Saturday, June 26, 2004

گفتم من به مذهب و عقيده خاصي ايمان ندارم. شايد بشود بهتر گفت ايمان خالص ندارم. راستش کمي دروغ گفتم. من به چيزي به نام دوست داشتن ايمان دارم، که نمي دانم اسمش را بايد گذاشت عقيده يا مذهب يا... اما مطمئنم که اسمش را به هيچ وجه نمي توان گذاشت اخلاقيات يا خزعبلي شبيه اين. مي داني .. ايمان من از جنس توست. با همان بيگانگي و قاطعيت خاص خودت. با همان آزادي و بي قيدي خاص خودت.. بگذريم .. خودت بهتر مي داني چه مي گويم..هووووووممم...عقايد يک دلقک.. لحظاتي وجود دارد که يک دلقک آرزويش اينست که پاهايش را دراز کند، سيگاري به لب بگذارد و طعم فراغت را بچشد..هووووووممم .. عقايد يک دلقک .. مي داني لحظاتي وجود دارد که من پاهايم را دراز مي کنم.. به نقطه اي خيره مي شوم و با تخيلات خودم درگير مي شوم. اين طور وقتها درست مثل هانس دلقک دلم مي خواهد کاش زمان آن بود که بشود با کسي دوئل کرد و همه چيز را به نفع خود تمام کرد. بعد با همان حالت لم داده و بي تکلف با تخيلاتم دوئل مي کنم و از همه شان خلاص مي شوم. به همين راحتي. نمي داني مگر؟! تيراندازي ام خيلي خوب است!

پانوشت: گفتي بيايم و بگويم چقدر.. آمدم که بگويم: هزار تا!


آفتا

Thursday, June 24, 2004

راستش، آمده ام که بنويسم. فقط همين. مي داني.. وقتي مي نويسم صداي خودم را مي شنوم. و حالا آمده ام تا به صداي خودم گوش بدهم. گفتم که، فقط آمده ام که بنويسم.
گمانم صداي من چيزي باشد شبيه به تقليد بوي باران روي خاک. خنده ات گرفت نه؟
م م م.. اما نه ..بيشتر شبيه است به آرپژ هايي که اين روزها مي زنم. با همان صداي ناموزون و گوشخراشي که ناشي از کمي تمرين است. يا به قول استاد مربوطه آرپژهايي که با لهجه مي زنمشان.م م م..نه.. شايد شبيه باشد هوا کردن بادبادک در حالي که هيچ بادي نمي آيد. باز خنده ات گرفت نه؟ خنديدنت را دوست دارم. آهان! شايد صداي من شبيه باشد به خنديدن تو! اصلا گمانم صداي من گاهي شبيه است به تو! مي شنوي؟ بيگانه .. بيگانه.. بيگانه.. صدايم را مي گويم. مي شنوي؟ آشنا و آشنا و آشنا.. آشنا براي من.. مي شنوي؟ صدايم را مي شنوي؟


آفتا

Sunday, June 13, 2004

از فروغ:

من از زماني
که قلب خود را گم کرده است مي ترسم
من از تصور بيهودگي اينهمه دست
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فکر مي کنم که باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فکر مي کنم..
من فکر مي کنم..
من فکر ميکنم..
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود.



بيهودگي.. تصور اينهمه بيهودگي..و ترس.. ترس من و تجسم و تصورو..و ترس.. ترس از اينهمه بيگانگي.بيگانگي يي که گمانم با بيگانگي تو فرق مي کند. نمي دانم. اما نهايتشان يکي شد. بيگانگي يي که دست آخر برايم اين تصميم را گرفت: رفتن. يا بهتر بگويم: گذاشتن و گذشتن. گذر کردن. گذر کردني که پوچي اش در نهايت همان ديوانه وار دوست داشتن درس هندسه است.

وقتي که وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تکه تکه مي کردند
وقتي که چشمهاي کودکانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم، بايد. بايد. بايد.
ديوانه وار دوست بدارم.
(فروغ)

و دستانش. دستان او که زير بارش يکريز برف مدفون شد. برف سياه. سرد. که هنوز هم که هنوز است مي بارد. مي بارد.. و دستانش ..که گمانم حالا آن پايين ها حسابي گرم شده اند. و دستان مضطرب من که با ديدن سوالهاي هندسه مي لرزند و پوچ را يادم مي آورند و هيچ را.. و آن روزها را که گمان مي کردم مي توانم ديوانه وار دوست بدارم. گمان مي کردم مي توانم راه دستانش را بگيرم و پيش بروم و نشد.. نشد. مي داني آخر ديوانه هاي تقلبي يا راهشان به تيمارستان اصلا باز نمي شود و يا اگر هم بشود بعد از مدتي خواهي نخواهي عذرشان را مي خواهند. درست مثل من که اصلا راهم باز نشد. و گمانم نخواستم. نخواستم که ديوانه وار دوست بدارم، تا قبل از آمدنت. و وقتي که آمدي باز نخواستم که ديوانه بشوم. و نشدم. عاشقت شدم. به همين سادگي. مي داني .. تو خوبي و اين بزرگترين اقرارهاست.. دوست داشتنت ديوانگي نيست!
و اين روزها، زندگي من ديگر تيک تاک ساعت نيست. تو هستي و تو و تو. اما باز تصميم به گذشتن دارم. اما نه از آن گذر کردنها. واضح تر بگويم : تصميم به فرار گرفته ام. فرار از اينهمه بيگانگي. فرار از همه اطرافم که بيهودگي اش در دستانم رسوخ کرده است. در دستانم که کم کم حس مي کنم مال من نيستند. از من نيستند. مي داني.. دستانم مي لرزند، اما نه از ديوانگي.. از اينهمه خود نبودن .. از اينهمه بي طغياني.. از اينهمه ترس و دورويي.. مي لرزند.. اما نه از ديوانگي.. از امتحان هندسه!
مي داني..

يک پنجره براي من کافي ست
يک پنجره به لحظه آگاهي و نگاه و سکوت

(فروغ)


آفتا

Wednesday, June 02, 2004

آيا شما که صورتتان را
در سايه نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت ياس آور
انديشه مي کنيد
که زنده هاي امروزي
چيزي به جز تفاله يک زنده نيستند؟

...
..


شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست

...
..

سرد است
و بادهاخطوط مرا قطع مي کنند
آيا در اين ديار کسي هست که نوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خويش
وحشت نداشته باشد؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر جنازه مرده خويش
زاري کنان نماز گذارد؟


(قسمتهايي از شعر ديدار در شب فروغ)

فروغ هميشه توانسته است حس من را برايم بگويد. مي داني .. فروغ با من حرف مي زند. با من مي خندد. با من مي گريد. و مي داند. همه چيز را مي داند. مي داند که اين روزها دلم گرفته است. بي دليل. و فروغ مي داند که نمي دانم . و برايم مي خواند که :

شايد که اعتياد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطه زوال کشانده ست


و من يادم مي آيد که هستم. مثل همان وقتها که تو با دوست داشتنت يادم مي آوري. و من به سرگشتگي و اعتياد مي انديشم. و تنم مي لرزد. و مداد لاي انگشتانم قرار نمي گيرد و دوست دارم که بنويسم. بنويسم. بنويسم. و اينجا چيزي نيست. چيزي نيست جز تيک تاک ساعت که خود به تيک تاکش معتاد گشته است. و من باز مي لرزم. و ياد لرزش آن روز مي افتم که چقدر ترسيدم و نخواستم نخواستم نخواستم که بميرم! به همين سادگي . به همين سادگي عاشق نفس کشيدن شده ام. نفس کشيدني که بي تو نيست. با تو هم نيست. از تو است. سرم گيج مي خورد و ياد آن سرگيجه ها مي افتم که سقف را دور سرم مي چرخاند و دنيا را دور سرم مي چرخاند و همه چيز را دور سرم مي چرخاند و .. سرم گيج مي رود . اين بار نه از ضعف. از ترس. مي ايستم روبه روي آيينه. خيره مي شوم در چشمانم و باز با خودم داد مي زنم که نه من معتاد نشده ام!
اين روزها خسته ام. بي دليل. و بيش از هر چيز ناتواني در نوشتن آزارم مي دهد. نوشتني که زماني تنها راه رهايي من بود. و البته حالا هم هست. اما تنها راه نيست ديگر.
راههايي که همه شان به تو ختم مي شوند. مثل اين مداد که باز به تو ختم شد. به تو دوست و داشتن تو.


آفتا