Friday, August 27, 2004

قسمتهايي از شعر سنگ آفتاب اوکتاويوپاز:


اي زندگي که بايد تو را زيست، که تو را زيسته اند،
زماني که دوباره و دوباره چون دريا مي شکني
و به دور دست مي افتيبي آنکه سربگرداني،
لحظه اي که گذشت هيچ لحظه اي نبود،
اکنون آن لحظه فرا مي رسد، به آرامي مي آماسد،
به درون لحظه اي ديگر مي ترکد و آن لحظه بي درنگ ناپديد مي شود.

...
..
..


هذيانم را دنبال مي کنم، اطاق ها، خيابان ها،
کورمال کورمال به درون راهروهاي زمان مي روم،
از پله ها بالا مي روم و پايين مي آيم،
بي آنکه تکان بخورم با دست ديوارها را مي جويم،
به نقطه آغاز باز مي گردم، چهره تو را مي جويم،
به ميان کوچه هاي هستيم مي رويم
در زير آفتابي بي زمان
و در کنار من تو چون درختي راه مي روي، تو چون رودي راه مي روي،
....
..


ما آثار تاريخي يک زندگي هستيم
زندگي اي نزيسته و بيگانه، که کمتر از آن ماست،
ــ زندگي به راستي چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه که به راستي هستيم هستيم؟
زمين استواري نداريم،
ما هرگز چيزي جز گيجي و تهي نيستيم،
دهان هايي در آينه، وحشت و تهوع،
زندگي هيچگاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچکس نيست، ما همه زندگي هستيم،
....
..


دروازه هستي، بيدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره اين روز را ببينم،
بگذار من چهره اين شب را ببينم،
همه چيز دگرگون مي شود و مرتبط مي شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوي شب ببر
آن جا که من تو هستم، آن جا که ما يکديگريم،
به خطه اي که تمام ضماير به همه زنجير شده اند:
دروازه هستي، هستي ات را بگشا، بيدار شو،
روي چهره ات کار کن، تا شايد تو هم باشي،
روي اجزا چهره ات کار کن، چهره ات را بالا بگير
تا به چهره من که به چهره ات خيره شده است خيره شوي،
تا اينکه به زندگي تا سر حد مرگ خيره شوي،
چهره دريا، نان، خارا و چشمه،
سرچشمه اي که چهره هاي ما در چهره اي بي نام
فاني مي شود، هستي بي چهره،
حضور وصف ناپذير در ميان حضورها...


اين شعر يک جورهايي ديوانه ام مي کند. از آن ديوانگي هاي آرامش زا. از آن آه هاي تعجب دار مي کشي و مي گويي المپيک بعدي من بيست و هفت ساله مي شوم. و من پيش خودم از آن آه هاي تعجب دار مي کشم و مي گويم خب منم بيست و هفت ساله مي شوم! و تو به شوخي به من يادآوري مي کني که نچ! المپيک بعدي مي شود يازده سالت! و من فکر مي کنم که: زندگي هيچگاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچکس نيست، ما همه زندگي هستيم،
حالا مي خواهد يازده سال باشد يا بيست و هفت سال.. مي خواهد بيست و سه سال باشد يا بيست و دو ، يا همان دو و دو که با هم مي شود چهار يا همان دچار.. دچار زندگي...
تراژدي جالبي ست ..نه؟


آفتا


Friday, August 20, 2004

از بيژن جلالي:

خاطر من چون صحرايي
است
که حشرات بسيار
در آن خانه کرده اند
و خاربن بسيار بر آن
روئيده است
باراني را آرزومندم
که بستر رودهاي خشک از آن لبريز شود
و آب هاي بيشمار و بي طاقت آن
سوراخ هاي خاطره مرا پر کند
باد تندي را آرزومندم
تاخاربن ها را از خاطره من بزدايد
و من چون سرزمين تازه اي شوم
با آرزوي گلهاي بسيار
و آواز مرغان بسيار
و نسيم بهاري بر من جاري شود



پاييز مي آيد. پاييز و باد و باران. باد و باران. باد و باران. باد و باران.. باد..باد..باد...



آفتا

Saturday, August 14, 2004

من آدم بشو نيستم! دندانم را نمي گذارم روي جگرم! صبر نمي کنم، يک لحظه صبر نمي کنم تا طعم شيرين انتظار را بکشم. تا وقتي مي آيد دلم هري بريزد پايين و اگر قضيه خيلي رمانتيک بود اشک توي چشمهايم جمع بشود و ****** !
نچ! اين کله کدو درست بشو نيست که نيست...پوووووووففففففففف
خدا وکيلي بيا اين دفعه حالم را بگير. نه نگو! حالم را بگير تا جا بيايد. تا ديگر از اين کارها نکنم که بعدش خودم غمباد بگيرم. خب؟

پانوشت: گفتم که .. امروز چند دقيقه اي حس کردم لحظه ها کند شده اند. حس کردم ديگر تمام شد. با اين حساب اگر خيلي انتولک (intellectual ) (به قول تو) باشيم مي توانيم فکر کنيم من چون خيلي آدم فلسفي هستم و کله ام به هيچ وجه به شکل کدو نيست(!)، همه اش حس مرگ دارم و اينکه : الانه که تموم بشه! در نتيجه طاقت نمي آورم حس بيايد طرفم. براي همين مي آورمش! به زور!!! ولي خدا وکيلي بيا اين دفعه حالم را بگير. دستت درست رفيق!


آفتاي متفاوت!

Thursday, August 12, 2004

فروغ مي گويد:

چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد رقم مي زنند
نامرد، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک،... آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد
چرا توقف کنم؟



سوسک سخن مي گويد و من ساکتم. ساکتم.. ساکت.. ساکت. و گمان مي کنم وقتي که سوسک ،...آه سوسک سخن مي گويد چرا من سخن بگويم؟ در من چيزي نيست براي گفتن . براي حرف زدن . براي توجيه کردن. براي اعلام حضور! من هيچ چيز نيستم . نه بيگانه ام. نه آشنا. نه تنهايم نه در انتظار گودو .من ساکتم و آنقدر بي حرفم که بي حرفيم نيز در کلمات جا نمي شود. من نيز آن مفهوم مجرد را جسته ام؟ (شاملو). نه نجسته ام! من نهايت هيچ چيز را حس نکرده ام. من هيچگاه تا آخر نرفته ام. من نجسته ام .. نه... من آن مفهوم مجرد را نجسته ام. و براي همين است که مي گويم من حرام نشده ام. چرا که من هيچ چيز نشده ام. هيچ چيز ..هيچ چيز..

هيچ من .. و هيچ تو .. چيزي شبيه به همان سر و ته زمين.. ما در عين فاصله بر هم منطبقيم ..مي بيني؟


آفتا


پانوشت : اين آفتا را تو رويم گذاشتي. پرسيدم چرا آفتا؟ يادت است؟
گفتي: آفتا يعني آفتابي که هنوز آفتاب نشده است. بعد دوباره اسم خانه جديدم را گذاشتي آفتاب مي شود..

Sunday, August 08, 2004



  • دچار سکوت شده ام، به قول تو. گمانم حس آمده است، باز هم به قول تو. دور شده بودم از اين حس. و حالا حس آمده است و من، حس خوبي دارم. ساکت شده ام. مدت زيادي ست که ساکت شده ام و حرف نمي زنم. تنها گاهي هذيان مي گويم. اين يکي از متافيزيک حرف مي زند و آن يکي از چپ و چپ گرايي. و من تنها گوش مي کنم. صورتم گوش مي کند و حس ام انگار که در مرداب، تقلاي زندگي کند تن به حرف زدن نمي دهد و تنها سکوت و آشفتگي. چيزي در من به در و ديوار مي کوبد و فريادهاي خودش را خفه مي کند. چيست؟ نمي دانم چيست..
    خسته ام و انگار مدتهاست که گم شده ام. يعني درستش را که بگويم از همان ابتدا گم شده به دنيا آمدم.

    زندگي شايد
    ريسماني ست که مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
    زندگي شايد طفلي ست که از مدرسه بر مي گرد

    يا عبور گيج رهگذري باشد
    که کلاه از سر بر مي دارد
    و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد:
    صبح بخير


    اتاق من. نور کم چراغ و ميز بهم ريخته. قبلترها پاهايم را مي گذاشتم روي ميز و مي نوشتم
    اينجا نشسته ام ...زير نور چراغ مطالعه...پاهايم روی ميز...مثل همه بی قانونيم..کنار پنجره...که آنطرفش باران می بارد...با همه بی قانونيش




    و حالا اينجا نشسته ام، پاهايم روي ميز و به هيچ چيز فکر نمي کنم. نه به ميز. نه به پاها. و نه به بي قانوني. تنها، پاهايم را روي ميز گذاشته ام و مي نويسم. کاري شبيه به بي قانوني..

    در اتاقي که به اندازه يک تنهايست
    دل من
    که به اندازه يک عشقست
    به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
    به زوال زيباي گل ها در گلدان
    به نهالي که تو در باغچه خانه مان کاشته اي
    و به آواز قناري ها
    که به اندازه يک پنجره مي خوانند


    همين.


    آفتا

Thursday, August 05, 2004

مي گويي
زمين صاف است و
من
آخر زمينم

مي گويي
بعد از من
سقوط است و
خلا بي پايان تو

مي گويي
تو با من تمام مي شوي و
تمام شد.

مي گويم
من
با تو آغاز مي شوم و
..

اينجا که من هستم
سر زمين است
اينجا که من هستم
با توست
تويي که مي گويي
در انتهاي زمين ايستاده اي
جايي که سر راه هيچکس نيست

اينجا که من هستم
در توست
تو به توي توست
رو به روي توست
مي بيني که
زمين گرد است
به همين سادگي.



آفتا