Friday, April 29, 2005

هميشه حرف را بايد از جايي شروع کرد. از کلمه اي. جمله اي. بچه که بوديم، يادت است؟ سر خط اول انشا که کم مي آورديم هميشه مي نوشتيم : قلم به دست مي گيرم و ... من هم کلمه که کم مي آورم کتاب فروغ را باز مي کنم. انگار هميشه مي شود ميان شعرهايش، قطعه اي، خطي و يا حتي کلمه اي را پيدا کرد که حال من را بهتر از خودم بگويد..

...
..
ــ من به يک ماه مي انديشم
ــ من به حرفي در شعر
ــ من به يک چشمه مي انديشم
ــ من به وهمي در خاک
ــ من به بوي غني گندمزار
ــ من به افسانه نان
ــ من به معصوميت بازي ها
و به آن کوچه باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
ــ من به بيداري تلخي که پس از بازي
و به بهتي که پس از کوچه
و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها
...
..

ــ يک ستاره؟
ــ آري، صدها، صدها، اما
همه در آنسوي شب هاي محصور
ــ يک پرنده؟
ــ آري، صدها، صدها، اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدن هاشان
ــ من به فريادي در کوچه مي انديشم
ــ من به موشي بي آزار که در ديوار
گاهگاهي گذري دارد!

ــ سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان، در لحظه لرزاني
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
که به طغياني تسليم شوم
من دلم مي خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم مي خواهد
که بگويم نه نه نه نه
...
..

( قسمت هايي از شعر در غروبي ابدي نوشته فروغ فرخ زاد)

مثل يک عنکبوت خانگي تارهايم را مرتب و منظم بافته ام به اتاقم. ميان کتاب ها و جزوه هايم غلت مي خورم. کمي درس مي خوانم. مشغول خيره شدن به ديوار هستم که رفيق سيم کش زنگ مي زند.فکر مي کند از خواب بيدارم کرده است. گمانم آدمهاي کم حرف هميشه صدايشان مثل تازه از خواب بيدار شده ها باشد! وقت نشد به رفيق سيم کش بگويم هشت ساعتي مي شد که با کسي حرف نزده بودم! با زفيق سيم کش خدحافظي مي کنم. پوووففف.. به اين يکي هم نشد domain روي دست مانده مان را قالب کنم! ( يا غالب؟) راستي کسي نمي خواهد؟ اکازيون! سند دست اول! دست نخورده! بي نظير! فقط سالي ۱۵۰۰۰ تومان! خدا وکيلي چيزي نمي شه که! ميشه ماهي ۱۰۰۰ و اندي تومن! عوضش دات نت مي شوي! کلي با کلاس مي شوي! والا!!! کسي نبود؟!؟!
آها! داشتم مي گفتم. داشتيم مثلا به قولي عرض حال مي کرديم!
حوصله درس خواند که ندارم.. فکرم بيشتر از اين حرف ها مشغول است. زورباي يوناني را بر مي دارم که بخوانم. خسته مي شوم. ورق هاي کتاب را اين طرف و آنطرف مي کنم. اين را همين رفيق سيم کش خودمان داده است. اول کتاب نوشته:

شايد
روزي يا ساعتي ديگر
باورمان شود که با هم غريبه ايم
شايد
در عصري غريب
خزان تنهايي
غبار فراموشي بر بهار ما نشاند

اما اگر روزي از باد ترسيدي
يا شبي مهتاب نبود
اگر روزي در پستوي گهواره ها خواب ماندي
يا عصري غم داشت غربتت
اگر به نگاهي دلت شکست
بدان دل شکسته اي هست که تو را مي فهمد



(اين را رفيق سيم کش گفته است. درست است که کار اصلي اش سيم کشيدن و اين حرف هاست اما شعر هم مي گويد. شاعر دوست داشتني نشريه .. شاعر ما که نيست البته! شاعر خودش است! )

کتاب را مي بندم. بار اولم نبود که اين شعر را مي خوانم. از گوشه پنجره به بيرون نگاه مي کنم. مهتاب که نيست اما در پستوي گهواره ها هم خواب نمانده ام. چند شب پيش از باد ترسيدم اما تنها که نيستم. دل شکسته هم نيستم به گمانم. اما يک چيزي ته نگاهي در آينه بغضم را مي ترکاند. زود جمع و جورش مي کنم. يعني که چي! آدم که فرت و فرت نمي زند زير گريه! گمانم همان عصر غريب باشد. همان غم عصري در غربت. بيگانه نيستم اما اينجا همه چيز عجيب برايم غريب است. مثل غربت..


آفتا

Tuesday, April 26, 2005

کي مهمتره؟ اوني که مي ميره يا اوني که براش مي ميرن؟مي گويد زندگي زندگي که چيزي نداشته باشد براي مردن مفت نمي ارزد.
مي گويم آني که مي ميرد هم مهم است! توي سرم چرخ مي خورد.. کي مهمتره؟!
...


ورقهاي دفتر را ورق مي زنم. گذشته ها را. من، انگار که هميشه در گذشته زيسته باشم يا آينده. اکنون را نمي شناسم. هيچ نمي شناسم.. وسوسه مي شوم که دفتر چند سال پيش را دوباره بخوانم. بعد بدهمش که تو بخواني. چند صفحه اش را مي خوانم. خنده ام مي گيرد.. چقدر همه چيز دور است. انگار کن يک قرن گذشته باشد. بعد وسوسه مي شوم که همه شان را پاره کنم. مثل تو که پاره شان کردي. با اين تفاوت اين ها را من نوشته ام و آنها را تو نه..مي رسم به صفحات آخر.. اينجا حرف هاي تو هست. پاره شان نمي کنم..
گمانم من جايي دور زاده شده باشم. جايي در گذشته ها. جايي که اينجا نيست. حالا نيست. شايد ميان آن روز که ريختند توي خانه. همان روز که همه چيز را بهم ريختند و کتاب ها را سوزاندندشايد من روزي يا شبي، ميان سکوت هاي مادربزرگ گم شده باشم.. و شايد آن روز که ابراهيم را آوردند.. شهيد شده اش را آوردند ميان استخوان هايش خاک شده باشم. ميان گذشته.. همين است که ديوانه وار در گذشته چرخ مي زنم. گذشته اي که مهم نيست گذشته من باشد يا تو. مهم اينست که گذشته باشد. دفتر را ورق مي زنم.. چشمم مي خورد به اين :

باران نمي بارد
نه
نمي بارد

بغضم نمي گيرد
نه
نمي گيرد

خنده نمي آيد
نه
نمي آيد

سياه نيست
سفيد هم
شايد خاکستري
گونه هايم از سوزش آسمان يخ کرده
و دستانم
بي دستکش
بي حرکت
بي رنگ
بي دستان تو..

مي لرزم
از ضربه هاي متناوب اين ملودي مکرر
آتش داري؟



گذشته هاي من سردند. بي آتش. بي رنگ.. بي دستان تو.. گذشته ها.. گذشته هايي که براي من فرقي نميکنند که گذشته تو باشند يا گذشته من. گذشته هايي که يادشان مي رود که اکنون وجود دارد. اکنوني که تو هستي. ايستاده اي. جايي که سر راه هيچ کس نيست..

آفتا

Saturday, April 16, 2005

دلم باران را می خواهد
بی دریغ
دلم بغض را نمی خواهد
زبر و خشک
دلم این خواب ها را نمی خواهد
باور کن
نمی دانستم
صدای آدمها
روزی
می تواند
کابوس شود
دلم خواب را نمی خواهد
می بینی
خوابم نمی گیرد
گوش کن
شاید
کسی
به خوابت آمد
ستاره های آسمان را شمردم
تمام شد
دلم باران را می خواهد
.همین
آفتا

Thursday, April 14, 2005

خيلي بد است که آدمهاي ديوانه که مخشان به قولي تاب دارد و عادت کرده اند تاب مخشان که زياد شد بنويسند، يکهو يک مدت نتوانند بنويسند. عين من! بعد هي گير بدهند به زمين و زمان و در و ديوار و پنجره و مونيتور و خم گيسوي يار!
شده ام عين بهار. عين همين حالا. که هوا، هي بي هوا مي زند به سرش. يکهو سياه مي شود. بعد تگرگ مي زند. بعد آفتابي مي شود. بعد دوباره .. مي زند به سرش. مي زند به سرم! بعد مي پيچم به تو.
چيزي شده ام شبيه به جلبک. بدتر از جلبک! جلبک لااقل آزار ندارد!
مي گويي بايد بگويم نه. نه.. نه... به چيزي.. کسي.. جايي.. به بودني.. يا نبودني. و يا شايد به پوچي. به هيچي...


دستي به نيمه تن خود مي کشم
چشم هايم را مي مالم
اندامم را به دشواري به ياد مي آورم
خنجي درون حنجره ام لرزشي خفيف به لب هايم مي دهد
ــ نامم چه بود؟
ــ اينجا کجاست؟

دستي به دور گردن خود مي لغزانم
سيب گلويم را چيزي انگار مي خواسته است له کند
له کرده است؟

محمد مختاری