Monday, March 28, 2005

... يکي از تقصيرات من همين کت و شلوار نپوشيدن بود و ديگري اينکه دلم مي خواست ساز خودم را بزنم، دلم مي خواست توي دنيايي که همه ي مردم بايد طبق مقررات و بر اساس اصولي که براي خوشبختي جامعه درست شده بود زندگي مي کردند به دنبال خواسته ها و آرزوهاي شخصي خودم بروم و بدون در نظر گرفتن عواقب هر ماجرايي، عاشق اين و آن بشوم. ... (از کتاب من تا صبح بيدارم نوشته جعفر مدرس صادقي)


نمي دانم ما از روي کتابها زندگي مي کنيم يا کتابها از روي ما زندگي مي کنند! راستش خيلي حرصم در مي آيد اگر اولي باشد. همان که ما از روي ... . اما انگار بخواهي نخواهي مدل اش همين مدلي است. همين مدلي که هر چيزي بخواهد نخواهد از روي يک چيزي زندگي مي کند و همان يک چيز هم خودش باز از روي يک چيز ديگر زندگي مي کند! و بعد همه چيز همين طور مي افتند در يک دور تسلسلي يا يک تسلسل دوري يا يک چيزي در همين مايه ها! هه.. خنده ام مي گيرد.. ولي همين طوري است. همين طوري که حالا چه خودت خواسته باشي چه از روي کتاب ها ياد گرفته باشي که بخواهي ساز خودت را بزني، مجبورت مي کنند يا خودت آدم مي شوي اش را نمي دانم، اما بالاخره آخرش کت و شلوار تنت مي کني و مي افتي دنبال خوشبختي. خوشبختي اي که براساس خوشبختي جامعه تعريف شده است. حالا هي بگو مي خواهم بگويم نه ! نه ! نه ! نه.. نه جان دلم. خودت هم که نداني، من که مي بينم کت و شلوار را پوشيده اي. هر چند به تنت زار بزند و به ريخت و قيافه ات نيايد..خودم هم که ندانم، تو که مي بيني..


.. بازي ما تازه داشت گرم مي شد، تماشايي مي شد.. خراب نمي کرديم، توپ نمي رفت توي تور، نمي افتاد زمين، اوت نمي شد، مثل اينکه توي خواب بازي مي کرديم... فقط بازي مي کرديم، فقط بازي مي کرديم. با فاصله با ميز بازي مي کرديم و با يک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندي، با حوصله. تازه داشت دستمان مي آمد که چه جوري بازي کنيم. ...... فقط بازي ما بود که تماشا داشت. دلم مي خواست خودم به جاي يکي از تماشاچي ها بودم. خيلي وقت بود که ساکت ساکت بوديم و فقط بازي مي کرديم. از اول زنگ تا حالا هيچ کداممان خراب نکرده بوديم. فقط بازي مي کرديم. بي آن که فکر کنيم به خواباندن توپ، به امتياز گرفتن، به بردن. فقط به بازي فکر مي کرديم... (از کتاب من تا صبح بيدارم نوشته جعفر مدرس صادقي)


آفتا

Friday, March 25, 2005

گرم مي کني
هنوز هم
دستان گس من را

از پشت خط خطي هاي بهار
زير باران نيامده
با تو
راه مي روم

حرف مي زني
گوش مي دهم

گوش مي دهم
حرف مي زني

رويا.



آفتا

Sunday, March 20, 2005



اينجا وبلاگ است ديگر. نه؟؟؟ بايد يک چيزي تويش نوشت ديگر. نه؟؟؟؟ نمي شود که همين طور ولش کرد به امان خدا! نه؟؟؟؟
چند ساعت ديگر عيد است.بايد سال نو را تبريک گفت ديگر. نه؟؟؟؟ بايد رفت عيد ديدني! بايد ديد و بازديد کرد.نه؟؟؟ سالي يک بار؟ بايد يادت بيفتد که دايي جان و خاله خانومي هم هست تا يه وقت زبونم لال مرحوم شدند يادت نرود بروي ختم شان! بايد يادت نرود عمه جان خانوم و خاله جان را زودتر از همه عيد ديدني کني. آخر بزرگند ديگر! احتمال مردنشان نسبت به بقيه بيشتر است!
سرکه و سيب و سنجد و سنبل و سماق و سبزه و سکه و سکه و سکه و شايد هم سکسکه!
يک سال ديگر هم گذشت. هنوز که نگذشته. يکي دو ساعتي مانده. تو هم هولي ها!!! مي خواهم سر تحويل خيره شوه به ماهي ها. يعني راستش هر سال همين تصميم را مي گيرم. اما نمي شود که. هي کار پيش مي آيد. اما اين دفعه ديگر شوخي ندارم. مسخره که نيستم ! بيست و اندي سال است سر کارمان گذاشته اند! مثل مامان که نمي دانم که سر کارش گذاشته است. آنقدر خانه تکاني کرده که خدا مي داند. پوست دستانش مثل چوب شده اند. عين پوست کاج. ديدي که؟ هميشه سبز است.. چرند مي گويم. نه؟؟؟ بايد به رسم و رسومات احترام گذاشت! عرق ملي ات کجا رفته؟! جايي نرفته به جان شما. امروز آنقدر گرم بود.کلي عرق ريختم! مثل همين حالا که دارم عرق مي ريزم! نمي شود که همين طور ولش کرد به امان خدا! وبلاگ است ديگر. بايد درش چيزي نوشت!

زت زياد!


آفتا