Monday, July 26, 2004

در فصل برگريز آمد،
دلگير،
چونان غروب غمزده پاييز.
خواندم.
 
رفتيمو من ملال عظيمش را،
در چشم هاي سياهش
 
ــ بي هيچ پرسشي و جوابي ــ
وقتي سکوت بود
بعد زمان چه فاصله اي داشت.
ديدم که جام جان افق پر شراب بود
 
من،
در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگيم را.
 
شب مي رسيد و ماه،
زرد و پريده رنگ
مي برد
ما را به سوي خلسه نامعلوم.

...
..
(حميد مصدق)
 
سکوت کرده بودم و جز صداي قطرات باران چيزي نمي شنيدم. از همان غروب هاي پاييزي سخن مي گويم. آن غروب هاي پاييزي که گمانم او گوشه اي مي گرفته و مدام زير لب ذکري مي گفته و از آن خداي بالاي سرش براي من طلب شادي مي کرده و حالا که من با او از تو مي گويم و اينکه دوستت دارم، لبخند مي زند و مي گويد پس ديدي خدايي هست. ديدي پاداشت راگرفتي و من پوزخند مي زنم و مي گويم که من کاري نکرده ام که بخواهم پاداشش را بگيرم. بعد توي دلم تو را تصور مي کنم که حوريان بهشتي دو دستي از آسمان پايين مي آورندت و بعنوان هديه و پاداش الهي تقديمت مي کنند به من! اين درست مثل آنست که به يک بچه که معدل بيست آورده کتابي تحت عنوان روشهاي درس نخواندن جايزه بدهند! خودت خوب مي فهمي چقدر خنده ام گرفت. بگذريم!
داشتم از آن غروبهاي پاييزي مي گفتم. همان روزهايي که نه به نوازش کسي احتياج داشتم و نه به وجدان درد کسي! همان غروبهايي که تنها يک چيز آرامم مي کرد: قطرات باران. همان روزهايي که خلوت دفتر نشريه و تاريکي اش تنها رفيقم بودند و خدا مي داند که چند بار آنجا ايليا مچم را در ميان اشکهايم گرفته بود و چشم غره تحويلم داده بود. همان روزها که سوداي رفتن به جانم افتاده بود، اما نه اينگونه که حالا، رفتن و به کجا رفتن و براي چه رفتني که تنها تو از آن خبر داري و من. رفتني که از براي سوداي کسي را داشتن نبود. تنها رفتن بود از براي خيال آن دستان جوان که سالهاست ير خاک خون گرفته مدفون شده اند. نه.. تنها تو مي فهمي.. تو مي فهمي که چه مي گويم.
يادت است روزي برايت نوشتم که تمام آن غروبهاي پاييزي و تابستاني و .. را يک شبه خاکشان کردم توي قبرستان و زدم به چاک؟ يادت است که گفتم آن روزها سياهي شان آنقدر سياه بود که سفيدي شان به خاک نکردنشان نمي ارزيد؟ يادت است؟ و من ديروز گريستم. به خاطر همين مرده هاي از قبر در رفته سراسر مدفون شده، به خاطر حسادتي که خودت مي داني چيست و از چيست.. به خاطر اويي که هنوز هم که هنوز است نمي خواهد بفهمد که من نه از سلاله بزرگانم و نه معتقد به آخرتي که او برايش وجدان دردي ندارد. من ديروز روي شانه هايت گريستم..
 
تو،
خورشيد خاوري،
جان جهان ز نور تو سرشار مي شود.
همراه با طلوع تو اي آفتاب پاک،
در خواب رفته طالع من،
                          ــ اين خفته ساليان ــ
                                                         ــ بيدار مي شود
.(حميد مصدق)
 
 
 
آفتا 
 


No comments: