Friday, August 12, 2005

بوی نم نم باران می پیچد توی دماغم.. رخوت جمعه سیاه کمرنگ تر می شود. باران را دوست دارم. اما سیل را نه. می بینی رفیق؟ هر دم از این سرزمین بوی نا بلند می شود. در خبرها تیتری می بینم با عنوان ریشه سیلهای گلستان. مگر ریشه هم دارد؟ کجایش را دیدی! شاید ساقه و برگ و شاخه هم داشته باشد. مگر شاخ و برگ های بعد از زلزله بم را یادت نیست؟ از بیماری های عفونی بگیر تا بیماری های روانی و افسردگی. قول داده بودم دیگر بی قراری نکنم. قول داده بودم فریادهایم را جمع کنم برای روزی که امانی باشد برای فریاد زدن. رای روز مبادا. اما کو امان رفیق؟ گنجی را که می بینی.. دیگر با چه زبانی فریاد بزند؟

Tuesday, August 09, 2005

بارون مي ياد.. مي بيني؟ بارون مي ياد.. امروز برگ هاي زرد خشک شده زير پاهام خش خش کردن. مي بيني؟ عين پاييز شده. عين مهر.. يادت مي ياد؟ مهر که مي شد مي رفتيم همون لوازم تحرير فروشي ميدون انقلاب و .. يادته مي گفتي مي خواي روي نرده هاي دانشگاه تهران دخيل ببندي. من که نديدم، اما حتما بستي نه؟ آدم که الکي دانشگاه تهراني نمي شه! اون پسر کپله ازم پرسيد که من هم دبيرستاني تو بودم؟ منم گفتم آره! هم دبيرستاني و هم راهنمايي و هم سايه! ما هم دبيرستاني بوديم. نه؟ يا نبوديم؟ هم دانشگاهي هم بوديم. مگه نبوديم؟ ما همش با هم بوديم ديگه، مگه نه؟!يادته اون روز که دلم شکسته بود و نمي دونستم چه جوري جلوي گريمو بگيرم برام يه ليست درست کردي و بهم ثابت کردي که هنوز خيلي جا دارم تا ليستم به ليست تو برسه؟ يادته؟ يادته با هم بزرگ شديم؟ يادته مي رفتيم زير ميز و مثل دو تا وروجک پچ پچ مي کرديم و کر کر مي خنديديم. يادته؟ من که همش يادمه.. ياسمن گفت گريه نکنم تا تو ناراحت نشي. گفت به هر حال براي تو سخت تره و گريه من باعث مي شه بيشتر ناراحت بشي. همه اينا يعني اينکه الانم نبايد اينارو اينجا بنويسم. اما مي خوام بنويسم. مي خوام به افتخار همه لحظه هايي که با هم داشتيم، همه خنده ها و گريه هامون، به افتخار همه آب پرتقال هايي که با هم خورديم، به افتخار نور همه اون شمع هايي که زيرشون فال حافظ مي گرفتيم، به خاطر همه همه همه اش بنويسم... بنويسم که دلم برات تنگ مي شه. بغض دارم، اما خوشحالم. خوشحالم که مي بينم هميشه موفق بودي و هستي و خواهي بود. خوشحالم که هجرت مي کني. که رفتن رو انتخاب کردي. خوشحالم..هي ني ني! فکر مي کني کي دوباره همسايه شيم؟

Monday, August 08, 2005

آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد

می‌نويسيم و می‌نويسيم. سوخت و سوز ندارد اين بازی، دير و زود ندارد، هرکس هروقت رسيد با گنجی‌ست. دل‌مان می‌خواهد اين تلخی و فسردگی از تن همه بيرون رود، ديو چو بيرون رود فرشته درآيد. دل‌مان می‌خواهد اکبر گنجی به ما بگويد چگونه می‌توان ديو را از شهر بيرون راند. دل‌مان می‌خواهد او باشد که با هم فرياد کنيم: «دوباره می‌سازمت وطن!» می‌نويسيم و می‌نويسيم.بيش‌تر از عشق می‌نويسيم تا رنج. شاد می‌نويسيم. انگار همه‌ی ما شاخه گلی در دست می‌رويم پيشواز کسی که هرچه داشت برای ايران در طبق اخلاص نهاد. می‌رويم پيشواز يک زندانی که لبخندش اندوه را می‌شورد


بابابزرگ به زبان آذري مي گفت: خوش به حال آن کسي که کره به دنيا بيايد و خر از دنيا برود.
زياد به در و ديوار و زمين و زمان گير مي دهم.اين روزها زياد بغض مي کنم. بغضم اما نمي ترکد. نه مثل بغض همسر اکبر گنجي که بالاخره ترکيد. گمانم اگر سر سوزن ارزشي را که گنجي برايمان قائل است را ما برايش قائل بوديم کار به اين جاها نمي کشيد. راستي کي تمام مي شود؟ اصلا تمام مي شود؟؟

Monday, August 01, 2005




برای رفیق عزیزتر ازجانم..
برای تو

انگار همه جا را گرد و غبار گرفته است. از کتاب های خاک خورده من بگیر تا جوانی تو. هر دومان پیر شده ایم. گمانم از شدت جوانی پیر شده ایم. تو مدام سکوت می کنی و من مدام سکوتت را که رنجم می دهد با حرف های تند و تیزم پاسخ می گویم. خسته ام. آشفته ام. ای کاش در این سرزمین خاک گرفته زاده نشده بودم. ای کاش اصلا زاده نمی شدم.
دخترک می رود مکه. می گوید که مطمئن است وقتی بر می گردد از این رو به آن رو شده است. برای همین پیش پیش مرا شاهد می گیرد که بعد از سفرش مسئولیت هیچ یک ازحرف هایش را نخواهد پذیرفت. خنده ام می گیرد. از آن خنده های تلخ و سوزنده. ببین این خدای ساکن مکه چه ها که نمی کند!
عمو به اروپایی ها و آمریکایی های خوشبخت آنطرف آب می گوید برده های مدرن.می گوید تنها فرق شان اینست که عوض سیاه سفیدند. اما هر چه هست گمانم وضعشان از ما بهتر است. تکلیف شان معلوم است. ما که نه برده ایم و نه ارباب. گمانم بیشتر به تفاله های تاریخ می مانیم. تاریخی که آن دیگران ورقش می زنند.. دلم گرفته است رفیق. سخت گرفته است. چهره تکیده گنجی تنم را به درد می آورد. دستم را می گذارم روی مونیتور که هنگام خواندن خبر دوباره چشمم به عکسش نیفتد.
شب های تهران حالم را به هم می زند. ظهرهایش تهوع آور اند. عصرهایش را که نمی دانم. قرص های کاذب می خورم و می خوابم. از صبح هایش نپرس. اینجا مدت هاست که سحر نشده. راستی اینجا با جهنم فرقی هم دارد؟ نکند که ما همه مان بزرگ ترین گناه کارانیم؟ مگر نمی بینی رفیق؟ این گدازه های آتش را که بر سرمان فرود می آید.. نگو که تابستان است! زمستان هم همین قدر گرم بود...