Tuesday, July 26, 2005

گاهي فکر مي کنم جامعه و خانواده به حصارهاي بزرگ و کوچکي مي مانند که دورم حلقه زده اند. هر چه بيشتر تقلا کنم خارهايشان بيشتر در تنم فرو مي رود. همين است که گاهي دلم از شلوغيها مي گيرد. از خنديدن هاي کاذب دسته جمعي حالم به هم مي خورد و دلم مي خواهد در يک خيابان دراز پر سايه زير نم نم هاي باراني که نمي آيد با تو راه بروم و هيچ چيز نگويم. هيچ چيز..حرف هايم تکراريند.حرف هاي تکراري يک برده ي مدرن جامعه قرن بيست و يکم. اصلا نگران نباشيد آقا! همين چند دقيقه ديگر يادش مي رود. حتما کمي خسته شده. يک تعطيلات آخر هفته که برود همه اش يادش مي رود و باز مي شود همان برده ي سر به زير مکانيکي هميشگي شما. بعد قول مي دهد مثل بچه آدم برود سر درس و مشق و پروژه هايش تا يک مهندس برده ي تحصيل کرده ي خوب از آب در بيايد تا فردا روز که مي خواهد حقوق بگير شما بشود کارش را درست انجام بدهد. نه آقا! اصلا نگران نباشيد! اين استقلال طلبي ها و آزادي خواهی هايي را هم که نق نقشان را مي زند و بهانه شان را مي گيرد را هم همين روزها از يادش مي بريم. جوان است ديگر.. انرژي اضافي دارد. آنقدر کار سرش بريزيم که ديگر ناي فکر کردن نداشته باشد. اي آقا شما که بهتر از من مي دانيد چند تا از اين موردها داشته ايم. ما کارمان همين است. بالاخره يک جوري خفه شان مي کنيم. نگران نباشيد! نگران نباشيد! همين روزها خفه مي شوم!!!

Sunday, July 24, 2005

مونده بودم که چرا نمي تونم بنويسم( خصوصا چرا نمي تونم وبلاگ بنويسم!) . يادم نبود تو داري جاي منم مي نويسي...



دلم پاییز خودمو می خواد که ، مجبور نباشم به خاطر فرار از گرما و آفتاب هی دنبال سایه بگردم یا اون عینک آفتابیه رو که دیگه دوستش ندارم بزنم .
دلم یه قدم زدن طولانی تو خیابون ولی عصر با برگ های زرد ِ ریخته شده که وقتی روشون پا می ذاری ، یه صدای دوست داشتنی می دن ، می خواد .
دلم می خواد هوا ابری باشه و نم نم بارون بیاد و من خیس ، روی سنگفرش ها قِل بخورم و به گنجشک ها نگاه کنم که یه گوشه کِز کردن و آسمون رو نگاه می کنن .
دلم می خواد که باشی و، وسط قِل خوردن ها بیای کنارم و دستمو بگیری ، مثل قدیما که اینجا بودی ، بدون ِ اینکه حرفی بزنم یا حرفی بزنی ، همه ی حرفامو از نگاهم بخونی و مثل اون روزها که پُر گریه بودم و تو بودی و شونه هات بود ، خالیم کنی ...و بعد ... با هم قِل بخوریم ...

دلم مهر می خواد .
دلم پاییزِ خودمو می خواد
.

Friday, July 08, 2005

گمانم دوربين مخفي بود. يعني راستش ما فکر کرديم که حتما دوربين مخفي است که مي خواهد ببيند قيافه آدمهاي فوضول چه شکلي است. هوا به طرز تهوع آوري گرم بود. ما هم آنقدر فوضول بوديم که زير آن آفتاب داغ ماشين را کنار بزنيم تا ببينيم چه خبر است.
يکي از ما پياده شد. همه مان نرفتيم. وقتي مي رفت به شوخي گفتم : اگه کسي خودشو کشته بود صدام کن منم بيام ببينم. چند دقيقه بعد برگشت. سرش را پايين انداخته بود. به سرعت ماشين را روشن کرد و راه افتاديم.
دخترک خودش را پرت کرده بود وسط اتوبان. چيزي نديده بود. تنها پارچه سفيد رويش را ديده بود با خوني که به اطراف پاشيده شده بود. زمان رو به غروب مي رفت، اما هوا به طرز تهوع آوري گرم تر و گرم تر مي شد. اما خوب به هر حال ما بايد کارمان را مي کرديم. بايد نسخه پرينت شده ي پايان نامه را مي داديم به خانم دکتر. مي پرسم راستي نپرسيديم طبقه چندمند. مي گويد هر سه طبقه مال خودشان است. مي گويد دو طبقه اش خالي است. البته خالي خالي که نه. طبقه اول را وقف کرده است براي مراسم مذهبي.. انگار هوا گرم تر مي شود. شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم. بر مي گردد. نسخه دست نويس را هم مي خواهد. تا صفحاتش را مرتب کند طول مي کشد. مي بيني رفيق انگار ديگر زيادي دارد طول مي کشد. خودم را مي گذارم جاي دخترک. فکر مي کنم چه چيزي ممکن است پيش بيايد که باعث بشود توي آسمان اتوبان به پرواز در بيايم. گمانم بايد خيلي طول بکشد. فکرش را بکن! کم که نيست! همان چند ثانيه را مي گويم. از آن بالا تا اين پايين. شايد هم آن پايين و اين بالا. فرقي که نمي کند. اما گمان نکنم به همين سادگي ها بگذرد. حتما چند ساعتي طول مي کشد. چند ساعتي.. چند روزي.. چند ماهي.. چند سالي طول مي کشدتا کسي رو به رويمان بايستد، لبخند بزند و بگويد مردم ايران اصلا لبخند نزنيد! شما در مقابل دوربين مخفي نيستيد!

Friday, July 01, 2005

حرفي.. خطي.. شعري و يا حتي شده نقشي، بايد لاي انگشتان من ليز بخورد تا..
نه تباه و نه ساکن.. نه پر و نه خالي.. من تنها لال شده ام.. تا مغز استخوان لال شده ام..