Monday, July 19, 2004

خط صاف.. سه خط نزده مي گويد بسه بسه.ببينم اين روزها روي خط صاف هستي. نه؟ متحير نگاهش مي کنم و مي پرسم چطور؟! مي گويد هيجان نداري. بالا پايين نمي شوي. مي پرسم اين را از زدنم فهميديد؟ با تاکيد مي گويد بله! اين بي هيجاني اصلا براي هنر خوب نيست. هنرمند بايد بالا و پايين شود. بايد تکان بخورد و تکان بدهد. مي گويم ولي من هنرمند که نيستم از طرفي اين خط صاف را دوست دارم. آرامش خوبي دارد و.. راستش همه چيز خوب است. چيزي را نمي خواهم تغيير دهم. پوزخند مي زند و با حالت عصبي و بيقرار هميشگي اش مي گويد نه نه! تو حالت خوب نيست! نمي فهمي! اگر روي همين خط صاف حرکت کني پايين و پايين تر کشيده مي شوي. اين طور آرام و بي دغدغه خوب نيست. انسان در رنجهاست که خودش را مي شناسد( اينجاست که ياد مارمولک هاي روزگار مي افتم و حرفهايشان! ) ادامه مي دهد. بايد براي خودت هيجان ايجاد کني. ريسک کني. نگران شوي. مضطرب شوي. نگاهش مي کنم: چطور؟ مي گويد اين ديگر با خودت است. اينجاست که بايد هنرت را نشان دهي..

او حرف مي زند و حرف مي زند و من همينطور بي کلام نگاهش مي کنم. ياد تو مي افتم. ياد تو و ياد در خلاف جهت جريان آب حرکت کردنت. ياد مخالفتت با تمام آنچه که هست. تمام آنچه که به قول خودت جامعه سعي دارد به تو ديکته کند و اينکه تو نمي خواهي مبارزه کني. تنها مي خواهي تسليم نشوي. مي خواهي تن ندهي. و بعد ياد خودم مي افتم، آن روز که دستانم را فشردي و گفتي نگاه کن اين حق توست. گوش مي دهي؟ تو تنها دفاع مي کني.. آه کشيدي و گفتي تو حتي حمله هم نمي کني.. تو فقط دفاع مي کني...و من فکر مي کنم آنها که تنها دفاع مي کنند روي خط صافند. نه؟ دفاع تنها دفاع مي کند. از جايش تکان نمي خورد. حمله نمي کند. گمانم حتي بر خلاف جريان آب هم حرکت نمي کند. چون حرکتي نمي کند. و من در واقع حرکتي نمي کنم. من بيشتر اطرافم را پذيرفته ام. پذيرفته ام که کاريش نمي شود کرد. يا بهتر بگويم: من کاريش نمي توانم بکنم. مي داني ديگر برايم مهم نيست که همرنگ جماعت باشم يا نه. فرقي نمي کند برايم اگر در يک جمع روشنفکري اهل شعر و ادب بنشينم و مدام لبخندهاي مصنوعي بزنم و مدام آدمهاي شيک و پيک باکلاس ببينم که سيگار مي کشند و از نوشته هاي همديگر تعريف مي کنند و اگر خيلي با کلاس باشند بحث سياسي هم مي کنند و معمولا هم به همه حزب ها گروهها و گروهک ها گير مي دهند و به باد انتقاد مي گيرندشان تا من و تو بفهميم و خوب برايمان جا بيفتد که دلسوز واقعي کيست! مي داني اصلا برايم مهم نيست که مثل دخترهاي ديگر موهايم را هاي لايت کنم و شلوار کوتاه بپوشم و شالهاي رنگ به رنگ بزنم يا همين مانتو سياه خودم را بپوشم با آن کفش اسپرت و شلوار سبز. مي داني اگر موهايم را هاي لايت نمي کنم يا به عمرم شلوار برمودا نداشته ام بخاطر سعي بر تفاوت مندي ام نيست. تنها برايم فرقي نمي کند. همين.

يا اگر ديگر علاقه چنداني ندارم به ادامه دادن به آن جلسات روشنفکرانه خودمان که کتاب مي خوانديم و بحث مي کرديم و مثل بچه هاي خوب و با عقل اصلا کار عملي نمي کرديم و تنها در مورد تئوريها حرف مي زديم و خوشحال و راضي بوديم که لااقل همين چند نفر (که خودمان باشيم) آگاه شده اند و به قول خانوم معلم اين خودش يعني کلي ي ي ي!!!

يا اگر ديگر مثل قبلترها به قول سولماز آن آدمي نيستم که با قاطعيت مي گفت نبايد رفت و بايد ماند و اگر کسي مي خواهد کاري بکند بايد همين جا بماند و حالا خودم تصميم قطعي گرفته ام که بروم و اگر و اگر و..

همه اينها دليل بر طغيانم نيست. من اصلا طغيان کردن نمي دانم. اگر اين خط صاف است و اگر آخر اين خط صاف مي شود زوال يا به قول آن موسيقي دان مي شود عامي شدن انسان، بگذار بشود. من از مبارزه با ترس خسته ام. من از زدن حرف هاي گنده گنده و خواندن کتابهاي گنده گنده و هم نشيني با همه آدمهايي که دلشان مي خواهد گنده گنده باشند و فکر مي کنند که گنده گنده بودن يعني طرفدار آزادي و دموکراسي بودن ، يعني مدافع حقوق بشر بودن، يعني اينکه هر روز حتما خبرهاي سياسي روزنامه را خواندن و يعني متفاوت بودن با هر آنچه که تا بحال بوده و هست و اين يعني تجدد و نو خواهي و يعني گنده گنده شدن و .. من از همه اينها خسته ام. باور کن خسته ام.
اگر همه اينها يعني خط صاف، يعني زوال و پوچي، بگذار باشد. خط صاف، صاف است. خوبيش اينست که هيچوقت منحرف نمي شود.

پانوشت: خطوط بالا سراسر تو بود. سراسر از تو بود. تويي که برايم آرامش را آوردي و آن خط صاف را.



آفتا

No comments: