کرد: قطرات باران. همان روزهايي که خلوت دفتر نشريه و تاريکي اش تنها رفيقم بودند و خدا مي داند که چند بار آنجا ايليا مچم را در ميان اشکهايم گرفته بود و چشم غره تحويلم داده بود. همان روزها که سوداي رفتن به جانم افتاده بود، اما نه اينگونه که حالا، رفتن و به کجا رفتن و براي چه رفتني که تنها تو از آن خبر داري و من. رفتني که از براي سوداي کسي را داشتن نبود. تنها رفتن بود از براي خيال آن دستان جوان که سالهاست ير خاک خون گرفته مدفون شده اند. نه.. تنها تو مي فهمي.. تو مي فهمي که چه مي گويم.
يادت است روزي برايت نوشتم که تمام آن غروبهاي پاييزي و تابستاني و .. را يک شبه خاکشان کردم توي قبرستان و زدم به چاک؟ يادت است که گفتم آن روزها سياهي شان آنقدر سياه بود که سفيدي شان به خاک نکردنشان نمي ارزيد؟ يادت است؟ و من ديروز گريستم. به خاطر همين مرده هاي از قبر در رفته سراسر مدفون شده، به خاطر حسادتي که خودت مي داني چيست و از چيست.. به خاطر اويي که هنوز هم که هنوز است نمي خواهد بفهمد که من نه از سلاله بزرگانم و نه معتقد به آخرتي که او برايش وجدان دردي ندارد. من ديروز روي شانه هايت گريستم..
 
تو،
خورشيد خاوري،
جان جهان ز نور تو سرشار مي شود.
همراه با طلوع تو اي آفتاب پاک،
در خواب رفته طالع من،
                          ــ اين خفته ساليان ــ
                                                         ــ بيدار مي شود
.(حميد مصدق)
 
 
 
آفتا 
 


Friday, July 23, 2004

پوووووفففففففف!!! باز هم اين گلو درد لعنتي و از آن بدتر ضعف و بي حالي که گمانم کاري بلد نيست جز اينکه اول از همه روحيه ام را خراب کند. روحيه خراب من هم دو راه حل بيشتر ندارد. يا نوشتن و يا تو. رابطه نوشتن با حس و حال من يک طرفه است . يعني نوشتن==> گشادگي روح ! اما تو فرق مي کني. رابطه ات يک طرفه نيست با احوالمان رفيق. مي داني که .. تو دردي و درمان نيز هم..


آفتا

Monday, July 19, 2004

خط صاف.. سه خط نزده مي گويد بسه بسه.ببينم اين روزها روي خط صاف هستي. نه؟ متحير نگاهش مي کنم و مي پرسم چطور؟! مي گويد هيجان نداري. بالا پايين نمي شوي. مي پرسم اين را از زدنم فهميديد؟ با تاکيد مي گويد بله! اين بي هيجاني اصلا براي هنر خوب نيست. هنرمند بايد بالا و پايين شود. بايد تکان بخورد و تکان بدهد. مي گويم ولي من هنرمند که نيستم از طرفي اين خط صاف را دوست دارم. آرامش خوبي دارد و.. راستش همه چيز خوب است. چيزي را نمي خواهم تغيير دهم. پوزخند مي زند و با حالت عصبي و بيقرار هميشگي اش مي گويد نه نه! تو حالت خوب نيست! نمي فهمي! اگر روي همين خط صاف حرکت کني پايين و پايين تر کشيده مي شوي. اين طور آرام و بي دغدغه خوب نيست. انسان در رنجهاست که خودش را مي شناسد( اينجاست که ياد مارمولک هاي روزگار مي افتم و حرفهايشان! ) ادامه مي دهد. بايد براي خودت هيجان ايجاد کني. ريسک کني. نگران شوي. مضطرب شوي. نگاهش مي کنم: چطور؟ مي گويد اين ديگر با خودت است. اينجاست که بايد هنرت را نشان دهي..

او حرف مي زند و حرف مي زند و من همينطور بي کلام نگاهش مي کنم. ياد تو مي افتم. ياد تو و ياد در خلاف جهت جريان آب حرکت کردنت. ياد مخالفتت با تمام آنچه که هست. تمام آنچه که به قول خودت جامعه سعي دارد به تو ديکته کند و اينکه تو نمي خواهي مبارزه کني. تنها مي خواهي تسليم نشوي. مي خواهي تن ندهي. و بعد ياد خودم مي افتم، آن روز که دستانم را فشردي و گفتي نگاه کن اين حق توست. گوش مي دهي؟ تو تنها دفاع مي کني.. آه کشيدي و گفتي تو حتي حمله هم نمي کني.. تو فقط دفاع مي کني...و من فکر مي کنم آنها که تنها دفاع مي کنند روي خط صافند. نه؟ دفاع تنها دفاع مي کند. از جايش تکان نمي خورد. حمله نمي کند. گمانم حتي بر خلاف جريان آب هم حرکت نمي کند. چون حرکتي نمي کند. و من در واقع حرکتي نمي کنم. من بيشتر اطرافم را پذيرفته ام. پذيرفته ام که کاريش نمي شود کرد. يا بهتر بگويم: من کاريش نمي توانم بکنم. مي داني ديگر برايم مهم نيست که همرنگ جماعت باشم يا نه. فرقي نمي کند برايم اگر در يک جمع روشنفکري اهل شعر و ادب بنشينم و مدام لبخندهاي مصنوعي بزنم و مدام آدمهاي شيک و پيک باکلاس ببينم که سيگار مي کشند و از نوشته هاي همديگر تعريف مي کنند و اگر خيلي با کلاس باشند بحث سياسي هم مي کنند و معمولا هم به همه حزب ها گروهها و گروهک ها گير مي دهند و به باد انتقاد مي گيرندشان تا من و تو بفهميم و خوب برايمان جا بيفتد که دلسوز واقعي کيست! مي داني اصلا برايم مهم نيست که مثل دخترهاي ديگر موهايم را هاي لايت کنم و شلوار کوتاه بپوشم و شالهاي رنگ به رنگ بزنم يا همين مانتو سياه خودم را بپوشم با آن کفش اسپرت و شلوار سبز. مي داني اگر موهايم را هاي لايت نمي کنم يا به عمرم شلوار برمودا نداشته ام بخاطر سعي بر تفاوت مندي ام نيست. تنها برايم فرقي نمي کند. همين.

يا اگر ديگر علاقه چنداني ندارم به ادامه دادن به آن جلسات روشنفکرانه خودمان که کتاب مي خوانديم و بحث مي کرديم و مثل بچه هاي خوب و با عقل اصلا کار عملي نمي کرديم و تنها در مورد تئوريها حرف مي زديم و خوشحال و راضي بوديم که لااقل همين چند نفر (که خودمان باشيم) آگاه شده اند و به قول خانوم معلم اين خودش يعني کلي ي ي ي!!!

يا اگر ديگر مثل قبلترها به قول سولماز آن آدمي نيستم که با قاطعيت مي گفت نبايد رفت و بايد ماند و اگر کسي مي خواهد کاري بکند بايد همين جا بماند و حالا خودم تصميم قطعي گرفته ام که بروم و اگر و اگر و..

همه اينها دليل بر طغيانم نيست. من اصلا طغيان کردن نمي دانم. اگر اين خط صاف است و اگر آخر اين خط صاف مي شود زوال يا به قول آن موسيقي دان مي شود عامي شدن انسان، بگذار بشود. من از مبارزه با ترس خسته ام. من از زدن حرف هاي گنده گنده و خواندن کتابهاي گنده گنده و هم نشيني با همه آدمهايي که دلشان مي خواهد گنده گنده باشند و فکر مي کنند که گنده گنده بودن يعني طرفدار آزادي و دموکراسي بودن ، يعني مدافع حقوق بشر بودن، يعني اينکه هر روز حتما خبرهاي سياسي روزنامه را خواندن و يعني متفاوت بودن با هر آنچه که تا بحال بوده و هست و اين يعني تجدد و نو خواهي و يعني گنده گنده شدن و .. من از همه اينها خسته ام. باور کن خسته ام.
اگر همه اينها يعني خط صاف، يعني زوال و پوچي، بگذار باشد. خط صاف، صاف است. خوبيش اينست که هيچوقت منحرف نمي شود.

پانوشت: خطوط بالا سراسر تو بود. سراسر از تو بود. تويي که برايم آرامش را آوردي و آن خط صاف را.



آفتا

Friday, July 16, 2004

مي خندم و مي گويم من تازگيها به اين نتيجه رسيده ام که علاقه ام به پيانو و موسيقي کلاسيک آنقدرها نيست. جا مي خورد و مي پرسد چطور؟! مي گويم خب اين شور و اشتياقي که شماها داريد براي زدن و گوش کردن، من در خودم نمي بينم. لحظه اي سکوت مي کند و مي گويد همينکه با خودت روراستي خودش کليه. مي خندم و مي گويم بازم راهو اشتباهي اومدم انگار. راهي که گمانم درست مثل خيلي از راهها و کارهاي زندگيم چيزي نيستند جز نتيجه شرايط و اطرافم و با خودم فکر مي کنم که مثلا اگر من يک دختر بيست و دو ساله چريک بودم در بيست و اندي سال پيش با عقيده اي محکم و آرماني بزرگ يا مثلا يک خانم محترم بيست و دو ساله بودم با يک پسر کوچولوي يکي دوساله و صبحهاي پنجشنبه سوار ماشين مدل بالايي که شوهرم برايم خريده بود مي شدم و مي رفتم شهروند خريد، يا اگر يک دختر بيست و دوساله با چادر پيچيده دور سرم و يک بچه سياه و کثيف هميشه خواب روي دوشم، پشت چراغ قرمز اسپند دود مي کردم و يا..، ديگر نه نگران کم توجهي ام به موتسارت و بتهوون مي شدم و نه..و نه خيلي چيزهاي ديگر!
راه من شده است اين. و اين را با خودم مدام به اين طرف و آنطرف به مي برم و گاهي اين را با خودم تکرار مي کنم و تکرار مي کنم و گاهي به اين افتخار مي کنم و گاهي از اين شرمنده مي شوم و گاهي اين کفرم را در مي آورد و گاهي اين را نزديک مي بينم و گاهي دور و ...
و دست آخر خسته مي شوم و مثل روزهاي قبل مي روم با کليد هاي سفيد و سياه کمي بازي کنم. مي داني .. اين يعني همين!!!


آفتا

Monday, July 05, 2004

نيمه شب است. و من باز هوس شعر خواندن به سرم زده است. و شعر همچون رفيق ديرينه شب زنده داری من روی سياهی چشمهايم می رقصد. آسمان ابری ست و من مدتی ست که در انتظار باران بودن را فراموش کرده ام. من مدتی ست که در انتظار هيچ چيز نيستم . من در انتظار گودو نيستم ! و اين خوب است. تنها همين را می توانم بگويم: خوب است و همين برايم کافی ست. نيمه شب است و :

سفری به شب خواهم کرد

زيرا تاريکی نيز

يگانه و پاک

است (بيژن جلالی)

نيمه شب است و من دلم می سوزد برای اينهمه تنهاييش. برای اينهمه زيبايی و اينهمه بی کسی. و دلم می سوزد برای گورکنی که گمانم شبها هم از قبرها نترسد و دلم می سوزد برای روز، که با اينهمه بد ترکيبيش غره به هياهوی اطرافش می شود، و دلم می سوزد برای آن دخترک مسکوت که بيشتر آدمهای اطرافش را مثل بيشتر مسئله های ترانزيستوی چند طبقه، نمی فهمد.. نمی فهمد.. نمی فهمد!

آنچه که هست

مرا به ياد

آنچه که نيست

می اندازد (بيژن جلالی)



آفتا

Thursday, July 01, 2004

در هوايت
بيقرارم
بيقرارم
روز و شب


سر ز کويت
بر ندارم
بر ندارم
روز و شب
...


شهرام ناظري مي خواند.يکي دو ساعتي مي شود. مثل من که يکي دو ساعتي ست که مي خوانم. دست نوشته هاي خودم را. دست نوشته هاي تو را. و فقط مي خوانم. مي خوانم و مي خوانم.

باز ديوانه شدم
اي طبيب
باز سودايي شدم
اي طبيب
..


دست نوشته ها را مي خوانم. از عقب به جلو. درست مثل فيلمي که از آخر به اول ببيني اش. و حس ها دوباره مي آيند. ياد هانس دلقک مي افتم. که مي گفت حس ها و لحظه ها را نبايد سعي کرد که دوباره ساختشان. تنها بايد همچون خاطره اي آنها را به ياد آورد. ولي من حس ها را مي آورم. دوباره و دوباره. مي خوانم و حسها ديگر با خودشان است که بيايند يا نه. آخر مي داني که.. همه هستي من همين حس هاست. همين دست نوشته هاست. همه هستي من..


آفتا

Saturday, June 26, 2004

گفتم من به مذهب و عقيده خاصي ايمان ندارم. شايد بشود بهتر گفت ايمان خالص ندارم. راستش کمي دروغ گفتم. من به چيزي به نام دوست داشتن ايمان دارم، که نمي دانم اسمش را بايد گذاشت عقيده يا مذهب يا... اما مطمئنم که اسمش را به هيچ وجه نمي توان گذاشت اخلاقيات يا خزعبلي شبيه اين. مي داني .. ايمان من از جنس توست. با همان بيگانگي و قاطعيت خاص خودت. با همان آزادي و بي قيدي خاص خودت.. بگذريم .. خودت بهتر مي داني چه مي گويم..هووووووممم...عقايد يک دلقک.. لحظاتي وجود دارد که يک دلقک آرزويش اينست که پاهايش را دراز کند، سيگاري به لب بگذارد و طعم فراغت را بچشد..هووووووممم .. عقايد يک دلقک .. مي داني لحظاتي وجود دارد که من پاهايم را دراز مي کنم.. به نقطه اي خيره مي شوم و با تخيلات خودم درگير مي شوم. اين طور وقتها درست مثل هانس دلقک دلم مي خواهد کاش زمان آن بود که بشود با کسي دوئل کرد و همه چيز را به نفع خود تمام کرد. بعد با همان حالت لم داده و بي تکلف با تخيلاتم دوئل مي کنم و از همه شان خلاص مي شوم. به همين راحتي. نمي داني مگر؟! تيراندازي ام خيلي خوب است!

پانوشت: گفتي بيايم و بگويم چقدر.. آمدم که بگويم: هزار تا!


آفتا

Thursday, June 24, 2004

راستش، آمده ام که بنويسم. فقط همين. مي داني.. وقتي مي نويسم صداي خودم را مي شنوم. و حالا آمده ام تا به صداي خودم گوش بدهم. گفتم که، فقط آمده ام که بنويسم.
گمانم صداي من چيزي باشد شبيه به تقليد بوي باران روي خاک. خنده ات گرفت نه؟
م م م.. اما نه ..بيشتر شبيه است به آرپژ هايي که اين روزها مي زنم. با همان صداي ناموزون و گوشخراشي که ناشي از کمي تمرين است. يا به قول استاد مربوطه آرپژهايي که با لهجه مي زنمشان.م م م..نه.. شايد شبيه باشد هوا کردن بادبادک در حالي که هيچ بادي نمي آيد. باز خنده ات گرفت نه؟ خنديدنت را دوست دارم. آهان! شايد صداي من شبيه باشد به خنديدن تو! اصلا گمانم صداي من گاهي شبيه است به تو! مي شنوي؟ بيگانه .. بيگانه.. بيگانه.. صدايم را مي گويم. مي شنوي؟ آشنا و آشنا و آشنا.. آشنا براي من.. مي شنوي؟ صدايم را مي شنوي؟


آفتا

Sunday, June 13, 2004

از فروغ:

من از زماني
که قلب خود را گم کرده است مي ترسم
من از تصور بيهودگي اينهمه دست
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فکر مي کنم که باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فکر مي کنم..
من فکر مي کنم..
من فکر ميکنم..
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود.



بيهودگي.. تصور اينهمه بيهودگي..و ترس.. ترس من و تجسم و تصورو..و ترس.. ترس از اينهمه بيگانگي.بيگانگي يي که گمانم با بيگانگي تو فرق مي کند. نمي دانم. اما نهايتشان يکي شد. بيگانگي يي که دست آخر برايم اين تصميم را گرفت: رفتن. يا بهتر بگويم: گذاشتن و گذشتن. گذر کردن. گذر کردني که پوچي اش در نهايت همان ديوانه وار دوست داشتن درس هندسه است.

وقتي که وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تکه تکه مي کردند
وقتي که چشمهاي کودکانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم، بايد. بايد. بايد.
ديوانه وار دوست بدارم.
(فروغ)

و دستانش. دستان او که زير بارش يکريز برف مدفون شد. برف سياه. سرد. که هنوز هم که هنوز است مي بارد. مي بارد.. و دستانش ..که گمانم حالا آن پايين ها حسابي گرم شده اند. و دستان مضطرب من که با ديدن سوالهاي هندسه مي لرزند و پوچ را يادم مي آورند و هيچ را.. و آن روزها را که گمان مي کردم مي توانم ديوانه وار دوست بدارم. گمان مي کردم مي توانم راه دستانش را بگيرم و پيش بروم و نشد.. نشد. مي داني آخر ديوانه هاي تقلبي يا راهشان به تيمارستان اصلا باز نمي شود و يا اگر هم بشود بعد از مدتي خواهي نخواهي عذرشان را مي خواهند. درست مثل من که اصلا راهم باز نشد. و گمانم نخواستم. نخواستم که ديوانه وار دوست بدارم، تا قبل از آمدنت. و وقتي که آمدي باز نخواستم که ديوانه بشوم. و نشدم. عاشقت شدم. به همين سادگي. مي داني .. تو خوبي و اين بزرگترين اقرارهاست.. دوست داشتنت ديوانگي نيست!
و اين روزها، زندگي من ديگر تيک تاک ساعت نيست. تو هستي و تو و تو. اما باز تصميم به گذشتن دارم. اما نه از آن گذر کردنها. واضح تر بگويم : تصميم به فرار گرفته ام. فرار از اينهمه بيگانگي. فرار از همه اطرافم که بيهودگي اش در دستانم رسوخ کرده است. در دستانم که کم کم حس مي کنم مال من نيستند. از من نيستند. مي داني.. دستانم مي لرزند، اما نه از ديوانگي.. از اينهمه خود نبودن .. از اينهمه بي طغياني.. از اينهمه ترس و دورويي.. مي لرزند.. اما نه از ديوانگي.. از امتحان هندسه!
مي داني..

يک پنجره براي من کافي ست
يک پنجره به لحظه آگاهي و نگاه و سکوت

(فروغ)


آفتا

Wednesday, June 02, 2004

آيا شما که صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي کنيد
که زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يک زنده نيستند؟

...
..


شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست

...
..

سرد است
و بادهاخطوط مرا قطع مي کنند
آيا در اين ديار کسي هست که نوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازه مرده خويش
زاري کنان نماز گذارد؟


(قسمتهايي از شعر ديدار در شب فروغ)

فروغ هميشه توانسته است حس من را برايم بگويد. مي داني .. فروغ با من حرف مي زند. با من مي خندد. با من مي گريد. و مي داند. همه چيز را مي داند. مي داند که اين روزها دلم گرفته است. بي دليل. و فروغ مي داند که نمي دانم . و برايم مي خواند که :

شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست


و من يادم مي آيد که هستم. مثل همان وقتها که تو با دوست داشتنت يادم مي آوري. و من به سرگشتگي و اعتياد مي انديشم. و تنم مي لرزد. و مداد لاي انگشتانم قرار نمي گيرد و دوست دارم که بنويسم. بنويسم. بنويسم. و اينجا چيزي نيست. چيزي نيست جز تيک تاک ساعت که خود به تيک تاکش معتاد گشته است. و من باز مي لرزم. و ياد لرزش آن روز مي افتم که چقدر ترسيدم و نخواستم نخواستم نخواستم که بميرم! به همين سادگي . به همين سادگي عاشق نفس کشيدن شده ام. نفس کشيدني که بي تو نيست. با تو هم نيست. از تو است. سرم گيج مي خورد و ياد آن سرگيجه ها مي افتم که سقف را دور سرم مي چرخاند و دنيا را دور سرم مي چرخاند و همه چيز را دور سرم مي چرخاند و .. سرم گيج مي رود . اين بار نه از ضعف. از ترس. مي ايستم روبه روي آيينه. خيره مي شوم در چشمانم و باز با خودم داد مي زنم که نه من معتاد نشده ام!
اين روزها خسته ام. بي دليل. و بيش از هر چيز ناتواني در نوشتن آزارم مي دهد. نوشتني که زماني تنها راه رهايي من بود. و البته حالا هم هست. اما تنها راه نيست ديگر.
راههايي که همه شان به تو ختم مي شوند. مثل اين مداد که باز به تو ختم شد. به تو دوست و داشتن تو.


آفتا

Wednesday, May 26, 2004

امروز هم گذشت. مثل روزهاي ديگر اين يک هفته پر از امتحان و درس و نتيجتا پر از خستگي که حالا اين ليوان پر از چاي بايد همه اش را در چند دقيقه به در کند! گفتم خستگي.. و خستگي اين چند وقتت را از حرفهاي امروزت فهميدم. گفتي حس توقف داري. توقف همه چيز و مني که هميشه حسرت حرکت هميشگي ات را مي خوردم، جا خوردم! و راستش هنوز هم باورم نمي شود، مگر اينکه توقفت ايستگاهي باشد براي حرکتي تندتر. ايستگاهي که آرزو مي کنم وقتي گذرانديش آنقدرها تند نروي که سايه ات را هم نبينم!

اين را مي گذارم براي تو:

(از بيژن جلالي)

عشق تقدير غير قابل پرهيزي است
و از آن به هيچ سر ما را
توان گريختن نيست
زيرا نه در مرگ و نه در زندگي
ازبي کران عشق
فراتر نخواهيم رفت
و باز به همان جا مي رسيم
که عشق ما را بدان سو مي کشد

Tuesday, May 25, 2004

از بيژن جلالي :

براي روشنايي است
که مي نويسم
اگر هميشه
و همه جا تاريک بود
هرگز نمي نوشتم

Sunday, May 23, 2004

سکوت من
عين صداي توست
ساکت که مي شوم
حرف بزن
همين.


آفتا

Tuesday, May 11, 2004

لاي انگشتانم ليز مي خورد و مي افتد کف دستم. گاهي. آن تنهايي عريان را مي گويم که هنوز هم که هنوز است گاه گاه سر بر مي آورد و ذهنم را خراش مي دهد. آن دشواري وظيفه را مي گويم که قبلترها تنها دليل ادامه دادنم بود. همان وظيفه اي که مي دانم براي تو معنايي ندارد. ليز مي خورد لاي انگشتانم و مثل هميشه دهانم را قفل مي کند و باز تو مي پرسي که : خوبي؟ خوبي؟ بگو به جون... و من باز هر طور که شده قفلش را مي شکنم و خيالم که از شکسته شدنش راحت شد مي گويم : به جون...
قفلش را مي شکنم. مثل خيلي از قوانيني که با تو شکستمشان. قوانيني که يادم نيست چه وقت و کجا بي اينکه فهميده باشم برايم وضع شده بود. درست مانند آن تنهايي عريان. قانوني که نمي دانم کي و کجا برايم وضع شد. عريان. تنهايي عريان. بغض عريان. سکوت عريان. حضور عريان. گذشته عريان. عريان. عريان. انسان عريان، که دشواري وظيفه است.

آفتا

Monday, May 03, 2004

ديشب پري سا زنگ زد. زياد حرف زديم. از سوناتهاي بتهوون گرفته تا ولع عجيب من به غذا خوردن بعد از مدتي به قول پري سا گشنگي! از اينکه حتما بايد يکي مان بيمار شود تا يادمان بيفتد چقدر دلمان براي هم تنگ مي شود. ديشب باران آمد. پري سا مي گفت: اينها چيست در وبلاگت نوشته اي. مهديه خوب کامنتي گذاشته. ما دلمان مي خواهد حال دروني ات را بدانيم. از خودت بنويس! و من حالا آمده ام تا از خودم بنويسم. راستش اين روزها دوست داشتم که از خودم بنويسم . اما ضعف جسماني امان نمي داد در دفترم چيزي بنويسم چه برسد به تايپ و وبلاگ و اين حرفها! اما حالا بهترم و فکر مي کنم که اين روزها چقدر دلم گرفته بود. چقدر سستي و ناتواني آزارم مي داد و چقدر دلم مي خواست همه اين ناتواني انسان در مقابل يک ويروس يا باکتري يا ميکروب يا نمي دانم چه را، با تمام وجود بالا بياورم. خيلي کم تحملم ..نه؟ خب ديگر.. من ضعيف که مي شوم روحيه ام را هم مي بازم. به بزرگي خودتان ببخشيد! مي دانم.. اين روزها حساس شده ام .. و بيش از هر کس تو را آزار مي دهم. تو را که تنها دستاويز من براي توجيه بودنم هستي. من، تو را آزار مي دهم. مني که پيش از دوست داشتنت تنها، آرزوي نيستي و نابودي داشت. من، تو را..

آفتا

Sunday, May 02, 2004

گزارش وضعيت عمومي بيمار:

ضعف : کم شده.
سرفه: مي کند.
گلو درد: کم شده.
عفونت گلو و لوزه: کم شده.
فشار خون: فکر کنم زياد شده.
سرگيجه: کم شده.
....
..
دانشگاه: نمي رود.
درس: نمي خواند.
علاقه به دانشکده: پيدا شده!
ثبات: چاپ نشده!
ثباتيون: جدا دلم تنگ شده!
کي مي ياد دانشکده: معلوم نيست!
در اتاق نشريه: بازه؟
مطلب واسه شماره بعد: کاري کردين؟
آز مدار منطقي: آخي به هم گروهيش!(عطيه)
آز مدار الکترونيکي: خيالي نيست!
الکترونيک ديجيتال: با عدم حضور ۵۰ درصد کلاس آيا تشکيل مي شود!؟
مدار الکتريکي ۲: بودن يا نبودن (سر کلاس) ..مسئله اينست!
...
..
وضعيت وبلاگنويسي: امروز آپديت شد.
آمپولا: فعلا تموم شد!
....
...
تو: دلم برات تنگ شده.

با احترام
بيمار مربوطه

Thursday, April 15, 2004

اگر گذرتان‌ به‌ شهر بازي‌ افتاده‌ باشد كودكان‌ معصومي‌ را مي‌بينيد كه‌ آدامس‌ و فال‌ در دست‌ از پشت‌ ميله‌هاي‌ فلزي‌ شهربازي‌ با حسرت‌ و آه‌ نظاره‌گر چرخ‌ و فلك‌هايي‌ هستند كه‌ آرزوي‌ نشستن‌ در آنها در دلشان‌ مانده‌ و...


کمي درس مي خوانم و براي استراحت مشغول چرخيدن در اين دنياي مجازي مي شوم. لينک بالا را مي خوانم و ناخودآگاه يک دسته گل قرمزي جلوي چشمم مي آيد که به طرز ناشيانه اي تزيين شده و با زحمت زيادي سعي دارد از شيشه ماشين به داخل وارد شود.
همان داستان هميشگي.. کودکان خياباني.. گمانم وبلاگ من هم همان وبلاگ هميشگي است. هماني که هراز گاهي از سر بيکاري دم از ناله براي مشکلات اجتماعي مي زند تا آپديتي کرده باشد!

Friday, April 09, 2004

براي تو :

چيزي شبيه به هيچ چيز
شايد چيزي شبيه به ستايش قطره هاي باران
يا بيکرانه حضور

چيزي شبيه به بودن
نهايت بودن
نهايت خواستن

ملودي
آرام است
ملودي خواستن تو
که به ناگاه اوج مي گيرد و هياهو مي کند
چيزي شبيه به فشار دادن محکم کليدهاي سفيد و سياه
و فشار دادن پدال ساز براي تداوم صدا
صداي تو
حضور تو

چيزي شبيه به هيچ چيز
چيزي شبيه به دوست داشتن تو



آفتا

Monday, April 05, 2004

از بيژن جلالي:

اندوه ديگر نديدن درختها
که پشت ديواري پنهانشان کردند
اندوه از دست دادن دوستاني سبز
با شکوه و مهربان
اندوه ديگر نديدن گوشه اي از آسمان
که همراهشان بود
اندوه از دست دادن دوستي آبي
صاف يا ابري
و فقط با کلمات است که گريه خواهم کرد



راستش.. گمانم عادت کرده ام به نبودن. به مدتي نبودن. نه اينکه خواسته باشم نباشم. از آن نبودنهاي که همه نگاهها و لبخندها و حال و احوالپرسي ها و ديگه چه خبرهايي که جواب همه شان سلامتي است، محکم مي گويند نباش! و من عادت کرده ام. يعني راستش بعد اينهمه سال ديگر بايد عادت کرده باشم! اما خوب.. دل است ديگر.. چه مي شود کرد. حالا هم که براي خودش جايي پيدا کرده است که مي توان گفت و نوشت و گاهي هم فرياد زد، مي گويد. دلم را مي گويم. هميشه ساکت بود. اما حالا مي خواهد بگويد. بگويد که هنوز همان است. يعني راستش شايد درخت هاي پشت پنجره رنگ عوض کرده باشند، شايد خيلي چيزها عوض شده باشند. اما اين دل من هنوز هم که هنوز است همان است. هنوز هم دلش لک مي زند براي دوباره داشتن آن خودنويس مشکي که دور کمرش يک حلقه قرمز داشت. يا آن قره قوروت هايي که
آن شب امتحان تا صبح خورديم و من نفهميدم چرا آخرش نمرديم! يا آن خنده هاي کودکانه زير ميز و يا.. همه آن لحظه هاي شور و جواني که با هم داشتيم. دل است ديگر چه مي شود کرد.. فقط خواستم بگويم وقتي پرسيدي تو چه خبر، خبر زياد داشتم . دروغ گفتم.
همين.
راستي يک چيز ديگر! درست است اين دور و برها خيلي چيزها عوض شده . اما من هنوز وبلاگ مي نويسم!

Monday, March 29, 2004



از بيژن جلالي:

دلم مي خواهد فرياد بزنم
يکبار ولي با صداي بلند
با صداي بسيار بلند
نه براي اينکه ديگران بشنوند
براي خودم و براي شنيدن
خودم
ولي همچنان ساکت قلم را در دست
مي گيرم
و کاغذ را فرا مي خوانم
از فرياد زدن مي گذرم
در سکوت شعري مي سرايم


خواستم چيزي بنويسم. خواستم لحظه اي چند کلمه شوم و روي کاغذ غلت بخورم. خواستم همين لحظه باشم. باشم و بشوم. اما آن دور دورها ، يا شايد همين نزديکي ها، چيزي هست که زير قلمم ليز نمي خورد. از سختي و زمختي نيست. از بودن است. از نهايت بودن. چيزي شبيه به راه رفتن زير باران، بدون چتر و بدون آن لباس هاي سراسر سياه.


آفتا

Thursday, March 25, 2004

من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
(فروغ)
....

تا به حال بوده اي آنجا؟ ديار عروسکها را مي گويم. خيلي بد نيست. يعني گمان مي کنم اصلا بد نيست.تکليفت معلوم است ديگر. عروسکي. فقط بايد شانس بياوري يادشان نرفته باشد نخ وصلت کنند. آخر مي داني اگر عروسک باشي و به جايي وصل نباشي برايت دردسر مي شود. يکجور دوگانگي محض است. بگذريم.. مي داني من يک زماني عروسک بودم. از آن عروسکهاي آرام و مهربان. ولي بالاخره زدم به چاک.يعني راستش را بخواهي ديگر کلافه ام کرده بود. عروسک گردان را مي گويم. درست کارش را انجام نمي داد. بيشتر نخهايم پاره شده بود و خوب گردانده نمي شدم. حسابي ريخته بودم بهم. آخر من که داستان نمايش را حفظ نبودم. از کجا مي دانستم آخرش چه مي شود. اصلا درست نمي دانستم نقشم چيست. هي اين در و آن در مي زدم تا يک طوري سر و ته قصه را هم بياورم. اما امان از اين عروسک گردانها. عروسکهاي ديگر هم چندتايشان مثل من حيران و ويران شده بودند. خلاصه اينکه مانده بوديم آخر قصه را چکارش کنيم. من که زدم به سيم آخر. آخرين نخي را هم که وصلم مي کرد به عروسک گردان، آنقدر کشيدم تا پاره شد. بعد با يکي از عروسکها دست به يکي کرديم و فرار کرديم.
هرچند هر کاري بکنيم باز هم عروسکيم. با يک لباس ثابت و چشمهاي شيشه اي. تنهافرقش اينست که ديگر به جايي وصل نيستيم. هنوز هم که هنوز است آخر قصه را نمي دانيم. عروسک بودن هم براي خودش عالمي دارد. مخصوصا اگر طغيانگر باشي. آخرش مهم نيست . من که گفته ام،دستانت را از حفظم. و اشکهايم.. همه به خاطر آن نخها بود. کندمشان. اما گاهي جايشان درد مي کند. مي داني،عروسکها درست است که عروسکند . اما غرور دارند. از جنس شيشه. درست مثل چشمهايشان. مي شکند و آبش سراريز مي شود. شکستني ست ديگر. هم خودش هم خاطره اش.


يک پنجره برای ديدن
يک پنجره برای شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
.(فروغ)


آفتا

Tuesday, March 23, 2004



چهارم فروردين. اتاق من. آفتاب تند امروز و گل مژه ورقلمبيده. فرق کج موها و شلوار تام سايري و شمع. طراحي و پياده سازي زبانها و جزوه من و جزوه مهسا. حاجي آقاي صادق هدايت و خواب ظهر و سرفه. زدم زير قولم. همين حالا. هه هه . چکار کنم خب؟! خاريد! يکي به چوب خط اضافه کن. شد پنج تا. آخر مگر مي شود بعد از ۱۲ ساعت خارش متوالي چشم گل مژه اي را نخاراند. راستي جماعت، به غير از جنتامايسين و آب سرد دواي ديگري هم دارد اين گل مژه؟! اي بابا ..من که خودم گلم! گل را مي خواستم چکار؟؟ آنهم روي مژه!
حرف زدن زياد هميشه براي من دردسر آورده. راستش احساسات من به چند دسته تقسيم مي شوند. دسته اي که براي ابرازشان بايد بنويسم. دسته اي براي ابرازشان چشم لازم مي شوم. و دسته اي که ابرازشان کار دستانم است. مي ماند اين زبان دم بريده که در کار همه فضولي مي کند. قبول است. بعضي هايشان را بايد با زبان گفت. يعني کاريشان نمي شود کرد. کار، فقط کار زبان است. واي به روزي که زبان عليل باشد و احساسات لامذهب گنده! پاپيچ مي شود و بيچاره ات مي کند! مثلا همين امروز. زبانم را گذاشتم کنار گفتم بسپرم به دستها. جانم برايتان بگويد شروع کردم به اس ام اس زدن و تکنولوژي و اين حرفها که آبجي سولماز کجايي که دلمان تنگيده و چه وچه .. از شما چه پنهان، ده دوازده ساعتي گذشته هنوز جوابي نرسيده.. حالا اين به کنار، از آن طرف دلمان براي آقاجان تنگيد. گفتيم چه کنيم چه نکنيم، هيچ راهي به ذهنمان نرسيد جز زبان مبارک! دست به دامن گراهامبل شديم و خلاصه اش کنم، ما مدلمان اين مدلي است که دلمان که مي تنگد آستانه حساسيت بالاي چشمات ابروستمان از حد معمول مي زند بالا و حالا خر بيار باقالي بار کن! قضيه اينست که آستانه خودمان که بالا مي رود، دچار اين توهم مي شويم که آستانه همگان همچون ما بالا رفته و همين را بگير برو تا آخرش! خلاصه حال خودمان که تنگيده و گرفته بود هيچ،حال آقاجان را هم گرفتيم.( هرچند خودش اکيدا تکذيب مي کند، اما من که مي دانم ) . خلاصه اينکه بعدش هم هي اينور آنور کرديم ديديم خوابمان نمي برد. از آن طرف هم آبجي را پيدا نکرديم حالش را بگيريم. گفتيم بياييم آپ ديتي بکنيم تا هم آخر شبي حال آبجي که به اينجا سر مي زندگرفته شود و هم آقاجان. هه هه هه ... حالا هم حس مي کنيم دندانهايمان دراز شده. ها ها ها ... مي دانيد که .. از علاقه زيادي است. علاقه زياد گاهي باعث مي شود دندانهاي آدمي دراز شود. مخصوصا اين دو تا نيش بالايي. مي دانيد که .. من دوستتان دارم .. خيلي زياد..

Monday, March 22, 2004

راستش را بخواهيد شنيده ام آن دور دورها، توي آن شهر دو حرفي، امسال سر سفره هفت سين يکي از سين ها سنگ بوده است. راستش را بخواهيد آن دور دورها آب را آنقدر کم آورده اند که رويشان نشده از ماهي قرمزها هم دعوت کنند بيايند سر سفره هفت سين چرخي بزنند. راستش را بخواهيد آنجا ديگر بم نيست. تنها يک دو حرفي است که امسال را با سنگ و کلوخ و گل آغاز کرد. زلزله هنوز تمام نشده ، راستش را که بخواهيد بم هنوز که هنوز است مي لرزد..

Friday, March 19, 2004



نشسته ام اينجا، سيب گاز مي زنم و با شوق خاصي صفحه آخر سررسيد امسال را سياه مي کنم. ۲۹ اسفند ۱۳۸۲. سالي که براي من دوازده ماه نبود .. سه ماه بود و بس. به قول شاعر سه ماه بود و باقي همه بي حاصلي و بيخبري بود. خلاصه اينکه نشسته ام اينجا، نصرت رحماني مي خوانم و ملالي ندارم جز اندکي سرماخوردگي.

درخت به ديگر
لبريز از شکوفه هاي بهاريست.
باران سر شکيب ندارد.
و باد مست، گويي لگام گسسته است
در باغ پرده قلمکار،
شيرين به کار باده گساريست
.

حس خوبي دارم. حسي شبيه سيب سرخ و بيشتر از هر چيز دلم لک مي زند براي فردا که قرار است در سررسيد نو بنويسم. سررسيد سال جديد که گويي رسيدش را تو دادي دستم. ومن خوشحالم . خوشحالم از سررسيد نو و از ليمو شيرين که براي سرماخوردگي خيلي خوب است!

آني تو
آن کنايه مرموز
که در نهفت عشق روان است
دانستنش ضرور،
و گفتنش محال!
تو ..، آني تو



آفتا


Wednesday, March 10, 2004




من، خلاصه مي شوم در چند دفتر، و تکه تکه هايي دست نوشته که بي پناهيشان در تکه تکه بودنشان آشکار است. دست نوشته هاي بي پناهي که هيچوقت خوانده نمي شوند. پرت مي شوند گوشه کشو و ديگر هيچوقت کسي به سراغشان نمي رود. چند تايشان را هم سوزاندم. نمي داني آن شعله هاي قرمز که جلز و ولزشان را در آورده بود چقدر ديدني بود. باز شروع کرم به پرت و پلا گفتن. آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان ... من که مي گويم! همه اش تقصير اين فريدون فروغي است!

اي که تو دادي جانم
گو به من تا کي بمانم؟
آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان
چو آدمک زنجير بر دست و پايم
از پنجه تقدير من کي رهايم؟

تقديرم را ورق مي زنم. نمي خوانمش. فقط ورق مي زنم. راستش گمان مي کنم تقدير اصلا خواندني نيست. تقديري که من تويش غلت مي خورم. غلت مي خورم و مصرانه از آن روزنه کوچک به آفتاب نگاه مي کنم٬ و دستانم خود به خود گرم مي شوند. اين غلت خوردن هم براي خودش عالمي دارد. فکرش را بکن. ورق بخوري و خوانده شوي. مي داني.. گمانم دفتر همين است. نه جلدش را مي تواني عوض کني و نه تعداد صفحاتش را. خوبيش اينست که يک مدادکي داري که مي تواني با آن گهگاه خط خطي اش کني. شايد هم خودکار باشد . نمي دانم. مال من که مداد است. مداد خوبي ست. فقط گاهي نوکش مي شکند. اگر تراش هم دم دستم نباشد حسابي کلافه مي شوم. البته اين که چيزي نيست. واي به روزي که دفترم را جا گذاشته باشم. آنوقت است که مجبور مي شوم پناه ببرم به تکه تکه هاي کاغذ بي پناه. از اين تکه تکه هايي که يادم مي رود رويشان ثبت تاريخ کنم که لا اقل بعدها بفهمم اصلا مال کي بود و کجا بود و ..هرچند.. گفتم که کسي سراغ اين تکه تکه ها نمي رود. اما مي داني .. خوبيش اينست که همه اش همينست. همه من را مي گويم. گفتم که .. من خلاصه مي شوم در چند دفتر و تکه تکه هاي دست نوشته که.. . همه اش همين است و گمانم هيچوقت هم فرقي نکند. همه من را مي گويم. چه اينجا باشد چه آنجا. چه تاريخ داشته باشد٬ چه نداشته باشد. همين است که همين. درست مثل من٬ که همينم که همين. من، مداد سياهي که عاشقانه مي نويسد..

اگه امشب بگذره فردا مي شه
مگه فردا چي ميشه تو مي دوني
عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره تو مي دوني
هرچي بهش مي گم تو آزادي ديگه
مي گه من دوست دارم
تو مي دونـــــــــــی


آفتا


Friday, March 05, 2004

از شاملو:

...
..
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصه ي اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد که هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد!


زخمها هميشه از بلنداي سادگي پايين مي افتند و پايين افتادنشان چيزي ست شبيه حادثه. حادثه لحظه اي. يا لحظه اتفاقي. مي داني.. به گمانم زخم، زخم است. عميق و غير عميق هم ندارد. خون، خون است! نمي دانم. شايد راست بگويي. شايد با بوسه اي عمق فاجعه بيشتر شود. فاجعه.. فاجعه اي که گمانم هيچگاه رخ نداده و نخواهد داد. يعني آرزو مي کنم که هيچگاه برايم رخ ندهد. مي داني.. زخمها هميشه يک شکل نيستند. بعضي ها لحظه اي اند. مثل فرود آمدن خنجر در يک لحظه ، اما بعضي هايشان سرشان باز مي شود و چرکي مي شوند. بعد مدام بزرگ وبزرگتر مي شوند. نمي شود همه اش را انداخت گردن آن خراش آخر که باعث شده چرکش بترکد. اگر چشمت را بدوزي به آن ضربه آخر تعجبي ندارد زير لب زمزمه کني فراموش کردنش آسان است، چون آنقدرها عميق نيست! پيش آمده تا به حال؟ عاشقانه زخم بخوري؟ شايد چيزي در مايه هاي مازوخيسم و اين حرفها! هه... بگذريم! راستي نگفتي عمق همان ارتفاع است ديگر؟ نه؟ اصلا عميق يعني چه؟ مي داني.. من که قبلترها هيچوقت عميق نبوده ام. چند مدتي بيشتر نيست که گرما را حس کرده ام. چيزي که بشود اسمش را گذاشت گرماي حضور، يا حضور گرما. اين روزها عمق گرما را خوب حس مي کنم. شوخي که نيست! ميداني چند وقت است که دستانم يخ نکرده؟! با اين همه هنوز هم سر حرفم هستم : زخم ، زخم است. عميق و اين حرفها را هم ندارد.خون، خون است. همانطور که گرما گرماست. گرماي دستاني که توانسته اند مانند چتري زير همه آن چکه چکه هاي چرک وخون بايستد.

Tuesday, March 02, 2004

از شفيعي کدکني:

مرثيه دوست

سوگواران تو امروز خموش اند همه
که دهان هاي وقاحت به خروش اند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ي حشر وحوشند همه
آه از اين قوم ريايي که درين شهر دو روي
روزها شحنه و شب باده فروش اند همه
باغ را اين تب روحي به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوش اند همه
اي هران قطره ز آفاق هران ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه٬
به وفاي تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوش اند همه.


راستش... دروغ چرا؟! براي اين روزها من نه سوگواري خاصي دارم و نه وفاداري خاصي. تنها احساسم نسبت بهشان( همين دو سه روزه را مي گويم) مقداري کسالت ناشي از اتاق زدگي زياد است! حالا دليلش چيست بماند! قصد بحث فلسفي و روشنفکري و غرب زدگي و تحجر زدگي و بي ريشگي و چه و چه و چه را ندارم! اصلا من را چه به اين حرفها! يعني راستش حس مس کنم اين روزها آدم ها آنقدر دور خودشان پيچيده اند که ديگر کسي حال و حوصله حرف زدن در مورد عقايدش را هم ندارد چه برسد به اثباتشان! تازه من بي ريشه عامه مي خواهم اين وسط بوق بزنم؟! نخير شکسته بندي و اين حرفها هم نيست . عين عين حقيقت را عرض مي کنم خدمتتان! بگذريم! غرض از مزاحمت و سياه کردن اين صفحه اينترنتي اين بود که بگويم اين روزها چيزي که بيشتر از هر چيز مرا آزار مي دهد بوي قيمه است!!! البته سو تفاهم نشود. من قيمه خيلي دوست دارم! راستي بالاخره اين پرتقال فروش را پيدا کرديد يا نه؟!






Friday, February 27, 2004

از سياوش کسرايي:

همچو دانه هاي آفتاب صبح
کز بلند جاي کوه
پخش مي شود به روي جنگل بزرگ
و تمام مرغ هاي جنگل بزرگ را
در هواي دانه ها ز لانه ها
مي کشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغ هاي راز
مي کند تهي.
همچو گربه اي پناه آوريده گرد من
مي خزي و چون پلنگ
مي نشيني عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمناک تو
رام مي کند
خواب مي کند
کم کمک به سوي داغگاه مهر مي برد.

همچو موجهاي تشنه خو که مي دوند
رو به سوي آفتاب پاي در نشيب
در غروب هاي سرخ و خالي و خفه
دل به گرمي نوازش نگاه هاي خسته تو مي دهم
سر به ساحل تو مي نهم
اي کرانه عظيم دوست داشتن
اي زمين گرمسير!


پنجره را باز کرده ام. سرد نيست. باد مي وزد. بي دريغ. نسيمي بهاري. و من باز پر از زندگي مي شوم. پر از شوق بودن. پر از نياز به نوازش و بوسه هاي باد. مدتها بود مزه زندگي زير زبانم گس شده بود. حسي داشتم شبيه جنيني که در درد مادرش شريک است. جنيني در انتظار تولد. جنيني که آينده برايش اهميتي دارد برابر صفر. انتظاري محض و عريان. انتظار تولدي دوباره. مدتها بود حضورم شده بود چيزي برابر تيک تاک ساعت. تيک. تاک. بي هدف. بي هيچ. و حالا اينجا نشسته ام. پر از زندگي. پر از شوق بودن. ساختن. ساخته شدن. مي داني؟ کلي کار دارم!
اينجا نشسته ام. با دستاني پر از آفتاب. همان آفتابي که باد آورد. همان بادي که آن روز وزيد. همان روز که پنجره را باز کردم.
باد مي وزد. بي دريغ. نسيمي بهاري. و من باز پر از زندگي مي شوم. پر از آفتاب.

آفتا

Sunday, February 22, 2004

دستم را می گذارم روی سنگ قبرشان . بانوک انگشتانم آرام چند ضربه ای بهشان می زنم. فاتحه نمی خوانم. گيرم که حتی من ايمانی داشته باشم ، می دانم که .. آن چيزی که زير سنگ خوابيده هيچوقت ايمانی نداشته . هيچوقت.. بی فاتحه.. بی آب و گلابی و بی همه چيز.. تنها خيره می شوم.. آب بزنم که چه؟ خاکش گرفته شود؟ شايد بهتر باشد زير هزارها لايه خاک و غبار دفن شود. گل؟! برای چه؟ برای که؟ لابد می گويی پس گل زرد بگذار که لااقل دلت خنک شود! نه.. زرد نشان تنفر نيست.. من زرد را دوست دارم.. شايد بيشتر از سرخ.. شايد نه ..حتما! دست بردار! من که می دانم آن پايين زير سنگ هيچ چيز نيست.اگر هم قبلا چيزی بوده تا حالا پوسيده و خاک شده. خودم خاکشان کردم. نگاه کن با همين دستها. شبانه زدم به بيابان . با يک فانوس. همه شان را با هم ريختم توی گونی. در گونی را محکم بستم و چالشان کردم. تازه فهميدم گورکنی آنقدرها هم بد نيست. يعنی راستش برای من که خيلی خوب بود! می دانی خوب و بدهايش را با هم چال کردم. اينطوری بهتر است. حالا هم فک و فاميل و رفيق رفقا و گهگاهی هم تو مرا يادشان می اندازی. می دانی . آخر تو مثل من چيزی را چال نکرده ای. نگهشان داشته ای و برای من به قول خودت قابل احترام است. داشتم می گفتم،حرف گذشته ات را که می زنی من ياد آن سنگ لعنتی می افتم که بديهايش آنقدر بد بود که مجبور شدم خوبيهايش را هم چال کنم. می دانی اگر مومن به دين تو باشم گناه نکرده ام. باور کن من فراموش نکرده ام. فقط چالشان کردم. می دانی. من بچه ام . خيلی بچه. گفته ام که.. هنوز به بيست و دو نرسيده ام. راستش به تو حسوديم می شود. از اينکه اينهمه خوبی داشته ای و توانسته ای نگهشان بداری. نمی دانم. حداقلش اينست که حرفش را می زنی. حرفش را می زنی و من ياد آن سنگ می افتم و آن گونی که گمانم آن ته تهش شايد، آنهم فقط شايد، چند تايی خاطره خوب جا کرده باشم. حرفش را می زنی و من بيشتر حسوديم می شود و دلم برای گذشته تنهايم می سوزد و باز به خودم قول می دهم ديگر به اين سنگ لعنتی سر نزنم. قول می دهم.. قول می دهم..
پنجره را باز می کنم. باد می پيچد توی اتاق. موهايم را شانه می کند و من باز می نويسم که: دوستت دارم.

Friday, February 20, 2004

Sunday, February 15, 2004

از لحظه های آبی

سبوی حافظه سرشار
و باز ريزش بارانکی ست روشن بار

درين بلاغت سبز
(حضور روشن ايجاز قطره بر لب برگ
و بال های نسيم از نثار باران تر.)

سبوی خاطره لبریز می رسم از راه
به هر چه می بینم
در امتداد جوی و
درخت
دوباره ساغری از واژه
می دهم سرشار.

شفیعی کدکنی



امروز باران بود و باران بود و باران.. و عطر مستی من. عطر حضور برگ و خاک و حضور تو .. تو .. تو .. در رقص و پایکوبی گیسوان من در نوازش باد. باد.. باد .. باد که بی حضوری ات را انکار می کند. می دانی که .. تو در نبودنت هم حضور داری. مثل تمام آن هزار سال که در نبودنت زیسته ام. در نوازش باد و باران .. در عین حضورت.

* امروز سالروز مرگ فروغ است (به گمانم!). این را می گذارم برای فروغ . برای صدایی که مانده است..




از احمد شاملو برای فروغ:

مرثیه

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن،
و عشق را
که خواهر مرگ است.
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیات گنجی در آمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام تو!
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

Wednesday, February 11, 2004

خرمگس:
آنان مرا می کشند، زيرا از من در هراسند، و آرزوی قلبی يک مرد، بالاتر از اين چه می تواند باشد؟

هوا دلپذير شد.. گل از خاک بردميد.. هوا سرد شده .. سرده و گلوی من هنوز درد می کنه.. بوی دود و خون می پیچه توی سرم . صحنه های شور و خون مثل یک فیلم سیاه و سفید قدیمی یا شاید مثل یک عکس فوری عکاس پیر از جلوی چشمام رد می شه ..

ای ایران
ایران
گلزار سبزت دور از تاراج خزان
...

راستی خرمگس مرد.. تیربارون شد.. حکم آخر رو هم خودش داد..آتش .. خرمگسها همیشه خودشونن که حکم آخر رو می دن.. هوا دلپذیر شد .. گل از خاک بردمید.. هوا سرده .. هنوز سرده .. و گلوی من هنوز درد می کنه .. و اون عکاس پیر توی پارک هنوز سرگرم عکس گرفتنه.. عکسهای سیاه و سفید فوری.. نوک مدادم می شکنه و بی حرفی و سکوت و بی ریشگی منو توجیه می کنه.. دیگه چیزی ندارم.. چیزی ندارم که بنویسم.. دستام می لرزه....ولی نه از بی حرفی.. نه از سکوت.. نه از بی ریشگی.. از سرماست.. گفتم که ..هوا سرده.. هنوزم که هنوزه سرده.. و گلوی من مثل یک زخم کهنه بیست و چند ساله درد می کنه .. درد می کنه..

تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است
تو زنده ای هنوز که باروت زنده است
تو در درون هلهله های دلاوران
تو در میان زمزمه دختران کوه
در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای

(سیاوش کسرایی)


Monday, February 09, 2004

از شاملو:

زيستن
و ولايت والای انسان بر خاک را نماز بردن
زيستن
و معجزه کردن
ورنه
ميلاد تو جز خاطره ی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبورقطار عقيم استران تو
از فاصله ی کويری ميلاد و مرگت؟
معجزه کن
معجزه کن
که معجزه
تنها
دست کار تست
اگر دادگر باشی
که در اين گستره
گرگان اند
مشتاق بر دريدن بی دادگرانه ی آن
که دريدن نمی تواند

Friday, February 06, 2004

"شانه خالي كردن از مسؤوليت به شكل استعفا يا هر شكل ديگري هم خلاف قانون و هم حرام شرعي است"

يا فاطمه زهرا! دروغ چرا؟! تنم لرزيد تا اين را خواندم! ياد اين صفحه افتادم و وظيفه و مسئوليت آپديت کردن! یک لحظه آن قیف های پر از قیر داغ عالم باقی آمد جلوی دیدگانم. گفتم با این گلو درد شدید همین خوردن قیر را کم دارم! خلاصه اینکه آمدیم آپدیتی بکنیم و انجام وظیفه ای! :

والا عرضم به حضور انورتان که این روزها ملالی نیست جز گلو درد و سردرد و تب و اندکی سرفه و.. . چند ساعت پیش هم حضور طبیب بودم. این طبیب طفلکی هم گویا آنقدر مگس پرانده بود توی مطب،یاد دوران مدرسه اش افتاده بود به گمانم که یکهو بی مقدمه از من پرسید می دانی قلب چند تا دریچه دارد؟(!!!) دروغ چرا .. نمره زیست من در کل دوران تحصیل در های اسکول مربوطه از سقف ۱۴ تجاوز نکرده بود، یه کاره برگشتم گفتم دو تا! با خنده طبیب کاشف به عمل آمد چهارتاست! بگذریم .. ویززززززززززززززز...خرمگس.. نه بابا .. با این سرماخوردگی مگر مجنون شده ام پنجره را باز کنم که خرمگسی وارد بشود ! مشغول خرمگس خوانی هستم. البته بیشتر می خوابم تا اینکه بخوانم! به قول آقاجان من تا این خرمگس را دستم می گیرد خوابم می برد. نه به مولا! کتاب جذابی ست( تبلیغات منفی نشود یه وقت! ) ، مشکل از خواننده ی مربوطه است! ویزززززززززز.. ببخشید این خرمگس بدجور ویز ویز می کند.. تا بعد .. زت زیاد!

Monday, February 02, 2004

اين را دوست دارم :

از سياوش کسرايی

رفتگر



دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه
طرح مشوشی است
چین خورده، تابدار
جاروب می کشد
گویا که طرح خود را بر پرده غبار
تصحیح می کند.
در آينه نگاه می کنم
نگاه می کنم
گونه هايم از سرما سرخ شده اند
و چشمانم انگار از خستگی خواب ميروند
دستانم اما..

نگاه می کنم
من در آينه نگاه می کنم
و به همه درختهای در هم پيچيده ی خيابان
که در انتها می رسند به آن نقطه ی هميشه محض
و کوه که انگار با سفيديها مرتفع می شود
و دلش آتش می خواهد
آتش
آتش
و آينه تکرار می شود
تکرار می شود
و کلمات که مرا به بازی می گيرند
خسته می شوند و بعد
دلشان آتش بازی می خواهد
و لیز می خورند توی آینه
و در انتها می رسند به آن نقطه ی همیشه محض
اینجا باید نقطه گذاشت
.
خط بعدی
آینه تکرار می شود
و در انتها می رسد به آن سرخی همیشه محض
گونه هایم که سرخ شده اند از سرما
و چشمانم که انگار از خستگی خواب می روند
دستانم اما ..
راستی
دستانم مال تو


Friday, January 30, 2004

پيوسته دلم دم از هوای تو زند

جان در تن من نفس برای تو زند

گر بر سر خاک من گياهی رويد

از هر برگش بوی وفای تو زند

....

ظهرجمعه و هوای خشک زمستانی و صدای دلنواز مرضيه .. و اينoffice XP که هيچ رقمه حاضر نيست روی کامپيوتر من نصب شود! حالا هی cdی مختلف را امتحان کن! نخير! سوال نفرماييد لطفا! cd ROM ام سالم است! بگذريم.. از کجا بگذريم؟ از اين گوشه ی خيابان.. از زير اين درخت های سبز زمستانی.. از زير کاجهای بی تفاوت هميشه سبز پشت پنجره .. از اين بی تفاوتی.. بگذريم.. بگذريم.. يک جور شور در من موج می زند.. نه نه.. دلشوره نيست.. شور زندگی ست.. هرچند، زندگی بی دلشوره هم مگر می شود ؟ بگذريم.. بگذريم.. از اين شوريهای زندگی.. نه اشتباه نکن ..نمک زندگی فرق می کند با شوری.. شوری يک جورهايی از تلخی هم بدتر است.. عين برزخ می ماند به گمانم! چه می دانم ..من که پايم را از اين دنيا يک قدم آنطرف تر هم نگذاشته ام که از برزخ و دوزخ و بقيه ی ..زخ های عالم خبر داشته باشم! من که می گويم آخرش يک درخت می شوم.. حالا ببين! بايد قول بدهی کنار قبرم يک نهال بکاری..قول می دهی؟ کدامتان؟ نمی دانم .. هرکدامتان که زنده بود بعد از من زحمتش را بکشد ديگر.. نهال يک درخت هم که قيمتی ندارد. فقط از اين نهال های الکی نباشد که دو روز بعدش خشک بشود! نهال کاج هم نباشد بی زحمت .. از بی تفاوتی بدم می آيد ..
ناراحتت کردم؟ همينطوری گفتم .. حالا کی خواست بميرد.. تازه پر از شور شده ام .. شور .. شور.. شوری نه .. شور زندگی

Wednesday, January 28, 2004

گفتی چند متری است؟ به به.. سند دست اول ! اکازيون!
خانه ی جديد را دوست دارم .. آنجا را نگاه کن ! چه پنجره ی فراخی! رو به آفتاب ... نگاه کن ...نگاه کن ... آفتاب می شود ...
من
آرامم
آرام .. آرام
و ديگر صدای مضطرب عروسکهای کوکی آزارم نمی دهد
و مترسکهای سياه کابوس ديگر به سراغم نمی آيند

من آرامم
آرام
و انگار هزار سال است که می شناسمت
هزار بار
و دیگر دیزهای والس لای انگشتانم لیز نمی خورند
و دستانم انگار، دیگر روی آکوردهای اشتباه نمی لرزند
چرا که انگار هزار سال است که تو
هزار بار
دستان یخ زده ی کوچکم را
گرم می کنی