Thursday, December 29, 2005

سرخی شراب و سردی مستی می پیچد توی دماغم. من مستم نه؟ نه.. نور شمع روشنی می کند.. روشنی؟؟ نه.. روشنی نه.. چیزی نه.. هیچ چیز نه.. اتاق بوی دود می گیرد.. بویی که می گیرد و ول می کند.. من بوی چیزی را می گیرم که از آن متنفرم.. مثل تعفن.. من از سیگار متنفرم؟ نه.. من از خودم متنفرم.. از خودم؟ ... می بینی؟ من مست و تو دیوانه.. ما را که برد خانه... خانه؟!می خندد و می گوید چرا فکر نمی کنی؟ فکر بکن! خیلی ازت بدم می یاد اگه فکر نکنی... و من فکر می کنم.. فکر می کنم که می خندم.. می خندم.. هم بلند بلند می خندم و هم توی دلم می خندم! دلم؟! ها ها....؟؟!؟؟!؟؟!
هنوز رها نشده ام.. هنوز آن قدرها مست نشده ام... باید بتوانم آنقدر بلند بلند قهقه بزنم که کر بشوم.. یا شاید تو کر بشوی... باید صدای خنده هایم را بلند بلند بشنوی.. بلند تر از آن چیزی که هست.. مثل این صفحه کلید لعنتی نباشی که هی تق و تق بکنی و هیچ چیز نفهمی.. آن قدر نفهمی که حتی اگر save ات بکنم باز نفهمی.. نفهمی... نفهمی.. باید بیشتر از اینها مست بشوم.. دستهایم باید بیشتر از اینها بلرزند.. باید بیشتر از این ها بتوانم کلمات را پشت سر هم ردیف کنم و قاه قاه بخندم!!!! دستان بو گرفته من قاه قاه می خندند. دیگر خودم هم می توانم خودم را بو کنم. دیگر آنقدرها بوی تعفن گرفته ام که همه با هم دسته جمعی بخندیم! قاه قاه بخندیم! راستی تا به حال از بوی تعفن من خفه نمی شدید؟ من که کم کم خفه می شوم. اما می خندم.. بیشتر می خندم.. بیشتر می خندم.. بیشتر از چیزی که نمی دانم چقدر است یا چه چیز است می خندم.. خوشحال نیستم.. غمگین هم نیستم. بوی تعفن گرفته ام.. بوی تعفنی که روز به روز بالاتر می زند و همین روزهاست که بریزمش توی شیشه عطر تا به همه لباسهایم عطر بزنم.. عطر تعفن... من بو گرفته ام...
باید بیش از این ها مست بشوم...
باید
شاید نه
باید!


آفتا

Sunday, December 11, 2005

یادمان می رود

مثل کاهگل های سقف خانه
که فرو ریخت روی سر

مثل لرزش
مثل فرو ریزش
مثل های و هوی و شیون
مثل درد
یادمان می رود

مثل اشک مادر
یا رنج پدر
مثل باران
مثل برف
سرد
یادمان می رود

مثل سوزش
مثل زجر
مثل تیترهای درشت روزنامه
مثل عکس
یادمان می رود

تیترهای خط به خط
روزنامه
هفته نامه
ماهنامه
نامه
..
همه اش یادمان می رود اگر
خبرنگار
میان دودهای آتش
بسوزد
بسوزد
بسوزد

باور کن
یادمان می رود..

Thursday, December 08, 2005

دو جور مواقع هست که نمی نویسم:

حالم خیلی خوب است
حالم خیلی بد است


راستی بالاخره کسی توانست این پرتقال فروش را پیدا کند؟!؟!


خودم!

Sunday, November 20, 2005

منوچهر آتشی---------------------------
بي بهار سبز چشم تو



امروز
فرسوده بازگشتم از كار
اما
لبهاي پنجره
آفتا
پاسخ نگفت
و چهره بديع تو
از پشت ميله هاي فلزي
نشكفت
امروز اتاقها
مانند دره هاي بي كبك سوت و كور است
بي خنده هاي گرم تو بي قال و قيل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالي امروز
بي چشمه سار فياض اندام پاك تو افسرد
گلبوته هاي لادن نورسته
وقتي ترا نديدند
كه از اتاق خندان بيرون آيي
لبخند روي لبهاشان مرد
آن ختمي دوبرگه كه ديروز
در زير پنجههاي نجيب تو مي تپيد
و آوار خاك را پس مي زد
پژمرد
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشيانه پر نكشيدند
و قوچ هاي وحشي دستانم
در مرتع نچريدند
امروز
با ياد مهرباني دست تو خواستم
با گربه خيال تو بازي كنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابك
از دستم لغزيد
رفت
امروز عصر
گنجشك هاي خانه
همبازيان خوب تو
بي دانه ماندند
وان پير سائل از دم در
نااميد رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناكي بود
و با تمام اشيا
ديگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاكي بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا كرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا كرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا كرد
آنگاه
يك دم كلاف كوچه يادم را
گام پر اضطراب تپش وا كرد



آتشي را قرار است کنار شاملو و پوينده و مختاري به خاک بسپارند. امام زاده طاهر را مي گويم..


آفتا

Friday, November 11, 2005

باران که می آید، تنهاییم را یادم می آورد. انگار کن قطره های باران بر سر تنهایی من فرو می ریزند. انگار کن باران که میآید باید تنها من باشم و خودش. بیشتر وقتها زبر باران تنها بوده ام. مسخره است نه؟ حرفهایم را می گویم. درست مثل کسی که سعی می کند زور زورکی شاعر گونه حرف بزند. اما مهم که نیست. هست؟ باران زیاد که می بارد دیگر بوی باران نمی دهد. بوی تنهایی من را می دهد. باران که زیاد می بارد ترافیک می شود و تو دیر می رسی. بعد من سردم می شود. منجمد می شوم. آنقدر که دهانم را نمی توانم باز و بسته کنم تا حرف بزنم. حرف که نمی زنم بغض می کنم. بالاخره باید یک کاری بکنم دیگر. بغض که می کنم اشک توی چشمهایم جمع می شوند. درست مثل بچه ای که سرگردان جلوی مدرسه منتظراست تا آن که دیر کرده است بیاید. از ترس اینکه برای همیشه توی خیابان بماند. برای همیشه گم بشود. بعد تو دستم را می گیری تا بغضم بترکد. خودت که نمی دانی.. بغضم می ترکد. اما تو که نمی فهمی. آخر ترکیدنش که صدا ندارد. تازه حواست هم به رانندگی است. آخر باران می بارد و خیابان ها لیز می خورند. می بینی این باران چقدر تمامیت طلب است؟؟ همه چیز را برای خودش می خواهد. همان طور که من را تنها می خواهد تو را هم تنها می خواهد. مثل همین حالا که من خیره شده ام به پنجره خیس اتاق. سردم است. اما نه به خاطر سرما. به خاطر خودخواهی باران است که پنجره را برای بوی باران باز نمی کنم، مبادا خلوت باران و پننجره را به هم بزنم. می بینی؟ نه.. تو که نمی بینی.. آخر باران می بارد..


آفتا

Wednesday, October 26, 2005

آمدم براي رفيق بي قرارم به قول معروف نظري بگذارم که تنهايي .. تنهايي عريان.. اما نشد. گفتم همين جا بنويسم که

تنهايي

تنهايي عريان

(نقطه)


آفتا

Tuesday, October 25, 2005

NO-ONE IS THERE

Now and then I'm scared,
when I seem to forget how sounds become words or even sentences ...
No, I don't speak anymore and what could I say,
since no-one is there and there is nothing to say ...

So, I prefer to lie in darkest silence alone ...
listening to the lack of light, or sound,
or someone to talk to, for something to share ...
- but there is no hope and no-one is there.

No, no, no ...- not one living soul
and there is nothing (left) to say,
in darkness I lie all alone by myself,
sleeping most of the time to endure the pain.

I am not breathing a word,
I haven't spoken for weeks
and yet the mistress inside me is (secretly) straining her ears.
But there is no-one,
and it seems to me at times
that with every passing hour
another word is leaving my mind ...

I am the mistress of loneliness,
my court is deserted but I do not care.
The presence of people is ugly and cold
and something I can neither watch nor bear.

So, I prefer to lie in darkness silence alone,
listening to the lack of light, or sound,
or someone to talk to, for something to share ...
- but there is no hope and no-one is there.

No, I don't speak anymore and what should I say,
since no-one is there and there is nothing to say?
All is oppressive,
alles ist schwer,
there is no-one and NO-ONE is THERE ...

(Lyrics from Sopor Aeternus)

P.S. Thanks dear
Suness
Parissa

Monday, October 24, 2005

سوال: مردم سرزمين من با مردم کشور فلسطين اشغالي چه فرقي مي کنند؟ مگر جز اينست که هر سال کرور کرور از مردم ايران از کشور خارج مي شوند. حالا تو اسمش را بگذار ادامه تحصيل، بگذار مهاجرت يا صادق باش و بگو پناهندگي در نوع پيشرفته اش. فقط کمي محترمانه تر از بيرون انداخته شدن است ديگر! مگر نه؟؟؟ اصلا فرقي هم مي کند؟! اين روزها هر طرف را که نگاه مي کنم فقط خاطره مي بينم. خاطره هايي که حالا يا در کانادا هستند يا در آمريکا و يا در سوئد و يا.. اين طور که پيش برود به قول تو چند سال ديگر در کشور خودمان هم غريبه مي شويم!


جواب: نداريم!


نکته: من عصبانيم!!!







آفتا

Saturday, October 22, 2005

يادداشت اول: خيابان ويلا، کليسا و کارت فروشي هاي دوست داشتني اش، کافه ي آنطرف خيابان که قهوه هاي گرمش سرماي برف سفيد آنطرف پنجره را اصلا به رويت نمي آورد.. توي خيابان ويلا هستيم. خيلي از چيزهايي که آن روزها بودند حالا ديگر نيستند جز چند تا مغازه کارت فروشي و کليسا که جابه جا کردنش به اين راحتي ها نيست! در عوض خيابان پر شده است از مغازه هاي صنايع دستي که لابد همين ها هم هفت هشت سال ديگر که بيايي محو بشوند و جايشان چيز ديگري سبز بشود. مي داني.. نوستالژي و دوري و سوئد به كنار. گذر زمان هم رحم نمي کند!

يادداشت دوم: رفته ام توي حال و هواي سال کنکور که از فرط غرق شدن در درس و کتاب آرزوي بزرگم اين شده بود که محقق بشوم! مي ترسم اگر همين طور ادامه پيدا کند جدي جدي پروفسور بشوم و بمانم روي دست خودم!

يادداشت سوم: آدم از فرط بي حرفي روي مي آورد به تکه تکه کردن احساساتش. بعد اسمشان را مي گذارد يادداشت! نه؟!؟!


يادداشت آخر: چشمان مهربان خيره ي خسته ات آقاي كارمنديان يعني آرامش! مي دانستي؟

آفتا

Friday, October 21, 2005

صفحه ای را باز می کنم که جمله ی آخرش نقطه دارد. از حال به گذشته نگاه می کنم. جایی نوشته ام داستان من اینجا تمام می شود. یعنی امضا کرده ام این داستان دیگر مال من است. مال من شده است. می دانستم؟ چیزی که می خوریم در ما باقی نمی ماند چون جزئی از ما می شود. من نخورده ام، تف کرده ام.
داستان تف کرده ی من پا نگرفت. اوج نگرفت. فقط تمام شد. طوری که حالا بیرون و توی آن وجود دارند. من از بیرون آن می توانم توی آن را بخوانم. من دیگر کلمه ای در کتابی نیستم، بلکه کتابی در دستم دارم.
کتاب تمام می شود و من تمام نمی شوم. یعنی به عنوان دستی که تمام نشده، قیچی بر می دارم و تکه ای از ابَرکتاب را می برم. لوله اش می کنم. پرت اش می کنم. تکه کتاب در لحظه بریدن به من تعلق دارد. من با تمام وجود صاحبش هستم. جسمِ این داشتن آنقدر تحمل ناپذیر است که به محض لمس آن، آن را پس می زنم. اگر داشته باشم، نمی توانم باشم. همان طور که من دیگر قهرمان داستان هایی که نوشته ام نیستم. آن کلمه ها و حروفشان نیستم. آن ها را داشته ام، پس زده ام. پس داده ام.
اینجا که می نویسم چیزی مال من نیست. راحتم. در امتداد کاغذهایی می نویسم که کسی دیگر پرت می کند. کاغذهایی از پیش بریده شده و بنابراین بی صاحب. توهم ِ داشتن شکل نمی گیرد.
پ.ن. شاید برگردم به کتاب خودم. آنجا هنوز چیزی هست که من نمی فهمم. مرا می کشد. و می کشد.

پریسا

Monday, October 10, 2005

قضیه: برای باز کردن یک کتاب، باید ابتدا تمام کتاب ها{ی دیگر} رابست.
فرض کنیم: من ملغمه ای از کتاب ها -پرسش ها- ی باز هستم.
در یادداشت های پارسال ام جایی نوشته بودم: دیگر نمی خواهم در زندگی موفقیت بزرگ کسب کنم. از کسب موفقیت خسته ام. {کنکور امسال آخرین موفقیتم خواهد بود.}
به جای شکست، به شکننده گی دست پیدا کردم. شکننده گی به معنای شکست از پی شکست است. به معنای این که چیزی را نتوان به جای این شکست گذاشت. من به اراده ی {ناآگاه} خودم، این را به زیبایی تحقق بخشیده ام. و شکسته گی را، که پی آمد شکننده گی است.
من از کسب موفقیت های احمقانه احساس گناه می کردم. نمی دانستم موفقیت ذاتاً احمقانه است و اساساً چیزی به جز یک احمقانه ی جایزه دار نیست. جایزه ای را که می دهد ( و چیزی شبیه به نشان بلاهت است) نمی خواستم. اما این جوایز را یکی پس از دیگری نصیب خودم کرده بودم: احساس خفگی و گناه. احساس عدم صداقت.
کسی مرا دوست ندارد: یعنی من خودم را دوست ندارم.
خودم را می شناسم، پس خودم را دوست ندارم: تمام کسانی که مرا دوست ندارند، باید مرا شناخته باشند. (احساس رضایت نارسی سیستی از شناخته شدن) چقدر عالی! پس من آنها را دوست خواهم داشت. آنها را به جای خودم دوست خواهم داشت. به جای خودی که دوست اش ندارم، نه به جای خودی که مرا دوست ندارد (گرچه ظاهراً به جای او).
این دوست داشتن به سه دلیلِ محتمل است:
یک- او شبیه من است. (در دوست نداشتن من با من مشترک است)
دو- او منطبق با همان خودِ بیچاره ای است که دوست اش ندارم. پس {لااقل از روی دلسوزی} باید او را دوست بدارم.
سه- من بد ام! (اگر نه، می توانستم خودم را دوست داشته باشم). پس من بد ام و باید مجازات شوم. او همه چیز را {و بدی مرا} می داند و مرا دوست ندارد. او به خوبی مرا شکنجه می کند. من لایق این شکنجه ام. با دوست داشتن او آزاری را که می خواهم می بینم.
حکمِ به اثبات رسیده: در من چیزی هست که با بستن کتاب های پیش تر باز شده مخالفت می ورزد. برای فرار از بستن آنها کتاب های جدید باز می کند.
نتیجه یک: در من کسی هست.
نتیجه دو: در من کسانی هستند.

پریسا
سیزدهم مهرماه سالروز فوت جاویدان صدای ایران, فریدون فروغی

بخشی از وصيتنامه فريدون فروغی


بگوييد بر گورم بنويسند: زندگی را دوست داشت , ولی آن را نشناخت , مهربان بود , ولی مهر نورزيد , طبيعت را دوست داشت, ولی از آن لذت نبرد, در آبگير قلبش جنب و جوشی بود, ولی کسی بدان راه نيافت, در زندگی احساس تنهايی می نمود, ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنويسيد:

زنده بودن را برای زندگی دوست داشت

نه زندگی را برای زنده بودن...






پانوشت: يک کم زيادي دير شد اما خوب!


آفتا

Sunday, October 09, 2005

* قسمت هایی از کتاب روانکاوی فرهنگ عامه، نوشته بری ریچاردز، ترجمه حسین پاینده
سیگار کشیدن و واقعیت
واضح است که سیگار با ارضای شهوانی - یا ارضای دهانی- ارتباط دارد، اما هم چنین به شکل گیری و حفظ پیوند های اجتماعی نیز مربوط می شود. دوستی ها و پیوندهای خانوادگی زیادی به واسطه سیگار آغاز شده اند و تعامل های اجتماعی بسیاری به واسطه تبادل سیگار سامان یافته اند. سیگار کشیدن، هم با معاشرت اجتماعی گسترده عجین است و هم با مکیدنِ سبعانه. ارزش اجتماعی یک نخ سیگار، گاهی اوقات با ارزش شهوت انگیزی آن مغایرت دارد و یا بر آن ارجح است.
علاوه بر این سیگار دلالت بر اقتدار و بلوغ هم داشته است، گه گاه به شکلی حاکی از ملالت زندگی شهری و بیزاری از زندگی (سیگار بگارت) و گه گاه با روحیه تفوق بیشتر در فضای باز (سیگار مارلبورو). پر واضح است که این معانی را گفتمان های فرهنگی و پاره فرهنگی به سیگار بخشیده اند.
در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که سیگار کم کم در حال باب شدن بود، در آمریکا تلقی عمومی این بود که سیگار کشیدن روشی زنانه برای استفاده از تنباکو است و به همین سبب در نیروی دریایی آمریکا، سیگار کشیدن ممنوع اعلام شده بود. بعد ها زمان که مردان نیز (عمدتاً به دلیل تاثیر جنگ جهانی اول در عادات گوناگون اجتماعی) شروع به سیگار کشیدن کردند، در آمریکا و اروپا سیگار به مظهری مهم از آزادی زنان تبدیل شد، کما اینکه مشابه همین فرایند در سال های اخیر در برخی از کشورهای اسلامی نیز رخ داده است.
از جنبه ای دیگر می توان گفت بلوغ به منزله معنای سیگار، از تجربه مادی خود این شئ مشتق شده است و این شاید روشن کند که چرا سیگار برای ایفای نقش دال بلوغ برگزیده شده است. سیگار به مکیدن ربط دارد، اما آنچه از مکیدن سیگار حاصل می شود، شیر گرم و مطبوع مادر نیست و خاصیت غذایی ندارد، بلکه دودی خشک و نامطبوع است. پس سیگار کشیدن به ناکامی - یا به بیان دقیق تر، به غلبه بر ناکامی- مربوط می شود. فردِ سیگاری با پوچی و سمی بودن دود به کرّات روبه رو می شود و مکرراً آن را مهار می کند. برای او، یکی از لذت های اصلی سیگار کشیدن عبارت از مهار کردن این دود نامطبوع است (هنگامی که دود به انتهای دهانش می رسد)، به این ترتیب که او دود را به اعماق بدنش می کشد و سپس با خونسردی مغرورانه ای آن را بیرون می راند. احتمالاً فرد با این کار، ابژه ای نامطلوب را از طریق درون فکنی (یا از طریق تبدیل عملی آن به جزئی از بدن خود) مهار می کند، و می توان استدلال کرد که اعتیاد به سیگار یعنی دلبستگی ناخواسته به ابژه ای نامطلوب اما وسوسه انگیز.
اما سیگار ابژه ای مسرت بخش است، به این مفهوم که نه فقط مایه خشنودی و معاشرت اجتماعی می شود، بلکه هم چنین فرد را با مهار سرخوردگی و بلوغ نمادین آشنا می کند. علاوه بر این، سیگار برخی از جنبه های نامطبوع خودش را مجدداً در خود جذب می کند: در فرایند سیگار کشیدن، سیگارِ بی عیب و نقص و میل انگیز، به ته سیگاری بیزار کننده تبدیل می گردد که آنگاه می توان آن را دور انداخت. از این حیث، سیگار نوعی ابژه مهار کننده است که جنبه های نامطبوع و بیرون رانده شده فرد سیگاری را مهار می کند.
البته گفتمان مربوط به سیگار در دو دهه اخیر دگرگون شده است، به گونه ای که امروزه آن را اغلب ابژه ای نامطلوب می دانند. در زمانه رونق بخش خدمات، کودک محوری و توسعه، آن نوع دلزدگی بی رحمانه صنعتی که سیگار نماد آن است دیگر از نظر فرهنگی مورد تردید قرار گرفته است. در عین حال، تحولات اجتماعی نیز باعث شده اند که سیگار بیشتر موجد خصومت باشد تا دوستی. افزایش آگاهی درباره "سیگار کشیدنِ ناخواسته" (استنشاق ناخواسته ی دود سیگار دیگران) و تاثیرات آن، توجه ما را به واقعیتی دیگر معطوف کرده است. گرچه خطر صدمه به سلامت خود را می توان کم اهمیت تر از تلاش برای جان سخت شدن و رفع توهم دانست، اما خطر صدمه به سلامت دیگران را نمی توان به این راحتی بی اهمیت تلقی کرد یا گستاخانه آن را نادیده گرفت.* (!!)

C/g/R

Wednesday, October 05, 2005

نمی خواهم
از زیبایی ات
بنویسم
و زیبایی ات را
و از زیبایی ات را
که نمی توانم
از زیبایی ات
به
به گویم
و از زیبایی توست
که بی
زنده می میرم

پ.

Saturday, October 01, 2005


با انتظار، ناکامی و کامیابی هر دو مضاعف اند. در انتظار، وجود من به درخواست محض بدل می شود، وجودی یکپارچه اشتیاق می شود، و بی صبری. و انتظار.
زمان، انتظار را کش می دهد، بازی می دهد، به اوج می رساند و در نهایت می پژمرد.

پ.ن. آغوش می شوم. سینه می شوم برای خنجر. (چه قدر دیدن تو اینجا زیادی است. حائل است میان من و خنجر. لبهای من و لب خنجر) برای یک لحظه، فقط یک لحظه دیدن برقش سینه ام را سپر می کنم (بی سپر می کنم).
- از اینجا برو.
- نرو. بمان.

امضا؟

Friday, September 30, 2005


بازیگر، هرگز دیگری را نمی بیند. او سراسر نقش است. نقش او، مفهوم چیزها را مضاعف-نصف می کند. بازی برای نمایش: دیدن برای دیده شدن. دیدن به مثابه دیده شدن. دوستی که هدیه(؟) گران قیمتی را پیچیده در زرق و برق کاغذها و روبان ها و تماشاگران مرئی (مهمانان جشن تولد) و نامرئی ("خود" ِ بازیگر) هدیه می کند: مرا ببینید. من هدیه کرده ام. من داده ام پس هستم. مفعول این "دادن" هرگز مهم نیست، او جزئی از دکور صحنه نمایش است. او در بهترین حالت تنها تماشاگر است. هدیه نیز دکور صحنه است. در این میان بازیگر (مانند همیشه) با درخشش مقابل دوربین-چشم تماشاگر یکه تاز میدان است. بازیگر کور است. تماشاگر (او همچنان روی صندلی اش فرورفته در تاریکی سالن نشسته است؟ بلند می شود و می ایستد؟ کف می زند؟) ... هاه! تماشاگر وجود ندارد. تماشاگر از "تماشا" بی بهره است. چه، بازیگر هرگز موضوع شناخت نیست. در واقع بازیگر هم نیست.

پ.ن. در چشم هایتان که نگاه می کنم نیست می شوم. هستی ام از شما می گریزد. وجودم مرا می آزارد. در چشم هایتان هستی شما را می بینم و درمی یابم که هستی من، هستی شمای دیگری بوده است. شمای دیگری که جای دیگری چشم هایش را نگریسته و ضبط کرده ام. من هستی شما را هم ضبط می کنم.

پریسا
سکوت برقرار نیست. بر قرار نیست. اقرار به نهایت سکوتی که مرگ است: نجنبیدن هیچ. تبدیل هر به نگاه: سکوت
هر یک از شما که می خواهد باشد. تو، تو و حتا تو. حتا تویی که کلاه سرخ بر سرت داری، آن سوی رود. هر کدامتان که می خواهید، باشید.
اینجا جمعه است. جمله ای برای جمعه. جمعه ای برای نشستن. کنار صدای آب نشسته ام. کنار ِ آب هم صدایی دارد. سکوتی، و مرگ.
هر یک از شما یک است، قبل از دو شدن. من یک را نمی بینم. به یک نگاه می کنم: درختها و برگها. درختان و برگ. درخت نگاه نمی کند. درختان نگاه می کند. برگها نمی ریزند. برگ می ریزد. من کدام ام؟ همه. همه ی شان، همه ی تان. تو، تو و... تو. شما تو هستید شما نیستید. تویی. تو هم تویی. مرگ تو هم در سکوت اتفاق می افتد. و سکوت همان اتفاق است.
برگی هست که از درختان می افتد.

Fall

Tuesday, September 27, 2005

این خط ندارد. همان خط سرخی که جریانش را در تنم می شنوم. این خط ندارد. من نمی نویسم، می شنوم. خط روی سرخ سر می خورد. سرخ از روی خط می ریزد، مرا دو شق می کند. شقه ها. پاهایم را می چسبانم، ولی دو تا هستند.
وقتی می نویسم خط دار می شود.
و باز هم سایه دست.
و چشم ها هر چیزی را دوتا می بینند. هر کدام یکی من، یکی آن.
من سایه ام.

سایه
صفحه ي حوادث روزنامه هاي سه شنبه 7 تيرماه: پدر و پسري به اتهام كشتن دختر نافرمان خانواده (فروغ) و دفن آن در باغچه ي خانه به مدت سه سال، محاكمه شدند.
چند روز بعد صفحه ي حوادث روزنامه ها: پدر به اتهام كشتن دختر خانواده محكوم شد به سه سال حبس ...



همه چيز از همين جا شروع مي شود:
همين جا صبح است
صبحي كه يك روز دارد
روزي كه يك روزنامه دارد
روزنامه اي كه يك صفحه دارد
صفحه اي كه يك حادثه دارد


ادامه...



آفتا

Monday, September 26, 2005

حلال زاده فكرش را كه مي كنم زود پيدايش مي شود! گوشي تلفن را كه بر مي دارم از يك پيشنهاد حرف مي زند. نگفته مي گويد بايد قبول كني. مي گويم شما امر بفرماييد! خلاصه اينكه كلي ذوق كردم. از حالا به بعد به جز من باد هم اينجا مي نويسد. خانه نگه دار كه نيست. هي وبلاگ باز مي كند و هي مي بندد. مگر اينكه من به جايي بندش كنم.
خوش آمدي ..

آفتا
این بدون شک "خاطرات" است. هیچ مفهوم دیگری ندارد.
دفتر و قلم را قبل از اینکه کسی در اتاقم خوابش ببرد آورده ام بیرون. که شاید شب بخواهم چیزی بنویسم اما در واقع نیازی به آنها نداشتم. همیشه که بیرون می روم، بیخود قلم و کاغذ سپید همراه می برم. متعلقات زائدی هستند که به خودم سنجاق می کنم. زیورآلات تزئینی. مثل کتابفروشی رفتن ام است. مثل قدم زدن ام وقتی مقصدی ندارم. تجملی. زائد.
چیزی برای خواستن نیست، چون همه چیز "هست". من باز نمی فهمم این صدای شب را که پنجره باز می شود از کجا می آید. صدای باد نیست، شاید صدای شهر خاموش است در شب. من چیزی نمی خواهم و اینها را ننوشته ام، مگر همین ویرگول آخر را که ... آن را هم دیگر نه.
من به راستی به همه این ها فکر کرده ام؟ نوشتن، ثبت است؟ من دوباره می توانم اینها را فکر کنم؟ نوشتن، ضبط است؟ من هر وقت که بخواهم نمی توانم فکر کنم. پس فکرِ من نیست. من تابع دیگری هستم. اوست که به میل خودش در من فکر می کند. من اراده ای، تسلطی بر روی آن ندارم. و نمی خواهم که داشته باشم. لحظه تفکر او در من باشکوه است. شکوه ِ نواختن - و سازنده نبودن- شکوه نواخته شدن - و ساز بودن- . این شکوه را با قطره هایش می نوشم.
شکوه را می شود لیسید؟

باد

Friday, September 23, 2005

خانوم! خانوم اجازه هست؟ فقط يه کم بالا بياورم. فقط يه ذره! جان شما آنقدر حالم خوب مي شود. آنقدر جلوي خودم را گرفتم که ننويسم. يکي دو روز که نيست. يکي دو ماهي مي شود. آخر فقط شما که نبوديد! يکي ديگر هم از من قول گرفت روي اين صفحه بالا نياورم. روي اين صفحه که نه. کلا! اما خوب فقط همين را مي ديد. من هم حدالامکان سعي کردم ديگر روي اين صفحه بالا نياورم. آخر نمي شود که خانوم! حالا هي بگو زندگي کن! زندگي کن! زندگي کن! ننويس. عکس نگير. نزن. نکش. آخر پس کجا بالا بياورم جان دلم؟!
راستي پاکت داري؟

Friday, September 16, 2005

سرم را بالا مي گيرم
ستاره ها چشمك مي زنند
زمين بي خود و بي جهت بوي باران مي دهد
همه چيز رنگ هميشه را مي دهد
از چيپس هاي پنهان شده تماشاگران هنر هفتم بگير
تا صداي ساز و تنبك هميشگي بچه هاي خياباني
تا ژست هميشگي اي كه من با ديدن بچه هاي خياباني براي خودم مي گيرم
تا سر درد اين روزها كه مي ترسم مثل بقيه رنگ هميشه را بگيرد

دوست دارم هاي هاي بخندم و
هر هر گريه كنم
دوست دارم تمام كارگرهاي دوشيفته سرزمينم را با خودم از اينجا ببرم
دوست دارم بي سرزمين بشوم
دوست دارم هيچ بشوم
هيچ تر
پوچ تر
كاش مي فهميدي..

Friday, August 12, 2005

بوی نم نم باران می پیچد توی دماغم.. رخوت جمعه سیاه کمرنگ تر می شود. باران را دوست دارم. اما سیل را نه. می بینی رفیق؟ هر دم از این سرزمین بوی نا بلند می شود. در خبرها تیتری می بینم با عنوان ریشه سیلهای گلستان. مگر ریشه هم دارد؟ کجایش را دیدی! شاید ساقه و برگ و شاخه هم داشته باشد. مگر شاخ و برگ های بعد از زلزله بم را یادت نیست؟ از بیماری های عفونی بگیر تا بیماری های روانی و افسردگی. قول داده بودم دیگر بی قراری نکنم. قول داده بودم فریادهایم را جمع کنم برای روزی که امانی باشد برای فریاد زدن. رای روز مبادا. اما کو امان رفیق؟ گنجی را که می بینی.. دیگر با چه زبانی فریاد بزند؟

Tuesday, August 09, 2005

بارون مي ياد.. مي بيني؟ بارون مي ياد.. امروز برگ هاي زرد خشک شده زير پاهام خش خش کردن. مي بيني؟ عين پاييز شده. عين مهر.. يادت مي ياد؟ مهر که مي شد مي رفتيم همون لوازم تحرير فروشي ميدون انقلاب و .. يادته مي گفتي مي خواي روي نرده هاي دانشگاه تهران دخيل ببندي. من که نديدم، اما حتما بستي نه؟ آدم که الکي دانشگاه تهراني نمي شه! اون پسر کپله ازم پرسيد که من هم دبيرستاني تو بودم؟ منم گفتم آره! هم دبيرستاني و هم راهنمايي و هم سايه! ما هم دبيرستاني بوديم. نه؟ يا نبوديم؟ هم دانشگاهي هم بوديم. مگه نبوديم؟ ما همش با هم بوديم ديگه، مگه نه؟!يادته اون روز که دلم شکسته بود و نمي دونستم چه جوري جلوي گريمو بگيرم برام يه ليست درست کردي و بهم ثابت کردي که هنوز خيلي جا دارم تا ليستم به ليست تو برسه؟ يادته؟ يادته با هم بزرگ شديم؟ يادته مي رفتيم زير ميز و مثل دو تا وروجک پچ پچ مي کرديم و کر کر مي خنديديم. يادته؟ من که همش يادمه.. ياسمن گفت گريه نکنم تا تو ناراحت نشي. گفت به هر حال براي تو سخت تره و گريه من باعث مي شه بيشتر ناراحت بشي. همه اينا يعني اينکه الانم نبايد اينارو اينجا بنويسم. اما مي خوام بنويسم. مي خوام به افتخار همه لحظه هايي که با هم داشتيم، همه خنده ها و گريه هامون، به افتخار همه آب پرتقال هايي که با هم خورديم، به افتخار نور همه اون شمع هايي که زيرشون فال حافظ مي گرفتيم، به خاطر همه همه همه اش بنويسم... بنويسم که دلم برات تنگ مي شه. بغض دارم، اما خوشحالم. خوشحالم که مي بينم هميشه موفق بودي و هستي و خواهي بود. خوشحالم که هجرت مي کني. که رفتن رو انتخاب کردي. خوشحالم..هي ني ني! فکر مي کني کي دوباره همسايه شيم؟

Monday, August 08, 2005

آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد

می‌نويسيم و می‌نويسيم. سوخت و سوز ندارد اين بازی، دير و زود ندارد، هرکس هروقت رسيد با گنجی‌ست. دل‌مان می‌خواهد اين تلخی و فسردگی از تن همه بيرون رود، ديو چو بيرون رود فرشته درآيد. دل‌مان می‌خواهد اکبر گنجی به ما بگويد چگونه می‌توان ديو را از شهر بيرون راند. دل‌مان می‌خواهد او باشد که با هم فرياد کنيم: «دوباره می‌سازمت وطن!» می‌نويسيم و می‌نويسيم.بيش‌تر از عشق می‌نويسيم تا رنج. شاد می‌نويسيم. انگار همه‌ی ما شاخه گلی در دست می‌رويم پيشواز کسی که هرچه داشت برای ايران در طبق اخلاص نهاد. می‌رويم پيشواز يک زندانی که لبخندش اندوه را می‌شورد


بابابزرگ به زبان آذري مي گفت: خوش به حال آن کسي که کره به دنيا بيايد و خر از دنيا برود.
زياد به در و ديوار و زمين و زمان گير مي دهم.اين روزها زياد بغض مي کنم. بغضم اما نمي ترکد. نه مثل بغض همسر اکبر گنجي که بالاخره ترکيد. گمانم اگر سر سوزن ارزشي را که گنجي برايمان قائل است را ما برايش قائل بوديم کار به اين جاها نمي کشيد. راستي کي تمام مي شود؟ اصلا تمام مي شود؟؟

Monday, August 01, 2005




برای رفیق عزیزتر ازجانم..
برای تو

انگار همه جا را گرد و غبار گرفته است. از کتاب های خاک خورده من بگیر تا جوانی تو. هر دومان پیر شده ایم. گمانم از شدت جوانی پیر شده ایم. تو مدام سکوت می کنی و من مدام سکوتت را که رنجم می دهد با حرف های تند و تیزم پاسخ می گویم. خسته ام. آشفته ام. ای کاش در این سرزمین خاک گرفته زاده نشده بودم. ای کاش اصلا زاده نمی شدم.
دخترک می رود مکه. می گوید که مطمئن است وقتی بر می گردد از این رو به آن رو شده است. برای همین پیش پیش مرا شاهد می گیرد که بعد از سفرش مسئولیت هیچ یک ازحرف هایش را نخواهد پذیرفت. خنده ام می گیرد. از آن خنده های تلخ و سوزنده. ببین این خدای ساکن مکه چه ها که نمی کند!
عمو به اروپایی ها و آمریکایی های خوشبخت آنطرف آب می گوید برده های مدرن.می گوید تنها فرق شان اینست که عوض سیاه سفیدند. اما هر چه هست گمانم وضعشان از ما بهتر است. تکلیف شان معلوم است. ما که نه برده ایم و نه ارباب. گمانم بیشتر به تفاله های تاریخ می مانیم. تاریخی که آن دیگران ورقش می زنند.. دلم گرفته است رفیق. سخت گرفته است. چهره تکیده گنجی تنم را به درد می آورد. دستم را می گذارم روی مونیتور که هنگام خواندن خبر دوباره چشمم به عکسش نیفتد.
شب های تهران حالم را به هم می زند. ظهرهایش تهوع آور اند. عصرهایش را که نمی دانم. قرص های کاذب می خورم و می خوابم. از صبح هایش نپرس. اینجا مدت هاست که سحر نشده. راستی اینجا با جهنم فرقی هم دارد؟ نکند که ما همه مان بزرگ ترین گناه کارانیم؟ مگر نمی بینی رفیق؟ این گدازه های آتش را که بر سرمان فرود می آید.. نگو که تابستان است! زمستان هم همین قدر گرم بود...

Tuesday, July 26, 2005

گاهي فکر مي کنم جامعه و خانواده به حصارهاي بزرگ و کوچکي مي مانند که دورم حلقه زده اند. هر چه بيشتر تقلا کنم خارهايشان بيشتر در تنم فرو مي رود. همين است که گاهي دلم از شلوغيها مي گيرد. از خنديدن هاي کاذب دسته جمعي حالم به هم مي خورد و دلم مي خواهد در يک خيابان دراز پر سايه زير نم نم هاي باراني که نمي آيد با تو راه بروم و هيچ چيز نگويم. هيچ چيز..حرف هايم تکراريند.حرف هاي تکراري يک برده ي مدرن جامعه قرن بيست و يکم. اصلا نگران نباشيد آقا! همين چند دقيقه ديگر يادش مي رود. حتما کمي خسته شده. يک تعطيلات آخر هفته که برود همه اش يادش مي رود و باز مي شود همان برده ي سر به زير مکانيکي هميشگي شما. بعد قول مي دهد مثل بچه آدم برود سر درس و مشق و پروژه هايش تا يک مهندس برده ي تحصيل کرده ي خوب از آب در بيايد تا فردا روز که مي خواهد حقوق بگير شما بشود کارش را درست انجام بدهد. نه آقا! اصلا نگران نباشيد! اين استقلال طلبي ها و آزادي خواهی هايي را هم که نق نقشان را مي زند و بهانه شان را مي گيرد را هم همين روزها از يادش مي بريم. جوان است ديگر.. انرژي اضافي دارد. آنقدر کار سرش بريزيم که ديگر ناي فکر کردن نداشته باشد. اي آقا شما که بهتر از من مي دانيد چند تا از اين موردها داشته ايم. ما کارمان همين است. بالاخره يک جوري خفه شان مي کنيم. نگران نباشيد! نگران نباشيد! همين روزها خفه مي شوم!!!

Sunday, July 24, 2005

مونده بودم که چرا نمي تونم بنويسم( خصوصا چرا نمي تونم وبلاگ بنويسم!) . يادم نبود تو داري جاي منم مي نويسي...



دلم پاییز خودمو می خواد که ، مجبور نباشم به خاطر فرار از گرما و آفتاب هی دنبال سایه بگردم یا اون عینک آفتابیه رو که دیگه دوستش ندارم بزنم .
دلم یه قدم زدن طولانی تو خیابون ولی عصر با برگ های زرد ِ ریخته شده که وقتی روشون پا می ذاری ، یه صدای دوست داشتنی می دن ، می خواد .
دلم می خواد هوا ابری باشه و نم نم بارون بیاد و من خیس ، روی سنگفرش ها قِل بخورم و به گنجشک ها نگاه کنم که یه گوشه کِز کردن و آسمون رو نگاه می کنن .
دلم می خواد که باشی و، وسط قِل خوردن ها بیای کنارم و دستمو بگیری ، مثل قدیما که اینجا بودی ، بدون ِ اینکه حرفی بزنم یا حرفی بزنی ، همه ی حرفامو از نگاهم بخونی و مثل اون روزها که پُر گریه بودم و تو بودی و شونه هات بود ، خالیم کنی ...و بعد ... با هم قِل بخوریم ...

دلم مهر می خواد .
دلم پاییزِ خودمو می خواد
.

Friday, July 08, 2005

گمانم دوربين مخفي بود. يعني راستش ما فکر کرديم که حتما دوربين مخفي است که مي خواهد ببيند قيافه آدمهاي فوضول چه شکلي است. هوا به طرز تهوع آوري گرم بود. ما هم آنقدر فوضول بوديم که زير آن آفتاب داغ ماشين را کنار بزنيم تا ببينيم چه خبر است.
يکي از ما پياده شد. همه مان نرفتيم. وقتي مي رفت به شوخي گفتم : اگه کسي خودشو کشته بود صدام کن منم بيام ببينم. چند دقيقه بعد برگشت. سرش را پايين انداخته بود. به سرعت ماشين را روشن کرد و راه افتاديم.
دخترک خودش را پرت کرده بود وسط اتوبان. چيزي نديده بود. تنها پارچه سفيد رويش را ديده بود با خوني که به اطراف پاشيده شده بود. زمان رو به غروب مي رفت، اما هوا به طرز تهوع آوري گرم تر و گرم تر مي شد. اما خوب به هر حال ما بايد کارمان را مي کرديم. بايد نسخه پرينت شده ي پايان نامه را مي داديم به خانم دکتر. مي پرسم راستي نپرسيديم طبقه چندمند. مي گويد هر سه طبقه مال خودشان است. مي گويد دو طبقه اش خالي است. البته خالي خالي که نه. طبقه اول را وقف کرده است براي مراسم مذهبي.. انگار هوا گرم تر مي شود. شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم. بر مي گردد. نسخه دست نويس را هم مي خواهد. تا صفحاتش را مرتب کند طول مي کشد. مي بيني رفيق انگار ديگر زيادي دارد طول مي کشد. خودم را مي گذارم جاي دخترک. فکر مي کنم چه چيزي ممکن است پيش بيايد که باعث بشود توي آسمان اتوبان به پرواز در بيايم. گمانم بايد خيلي طول بکشد. فکرش را بکن! کم که نيست! همان چند ثانيه را مي گويم. از آن بالا تا اين پايين. شايد هم آن پايين و اين بالا. فرقي که نمي کند. اما گمان نکنم به همين سادگي ها بگذرد. حتما چند ساعتي طول مي کشد. چند ساعتي.. چند روزي.. چند ماهي.. چند سالي طول مي کشدتا کسي رو به رويمان بايستد، لبخند بزند و بگويد مردم ايران اصلا لبخند نزنيد! شما در مقابل دوربين مخفي نيستيد!

Friday, July 01, 2005

حرفي.. خطي.. شعري و يا حتي شده نقشي، بايد لاي انگشتان من ليز بخورد تا..
نه تباه و نه ساکن.. نه پر و نه خالي.. من تنها لال شده ام.. تا مغز استخوان لال شده ام..

Sunday, June 19, 2005

جداي از تحريم و به قول بعضي رفقا ترحيم(!).. جداي از شنبه ديگر که لابد باز مي خواهيم سر هم جيغ و ويغ کنيم! سواي از لولو احمدي نژاد که تن بعضي ها را به رعشه عجيبي انداخته است( طوري که آدم فکر مي کند اين لولوي بي شاخ و دم تازه از مادر زاده شده و پيش از اين اصلا در وادي ايران زمين گامي از پيش برنداشته و خلاصه خدااااااا نکنه که رئيس جمهور بشه!!!) سواي از همه اينها:


کميته پيگيری آزادی دکتر ناصر زرافشان از عموم مردم ايران دعوت کرد روز سه شنبه سی و يک خرداد از ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر در برابر دفتر سازمان ملل در تهران تجمع کرده و خواهان آزادی ناصر زرافشان شوند. خانواده دکتر ناصر زرافشان، خانواده زندانيان سياسی، دفتر تحکيم وحدت، سازمان دانش آموختگان ايران اسلامی (ادوار تحکيم وحدت)، اتحاد دموکراسی خواهان ايران، ماهنامه نامه، نشريه دانشجوئی بذر و کارگران موکل دکتر ناصر زرافشان از اين فراخوان حمايت کردند.

نشانی : جاده قديم شميران ، خيابان دروس ، بلوار شهرزاد ، دفتر سازمان ملل متحد

اگر هم خيلي حس آمدنتان نمي آيد يک سرکي به اين لينک بزنيد!
با تشکر!

Saturday, June 18, 2005

گمانم هرکس که تا به حال حداقل پنج پست از پنجاه و اندي پست اين وبلاگ را خوانده باشد، دانسته باشد که اين صفحه تنها بيانگر ذهنيات من است. نه سياسي است نه اجتماعي است نه هنري است و نه ادبي و نه.. . اما خوب ذهن است ديگر! هزار راه مي رود. گيرم بي راهه برود. به بزرگي خودتان ببخشيد، اما گمان نکنم هيچ کدام از به ظاهر بيراهه هايي(حالا بحث در بيراهه بودن يا نبودنش را بسپاريم به دست زمان بهتر است!) که هرکدام از ما مي رويم سزاوار بي مهري و ناسزاي آن ديگري باشد. نمي دانم کي و کجا بود، اما قطعا همان وقت و همان جايي بود که معناي آزادي و حقوق بشر را فهميدم. همانجا که دانستم دموکراسي يعني احترام و در نظر گرفتن راي همه ي همه ي همه ي مردم! گيرم راست اقتدارگرا باشد يا چپ تندرو. گيرم عشق شماره ي پاي عالي جناب و کارگزارن باشد و يا گيرم که علقه ي شديد به اصلاحات بي چون و چرا داشته باشد. يا جزو کساني باشد که به هر دليلي به اين نتيجه رسيده اند که راي ندادن به از راي دادن.
نمي دانم کجا بود، اما هر کجا بود همان جا بود که ياد گرفتم براي اثبات درستي انديشه و عمل ام نه از فحش و ناسزا، نه از تمسخر و تحقير،‌ نه از زور و ارعاب و نه از گلوله، بل که از منطق و استدلال و صحبت مي بايست که ياري بگيرم. مي داني يار دبستاني من؟ مي دانم که به دوردست ها که نگاه مي کني دل به آزادي بسته اي. دل به روزي که ظلم و بي عدالتي، فقر و بيکاري، زورگويي و ديکتاتوري از خود سايه اي هم به جاي نگذاشته باشند. حرف هاي رويايي مي زنم، نه؟ اما مگر نه که از براي همين روياهاست که حالا مثل خروس جنگي ها به هم مي پريم و براي هم خط و نشان مي کشيم که فردا روز که الانکي رئيس جمهور شد و فلان کار را کرد، مسئولش آن ديگري است؟ مي داني يار دبستاني من.. دلم گرفت از تو که به جاي زير سوال بردم منطق و ادله خودت که در من کارگر نشد، خودم را زير سوال بردي. و اي کاش که تنها زير سوال برده بودي و فحش و ناسزايت، حرف هاي نگفته ي فردا روزمان را زير پاهاي سست و بي پايه ي دموکراسي اي که از آن دم مي زني له نمي کرد. اي کاش.

Thursday, June 16, 2005

من گفته ام.. خيلي وقت ها گفته ام که حرف زدن برايم سخت است.. خيلي سخت.. گاهگاهي اگر بتوانم مي نويسم. دوست دارم که حرف بزنم. دوست دارم که از خودم دفاع بکنم. از حرفم. عقيده ام. اما هيچ وقت به آخر نمي رسد. اصلا انگار کلمات پشت سر هم جور نمي شوند. انگار زورشان مي آيد بشوند جمله! از جمله همين انتخابات خودمان! خودمان که نه! خودشان! يک ماهي که گذشت فصل امتحانات که نبود، انتخابات بود! يک روز در ميان نظرم عوض مي شد. ديگر خودم هم خنده ام گرفته بود. راي مي دهم؟ نمي دهم؟ مسئله اينست؟ نه مسئله اين نيست! انگار هيچگاه مسئله اي نبوده است. بله رفقاي عزيز که در جدال تحريم و عدم تحريم انتخابات هستيد، هيچ مسئله اي نيست! خيالتان راحت باشد! آن پيرمرد گوشه زندان هم که بميرد فرقي به حال اصلاح طلبان و اقتدارگرايان و کارگزاران و آبادگران و اپوزوسيون خارجي و داخلي و هزار "ان" ديگر نمي کند! شما بحثتان را بکنيد! فکر آن ۲۰۰۵ باشيد که قرار است به روابط بينمان حال بدهد! همين " ما " را می گویم! مایی که تنها مشکلمان رنگ و مد لباس و بوی فرندمان است! بله دوستان عزیز بیایید همه با هم دسته جمعی برویم جلوی ستاد معین و شادی و پایکوبی کنیم! رئیس جمهور دموکرات برگزیده ی ما! چه فرقی می کند! حالا فوتبال نشد انتخابات! چهارشنبه سوری نشد انتخابات! می دانید رفقا خیلی راحت می شود همه چیز را به گند کشید! بیایید هیچ کدام اصلا خودمان را ناراحت نکنیم. مدام سر هم جیغ و داد کنیم و استدلالات و ادله خود به رخ دیگری بکشیم و مدام داد بزنیم دموکراسی! دموکراسی! دموکراسی! همین فردا، همين امشب، اصلا همين ساعت که من مشغول نوشتن هستم ممکن است آن پيرمرد بميرد.. از گرسنگي بميرد.. از اعتصاب غذا.. اما مهم که نيست.. هست؟ نکند که هست؟! نگو که هست! نگو که در حالي در خيابان ها پلاکارد بدست توي ماشين هاي آخرين مدلت چرخ مي زدي ياد آن پيرمرد بوده اي! نگو! نگو که وقتي گلويت خشک شعارهاي اصلاح طلبان شده بود ياد تشنگي و گرسنگي آن پيرمرد را هم کرده اي.. نگو! نگو که يادت نبود که مي توانستي شلوغ بازي هاي دموکراسي خواهي ات را جايي نزديک به آن پيرمرد بکني! نگو! نگو که دلم بيشتر مي گيرد.. من که گفته ام .. کاش تو ديگر نگويي..

Wednesday, June 08, 2005

کاش ميان سکوت شب
ميان اين شب هاي سکوت
جايي براي من بود
جايي که بشود
حتي شده روي نيمکت هاي خالي پارک
آسوده خوابيد
کاش
صبح نمي شد


مي بيني رفيق.. مي بيني گاهي چه آسان يک شبه پير مي شوم؟ ميان هياهو و شادماني مردمان سرزمينم، کرخت و خاکستري وار ، خيره مي شوم به هيچ .. شايد به آن سه رنگ سبز و سفيد و سرخ..
گمانم ، گمانم که نه! بگذار بي قيدش کنيم. از همان بي قيدي هاي خاص تو : تنها بي کرانه ي حضورت است که با تمام وجودم نمي گويم کاش صبح نمي شد...


آفتا

Monday, May 30, 2005

از احمد شاملو :


دل‌ام کپک زده آه
که سطری بنويسم از تنگی‌ی دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌يی از قبيله‌ی آرش برچکاد صخره‌يی
زه جان کشيده تا بن گوش
به رها کردن فرياد آخرين.


کاش دل‌تنگی نيز نام کوچکی می‌داشت
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش‌می‌دادی،


هم‌چون مرگ
که نام کوچک زندگی‌ست
و بر سکوب وداع‌اش به‌زبان‌می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرين سوت‌اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآيد:
نامی به کوتاهی‌ی آهی
که در غوغای آهنگين غلتيدن سنگين پولاد بر پولاد
به لب‌جنبه‌يی بدل‌می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنيده‌انگاشته
يا ناگفته‌يی شنيده‌پنداشته.


سطری
شطری
شعری
نجوايی يا فريادی گلودر
که به گوشی برسد يا نرسد


و مخاطبی بشنود يا نشنود
و کسی دريابد يا نه که «چرا فرياد؟»
يا «با چه مايه از نياز؟»
و کسی دريابد يا نه که «مفهومی بود اين يا مصداقی؟
صوت‌واژه‌يی بود اين در آستانه‌ی زايشی يا فرسايشی؟
ناله‌ی مرگی بود اين يا ميلادی؟
فرمان رحيل قبيله‌مردی بود اين يا نامردی؟
خانی که به وادی‌ی برکت راه‌می‌نمايد
يا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»


و چه برجای می‌ماند آن‌گاه
که پيکان فرياد
از چله
رها شود؟ــ:


نيازی ارضا شده؟
پرتابه‌يی به در ازخويش
يا زخمی ديگر به آماج خويشتن؟


و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسيرمی‌کند؟

Monday, May 23, 2005



قاصدک عصباني است. از رد صلاحيت و مملکت و سياست. من اما به گمانم همه چيز مثل هميشه است. سايت هاي خبري را باز مي کنم. تيتر خبرها برايم هيچ جذابيتي ندارند. دنبال خبرهاي اجتماعي مي گردم. مشکلات اجتماعي که تا دلت بخواهد هست. فکر مي کني بهتر نباشد چند تا رئيس جمهور انتخاب کنيم؟ بعيد مي دانم يک تنه بشود اين همه مشکلات را حل کرد.. نه؟ همه چيز مي تواند به طرز تهوع آوري بيگانه باشد. مثل نوشته هاي يک نشريه دانشجويي:

اما مي خواهم حرفي بزنم که تا به حال نشنيدم و نخواندم. دانشجوي امرزو انديشه فرداي بهتر را فراموش نکرده، اصلا انديشه کردن را فراموش نکرده. زنده است مي انديشد فکر مي کند و سپس عمل مي کند. آري اين شيوه گذشته ها شکل ديگري داشت. نمي خوام کسي رو متهم کنم اما نگاه کنوني حاصل رفتار گذشته را نشان مي دهد. اگر دانشجوي ديروز مبارزه مي کرد تا به خواسته اش برسد دانشجوي امروز سازش و صحبت مي کند تا به خواسته اش برسد. اگر ديروز فرياد مي زد و خروشان بقيه را نيز به شلوغ بازي فرا مي خواند امروز عبرت گرفته که چه وقت بنويسد چه وقت فرياد بزند و چه وقت آرام باشد. شايد ايندگان نيز از ما عبرت هاي جديد بگيرند.
بگذار مردم هر طور مي خواهخند بيانديشند، مهم اينست که من و تو سرگرم خروس قندي بازي نشديم، هنوز نفس مي کشيم و دردهاي فردا را مي انديشيم و در راه اصلاح آينده قدم بر مي داريم.


بوي خاکستري هيجده تير مي يچد توي دماغم. کوي دانشگاه و همهمه و صورت هاي پوشيده شده با پارچه. سرم را بر مي گردانم. دانشجو ها کتک مي خورند. من فقط يک بچه دبيرستاني ام. دلم مي خواهد زودتر دانشجو بشوم. مي خواهم زودتر بروم قاطي شلوغ بازي ها. مي خواهم زودتر کتک بخورم .. دانشجوي امروز سازش و صحبت مي کند تا به خواسته اش برسد. مي سازيم. درست است گاهي توي برنامه هاي دانشجويي ساز هم مي زنيم. تنبک و تار و سه تار. آدم بايد هميشه بسازد. لطيف باشد. قانع باشد. رويش زياد نباشد. هميشه بايد شرايط را در نظر بگيرد. اگر سخت اش است برود خارج. کاري که ندارد. امتحان تافل هم که الحمد لله در کشور خودمان برگزار مي شود. اصلا که چي. هي شلوغ بازي در بياورد . هم خودش را ناراحت کند هم خانواده و بقيه را؟ مگر از گذشته گان عبرت نگرفته است؟! نکند مي خواهد آيندگان هم مثل خودش عبرت هاي بد بد بگيرند؟!
شعار که بنوسي پاسخش هم شعار مي شود. همين چند سطر بالاتر را بخوان. ولي خودمانيم. اينجا جاي ماندن نيست. تازه قاصدک هم راست مي گويد که من حق دارم مهاجرت را تجربه کنم. راستش من هميشه حق دارم. مثل آدم که توجيه را.. راستي تو هم خروس قندي بازي مي کني؟

آفتا

Saturday, May 21, 2005

دهانم بدجور قفل کرده است. انگار حرف هايم تمام شده اند. درست مثل اينترنتم که دو هفته اي بود تمام شده بود. حرف که هست اما ديگر حس و حال نوشتن نيست.. مثل شما که ديگر حس و حالتان نمي آيد نوشته هايم را بخوانيد. يا مي خوانيد و حس و حال کامنت گذاشتنتان نمي آيد. اين وبلاگ هم درست مثل خودم است. در دوران کم توجهي آپ ديت نمي شود! مي دانيد که.. من از آن هايي نيستم که براي خودم بنويسم. من دقيقا براي خوانده شدن مي نويسم!
پاک کردن وبلاگ را اصلا حرفش را نزن. دلم نمي آيد. نوشتن را هم دوست دارم. مثل قبلترها و يا شايد بيشتر از قبل. گمانم نوک مدادم شکسته باشد. شايد هم دفترم پر شده. مي داني؟ من هم نمي دانم که باز هم مي توانم بنويسم يا نه.. بنويسم؟ يا مي توانم؟ اصلا مي داني؟!

آفتا

Friday, April 29, 2005

هميشه حرف را بايد از جايي شروع کرد. از کلمه اي. جمله اي. بچه که بوديم، يادت است؟ سر خط اول انشا که کم مي آورديم هميشه مي نوشتيم : قلم به دست مي گيرم و ... من هم کلمه که کم مي آورم کتاب فروغ را باز مي کنم. انگار هميشه مي شود ميان شعرهايش، قطعه اي، خطي و يا حتي کلمه اي را پيدا کرد که حال من را بهتر از خودم بگويد..

...
..
ــ من به يک ماه مي انديشم
ــ من به حرفي در شعر
ــ من به يک چشمه مي انديشم
ــ من به وهمي در خاک
ــ من به بوي غني گندمزار
ــ من به افسانه نان
ــ من به معصوميت بازي ها
و به آن کوچه باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
ــ من به بيداري تلخي که پس از بازي
و به بهتي که پس از کوچه
و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها
...
..

ــ يک ستاره؟
ــ آري، صدها، صدها، اما
همه در آنسوي شب هاي محصور
ــ يک پرنده؟
ــ آري، صدها، صدها، اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدن هاشان
ــ من به فريادي در کوچه مي انديشم
ــ من به موشي بي آزار که در ديوار
گاهگاهي گذري دارد!

ــ سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان، در لحظه لرزاني
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
که به طغياني تسليم شوم
من دلم مي خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم مي خواهد
که بگويم نه نه نه نه
...
..

( قسمت هايي از شعر در غروبي ابدي نوشته فروغ فرخ زاد)

مثل يک عنکبوت خانگي تارهايم را مرتب و منظم بافته ام به اتاقم. ميان کتاب ها و جزوه هايم غلت مي خورم. کمي درس مي خوانم. مشغول خيره شدن به ديوار هستم که رفيق سيم کش زنگ مي زند.فکر مي کند از خواب بيدارم کرده است. گمانم آدمهاي کم حرف هميشه صدايشان مثل تازه از خواب بيدار شده ها باشد! وقت نشد به رفيق سيم کش بگويم هشت ساعتي مي شد که با کسي حرف نزده بودم! با زفيق سيم کش خدحافظي مي کنم. پوووففف.. به اين يکي هم نشد domain روي دست مانده مان را قالب کنم! ( يا غالب؟) راستي کسي نمي خواهد؟ اکازيون! سند دست اول! دست نخورده! بي نظير! فقط سالي ۱۵۰۰۰ تومان! خدا وکيلي چيزي نمي شه که! ميشه ماهي ۱۰۰۰ و اندي تومن! عوضش دات نت مي شوي! کلي با کلاس مي شوي! والا!!! کسي نبود؟!؟!
آها! داشتم مي گفتم. داشتيم مثلا به قولي عرض حال مي کرديم!
حوصله درس خواند که ندارم.. فکرم بيشتر از اين حرف ها مشغول است. زورباي يوناني را بر مي دارم که بخوانم. خسته مي شوم. ورق هاي کتاب را اين طرف و آنطرف مي کنم. اين را همين رفيق سيم کش خودمان داده است. اول کتاب نوشته:

شايد
روزي يا ساعتي ديگر
باورمان شود که با هم غريبه ايم
شايد
در عصري غريب
خزان تنهايي
غبار فراموشي بر بهار ما نشاند

اما اگر روزي از باد ترسيدي
يا شبي مهتاب نبود
اگر روزي در پستوي گهواره ها خواب ماندي
يا عصري غم داشت غربتت
اگر به نگاهي دلت شکست
بدان دل شکسته اي هست که تو را مي فهمد



(اين را رفيق سيم کش گفته است. درست است که کار اصلي اش سيم کشيدن و اين حرف هاست اما شعر هم مي گويد. شاعر دوست داشتني نشريه .. شاعر ما که نيست البته! شاعر خودش است! )

کتاب را مي بندم. بار اولم نبود که اين شعر را مي خوانم. از گوشه پنجره به بيرون نگاه مي کنم. مهتاب که نيست اما در پستوي گهواره ها هم خواب نمانده ام. چند شب پيش از باد ترسيدم اما تنها که نيستم. دل شکسته هم نيستم به گمانم. اما يک چيزي ته نگاهي در آينه بغضم را مي ترکاند. زود جمع و جورش مي کنم. يعني که چي! آدم که فرت و فرت نمي زند زير گريه! گمانم همان عصر غريب باشد. همان غم عصري در غربت. بيگانه نيستم اما اينجا همه چيز عجيب برايم غريب است. مثل غربت..


آفتا

Tuesday, April 26, 2005

کي مهمتره؟ اوني که مي ميره يا اوني که براش مي ميرن؟مي گويد زندگي زندگي که چيزي نداشته باشد براي مردن مفت نمي ارزد.
مي گويم آني که مي ميرد هم مهم است! توي سرم چرخ مي خورد.. کي مهمتره؟!
...


ورقهاي دفتر را ورق مي زنم. گذشته ها را. من، انگار که هميشه در گذشته زيسته باشم يا آينده. اکنون را نمي شناسم. هيچ نمي شناسم.. وسوسه مي شوم که دفتر چند سال پيش را دوباره بخوانم. بعد بدهمش که تو بخواني. چند صفحه اش را مي خوانم. خنده ام مي گيرد.. چقدر همه چيز دور است. انگار کن يک قرن گذشته باشد. بعد وسوسه مي شوم که همه شان را پاره کنم. مثل تو که پاره شان کردي. با اين تفاوت اين ها را من نوشته ام و آنها را تو نه..مي رسم به صفحات آخر.. اينجا حرف هاي تو هست. پاره شان نمي کنم..
گمانم من جايي دور زاده شده باشم. جايي در گذشته ها. جايي که اينجا نيست. حالا نيست. شايد ميان آن روز که ريختند توي خانه. همان روز که همه چيز را بهم ريختند و کتاب ها را سوزاندندشايد من روزي يا شبي، ميان سکوت هاي مادربزرگ گم شده باشم.. و شايد آن روز که ابراهيم را آوردند.. شهيد شده اش را آوردند ميان استخوان هايش خاک شده باشم. ميان گذشته.. همين است که ديوانه وار در گذشته چرخ مي زنم. گذشته اي که مهم نيست گذشته من باشد يا تو. مهم اينست که گذشته باشد. دفتر را ورق مي زنم.. چشمم مي خورد به اين :

باران نمي بارد
نه
نمي بارد

بغضم نمي گيرد
نه
نمي گيرد

خنده نمي آيد
نه
نمي آيد

سياه نيست
سفيد هم
شايد خاکستري
گونه هايم از سوزش آسمان يخ کرده
و دستانم
بي دستکش
بي حرکت
بي رنگ
بي دستان تو..

مي لرزم
از ضربه هاي متناوب اين ملودي مکرر
آتش داري؟



گذشته هاي من سردند. بي آتش. بي رنگ.. بي دستان تو.. گذشته ها.. گذشته هايي که براي من فرقي نميکنند که گذشته تو باشند يا گذشته من. گذشته هايي که يادشان مي رود که اکنون وجود دارد. اکنوني که تو هستي. ايستاده اي. جايي که سر راه هيچ کس نيست..

آفتا

Saturday, April 16, 2005

دلم باران را می خواهد
بی دریغ
دلم بغض را نمی خواهد
زبر و خشک
دلم این خواب ها را نمی خواهد
باور کن
نمی دانستم
صدای آدمها
روزی
می تواند
کابوس شود
دلم خواب را نمی خواهد
می بینی
خوابم نمی گیرد
گوش کن
شاید
کسی
به خوابت آمد
ستاره های آسمان را شمردم
تمام شد
دلم باران را می خواهد
.همین
آفتا

Thursday, April 14, 2005

خيلي بد است که آدمهاي ديوانه که مخشان به قولي تاب دارد و عادت کرده اند تاب مخشان که زياد شد بنويسند، يکهو يک مدت نتوانند بنويسند. عين من! بعد هي گير بدهند به زمين و زمان و در و ديوار و پنجره و مونيتور و خم گيسوي يار!
شده ام عين بهار. عين همين حالا. که هوا، هي بي هوا مي زند به سرش. يکهو سياه مي شود. بعد تگرگ مي زند. بعد آفتابي مي شود. بعد دوباره .. مي زند به سرش. مي زند به سرم! بعد مي پيچم به تو.
چيزي شده ام شبيه به جلبک. بدتر از جلبک! جلبک لااقل آزار ندارد!
مي گويي بايد بگويم نه. نه.. نه... به چيزي.. کسي.. جايي.. به بودني.. يا نبودني. و يا شايد به پوچي. به هيچي...


دستي به نيمه تن خود مي کشم
چشم هايم را مي مالم
اندامم را به دشواري به ياد مي آورم
خنجي درون حنجره ام لرزشي خفيف به لب هايم مي دهد
ــ نامم چه بود؟
ــ اينجا کجاست؟

دستي به دور گردن خود مي لغزانم
سيب گلويم را چيزي انگار مي خواسته است له کند
له کرده است؟

محمد مختاری

Monday, March 28, 2005

... يکي از تقصيرات من همين کت و شلوار نپوشيدن بود و ديگري اينکه دلم مي خواست ساز خودم را بزنم، دلم مي خواست توي دنيايي که همه ي مردم بايد طبق مقررات و بر اساس اصولي که براي خوشبختي جامعه درست شده بود زندگي مي کردند به دنبال خواسته ها و آرزوهاي شخصي خودم بروم و بدون در نظر گرفتن عواقب هر ماجرايي، عاشق اين و آن بشوم. ... (از کتاب من تا صبح بيدارم نوشته جعفر مدرس صادقي)


نمي دانم ما از روي کتابها زندگي مي کنيم يا کتابها از روي ما زندگي مي کنند! راستش خيلي حرصم در مي آيد اگر اولي باشد. همان که ما از روي ... . اما انگار بخواهي نخواهي مدل اش همين مدلي است. همين مدلي که هر چيزي بخواهد نخواهد از روي يک چيزي زندگي مي کند و همان يک چيز هم خودش باز از روي يک چيز ديگر زندگي مي کند! و بعد همه چيز همين طور مي افتند در يک دور تسلسلي يا يک تسلسل دوري يا يک چيزي در همين مايه ها! هه.. خنده ام مي گيرد.. ولي همين طوري است. همين طوري که حالا چه خودت خواسته باشي چه از روي کتاب ها ياد گرفته باشي که بخواهي ساز خودت را بزني، مجبورت مي کنند يا خودت آدم مي شوي اش را نمي دانم، اما بالاخره آخرش کت و شلوار تنت مي کني و مي افتي دنبال خوشبختي. خوشبختي اي که براساس خوشبختي جامعه تعريف شده است. حالا هي بگو مي خواهم بگويم نه ! نه ! نه ! نه.. نه جان دلم. خودت هم که نداني، من که مي بينم کت و شلوار را پوشيده اي. هر چند به تنت زار بزند و به ريخت و قيافه ات نيايد..خودم هم که ندانم، تو که مي بيني..


.. بازي ما تازه داشت گرم مي شد، تماشايي مي شد.. خراب نمي کرديم، توپ نمي رفت توي تور، نمي افتاد زمين، اوت نمي شد، مثل اينکه توي خواب بازي مي کرديم... فقط بازي مي کرديم، فقط بازي مي کرديم. با فاصله با ميز بازي مي کرديم و با يک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندي، با حوصله. تازه داشت دستمان مي آمد که چه جوري بازي کنيم. ...... فقط بازي ما بود که تماشا داشت. دلم مي خواست خودم به جاي يکي از تماشاچي ها بودم. خيلي وقت بود که ساکت ساکت بوديم و فقط بازي مي کرديم. از اول زنگ تا حالا هيچ کداممان خراب نکرده بوديم. فقط بازي مي کرديم. بي آن که فکر کنيم به خواباندن توپ، به امتياز گرفتن، به بردن. فقط به بازي فکر مي کرديم... (از کتاب من تا صبح بيدارم نوشته جعفر مدرس صادقي)


آفتا

Friday, March 25, 2005

گرم مي کني
هنوز هم
دستان گس من را

از پشت خط خطي هاي بهار
زير باران نيامده
با تو
راه مي روم

حرف مي زني
گوش مي دهم

گوش مي دهم
حرف مي زني

رويا.



آفتا

Sunday, March 20, 2005



اينجا وبلاگ است ديگر. نه؟؟؟ بايد يک چيزي تويش نوشت ديگر. نه؟؟؟؟ نمي شود که همين طور ولش کرد به امان خدا! نه؟؟؟؟
چند ساعت ديگر عيد است.بايد سال نو را تبريک گفت ديگر. نه؟؟؟؟ بايد رفت عيد ديدني! بايد ديد و بازديد کرد.نه؟؟؟ سالي يک بار؟ بايد يادت بيفتد که دايي جان و خاله خانومي هم هست تا يه وقت زبونم لال مرحوم شدند يادت نرود بروي ختم شان! بايد يادت نرود عمه جان خانوم و خاله جان را زودتر از همه عيد ديدني کني. آخر بزرگند ديگر! احتمال مردنشان نسبت به بقيه بيشتر است!
سرکه و سيب و سنجد و سنبل و سماق و سبزه و سکه و سکه و سکه و شايد هم سکسکه!
يک سال ديگر هم گذشت. هنوز که نگذشته. يکي دو ساعتي مانده. تو هم هولي ها!!! مي خواهم سر تحويل خيره شوه به ماهي ها. يعني راستش هر سال همين تصميم را مي گيرم. اما نمي شود که. هي کار پيش مي آيد. اما اين دفعه ديگر شوخي ندارم. مسخره که نيستم ! بيست و اندي سال است سر کارمان گذاشته اند! مثل مامان که نمي دانم که سر کارش گذاشته است. آنقدر خانه تکاني کرده که خدا مي داند. پوست دستانش مثل چوب شده اند. عين پوست کاج. ديدي که؟ هميشه سبز است.. چرند مي گويم. نه؟؟؟ بايد به رسم و رسومات احترام گذاشت! عرق ملي ات کجا رفته؟! جايي نرفته به جان شما. امروز آنقدر گرم بود.کلي عرق ريختم! مثل همين حالا که دارم عرق مي ريزم! نمي شود که همين طور ولش کرد به امان خدا! وبلاگ است ديگر. بايد درش چيزي نوشت!

زت زياد!


آفتا

Wednesday, February 23, 2005



مردم من هرسال انقلاب مي کنند. هرسال مي ايستند روبه روي دشمن و کشته مي شوند. هزاران هزار کشته مي شوند. مردم من زحمت کشند. کار مي کنند. خانه هايشان از گل است. پيراهنشان بوي گندم مي دهد. و پوست دستانشان از يک درو بيست و اندي ساله سخت و زمخت شده است. مردم من هر سال مثل کشت و کشتار يک انقلاب بزرگ کشته مي شوند. مي بيني؟ مردم من هر سال انقلاب مي کنند.. هر سال..

Tuesday, February 22, 2005

اينجا، سايت خبري که نيست. وبلاگ سياسي تحليلي هم که نيست. سعي بر اين است که تبديل به مکاني براي غر غر و زجه و ناله کردن هم نباشد. پس گمانم دليلي نباشد براي اينکه بنويسم لرزيد .. لرزيد.. باز هم لرزيد!

Sunday, February 20, 2005

td


خ ا ک س ت ر ی
..
همه چیز خاکستری ست. حتی دستان یخ کرده ی سرخ من.. دلم پرواز می خواهد. بلندی و اوج و شاید حتی نا کجا آباد.. دلم چیزی می خواهد که خاکستری نباشد. به همین سادگی..
دلم می خواهد بغض که می آید، اشک هم بیاید. بی تکلف. دلم خنده های بی صدا و اشک های پر هیاهو می خواهد. لیلا می گوید :
تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم. کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی. اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ...

لیلا راست می گوید. راست شاید نه. اما درست همان را می گوید که من.. من مدتهاست که نمی توانم بگویم. گفتن را فراموش کرده ام بگمانم. اینها هم بازی کلمات است که می نویسم. بی رقص. بی چرخش. بی هیچ..
می چرخانم. کلمات را. سرم را می چرخانم سوی زندگی. سوی آمدن ها.. رفتن ها.. لای ورقهای کتاب گم شدن ها.. من هستم . به همین سادگی. به همان سادگی که می توان نبود. هه.. خنده دار است نه؟ امروز باشی و فردا نه. هه! گمانم همیشه همین طور باشد: پوچی در عین سادگی باشد و سادگی در عین پوچی.همین طور.. هه! پرت و پلا می گویم نه؟ مگر فرقی هم می کند؟ اینهمه پرت و پلا! اینهمه اتفاق! اتفاق مثل شکل گرفتن یک نطفه یا اتفاق مثل ليز خوردن روي سفيدي برف هاي زندگي. می بینی رفیق.. آدم به همین سادگی یک اتفاق است. به سادگی همین اتفاق کلمات بی هوای من.

بيا همه چيز را دور بريزيم. من شانه بالا می اندازم. من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.



آفتا

Thursday, February 10, 2005

از سيد علي صالحي:

نه من سراغ شعر مي روم
نه شعر از من ساده سراغي گرفته است
تنها در تو به شادماني مي نگرم ري را
هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده ام.
از شب که گذشتيم
حرفي بزن سلامنوش ليموي گس

نه من سراغ شعر مي روم
نه شعر از من ساده سراغي گرفته است
تنها در تو به حيرت مي نگرم ري را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده ام
پس اگر اين سکوت
تکوين خواناترين ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن اي ساده، اي صبور!
...
..



هي رفيق! جاي ري را اسم خودت را بگذار. بعد دوباره شعر را بخوان. هي بخوان. گفتم که از وقتي تو آمدي شعر از من سراغي نگرفته است .. نه من از شعر.. هي رفيق! جاي ري را اسم خودت را بگذار. بعد فکر کن که من شاعر شده ام. بعد هي بخوان. هي بخوان.. هي رفيق! مي داني؟ تا تو بيايي شاعر بودم. تو آمدي و شعرهايم را با خود بردي. همه اش را دادي دست باد و گفتي که مثل باد مي پيچي لاي موهايم. اي دل غافل ! من هم بي هوا زدم و موهايم را کوتاه کردم! نمي دانم چه شد که پيچيدي لاي انگشتان.. ميان چشمانم.. ميان دلم.. هي دلکم! جاي ري را اسم خودت را بگذار.. بعد دوباره شعر را بخوان.. هي بخوان.. هي بخوان..

آفتا


Tuesday, February 01, 2005

از محمد مختاري :


قسمت هايي از يک گفتگو

ــ بايد چقدر ماند؟

ــ يعني چه؟

ــ گفتم چقدر بايد ماند
تا نقطه اي دوباره بيارايد؟

ــ نقطه؟ کدام نقطه؟

ــ تند و تپنده تازه و تازنده گذشت
و انحناي موزون در هم پيچيد و ناگهان خود را يافتيم.

ــ ما در مجاورت هاي ساده
آهنگ خويش را
حس کرده ايم.

ــ آن نقطه
آن نقطه رها شده در خاموشي..

ــ آرايش هميشگي انگار آرامت نکرده است

ــ آرايش هميشگي!
از کي به اين هميشگي خو کرده ام؟!

ــ سردم شد

ــ آري هميشه وقتي از اين عادت مي گويم سردت مي شود

ــ طاقت ندارم
با اين همه غلنبه که مي گويي.

ــ اينجا چه غلظتي چه دمايي چه رنگ و بويي
شکلي دارد؟

ــ فرقي نمي کند
هر جاي ديگر نيز همين را مي پرسيدي

ــ فرقي نمي کند ــ فرقي نمي کند!

ــ گاهي ظريف و ساده و آرامي
و تا مي آيم عادت کنم
دشوار و خشک بي آرام و خشن مي شوي

ما بر کناره هاي خاموشي
پژواک آن لبان پريشانيم که در هياهو
تنها
مي خواستند با هم نجوا کنند.
و چون صداها
از صفحه ي شنيدن پاک شد
آن نقطه ي رها شده از لب ها پر کشيد.


....
..
...


ــ يک واژه يک صدا
يعني که دست کم حتي يک نفر بايد بشنود.
حتي سکوت را نيز
بايد شنيد

...
...
....


ميان زندگي غلت مي خورم. ميان هيچ. گم مي شوم . زياد گم مي شوم. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم.. من اين روزها زياد گم مي شوم.. گمانم همان که قاصدک گفت: از دست خودم ذله مي شوم!
آرايش هميشگي.. از کي به اين هميشگي خو کرده ام ...
من با چيزي خو نکرده ام. آن ديگري ست که با من خو کرده است. آن ديگري.. همان ديوار بلند و زمخت که مرتب دستانم را پر خون مي کند.. اين ديوار هم به چنگ زدن هاي من عادت کرده است.. يادت که هست رفيق؟ ديوار را مي گويم..
مي داني از همين جا شروع مي شود. از اينجا که من ميان ساده ها پيچيده مي شوم و ميان پيچيدگي ها ساده.. گفتم که .. من زياد گم مي شوم..
انگشتانت را باز مي کني.. نمي دانم .. گمانم تو هم مي خواهي چنگ بزني.. از لاي انگشتانت ليز مي خورم.. گيج مي شوم.. باز ميان قبل از اين و بعد از اين گم مي شوم.. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم..من اين روزها زياد گم مي شوم..


آفتا






Sunday, January 23, 2005

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن مي بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند

آسمان ها آبي،
-- نفس صبح صداقت آبي ست--
ديده در آينه صبح ترا مي بيند.


از گريبان تو صبح صادق
مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
-- نه
-- از آن پاکتري


تو بهاري؟
-- نه
-- بهاران از توست.
از تو مي گيرد وام،
هر بهار اينهمه زيبايي را.

هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو!



(قسمتي از منظومه آبي خاکستري سياه حميد مصدق)


ميان دانه هاي برف راه مي روم. در دلم انگار چيزي مي شورد. راه مي روم. بي تکلف. بي هراس. لاي کتاب هاي شعر به دنبال حرفي مي گردم. حرف من. . مي خوانم .. دل من در دل شب خواب پروانه شدن مي بيند..چيزي سياه است. چيزي مثل شب که من با دستهاي خودم با مداد سياه سياهش کرده ام. چيزي در تو . چيزي در من. دستانم را مي گيري و مي گويي حساس شدي. و من حرفي ندارم. راست مي گويي. مثل روز. مثل صبح. مثل بهار. بهاري که زيباييش را از تو وام مي گيرد. راه مي روم . ميان دانه هاي برف راه مي روم و در دلم انگار که چيزي مي شورد. شور بودن.يا شايد چيزي شبيه به اين. گمانم..
حرفي، خطي، چيزي بايد باشد که بتواند حرف هاي من را بزند. همه حرف هايم را.. اينکه حس مي کنم ذره ذره، درست مثل دانه هاي برف آب مي شوم. روي گونه هاي تو. گونه هاي گرم تو. آب شده ام. آب مي شوم و انگار که ديگر هيچ چيز از من نمي ماند. خط هاي سياه، زير لايه هاي برف مدفون مي شوند. برف مي بارد. بايد ببارد. گنبد آبي. حسينيه ارشاد. انگار با همه مسجد هايي که مي شناسم فرق مي کند. اينجا بايد جايي پيدا بشود براي درس خواندن. قدم که مي گذارم چيزي در من مي لرزد. گمانم سالگرد فروهرها بود آخرين بار که اينجا تنم لرزيد. وجهه مشترک مسجدها ، گمانم تنها رنگ آبي شان باشد. اما اين يکي برايم فرق مي کند. اينجا، زير اين گنبد آبي، چيزي را در من شکل اشک کرد.. روي گونه هايم آب شد. و گمانم اين روزها ديگر چيزي از آن نمانده باشد. حسينیه ارشاد. سالگرد فروهرها.. چيزي بود.. نه از جنس ايمان. نه از جنس عشق.. و نه از جنس خدا..
برف مي بارد. بايد ببارد. ببارد و همه خط هاي سياه را يکي يکي زير لايه هايش دفن کند. براي هميشه دفن کند..


آفتا

Monday, January 10, 2005

دلم گريه مي خواهد. دلم يک دل سير گريه مي خواهد. دلم حرف مي خواهد. دلم مي خواهد حرف بزنم. هي حرف بزنم.. دلم مي خواهد راه بروم. زير باران، توي تاريکي، تنها، راه بروم. هي راه بروم! اين سيستم عاملها هم که فقط بلدند مديريت کنند. هي هزينه سربار حساب کنند، کارايي شان را تخمين بزنند.. عين من که هي حساب مي کنم چند ساعت درس خوانده ام .. عين تو..
يا هي زمان بندي مي کنند. سيستم عامل ها را مي گويم. هي دور سر من مي چرخند و زمان سرويس فرايند ها را تخمين مي زنند. حرف که سرشان نمي شود! که من دلم مي خواهد حرف بزنم. حرف بزنم. هي حرف بزنم! حرف زدن من هم شده است ناحيه بحراني. آن يکي که نمي دانم چيست زودتر از من رفته است توي ناحيه بحراني و بيرون بيا نيست که نيست! گمانم افتاده باشد توي حلقه بي پايان. هي دور خودش مي چرخد.. مي چرخد.. تا ابد مي چرخد..
دلم گريه مي خواهد. دلم يک دل سير گريه مي خواهد. دلم سکوت نمي خواهد. دلم حرف مي خواهد..دلم يک دل سير حرف مي خواهد..
هي رفيق بي زحمت سيستم را restart اش مي کني؟!(!!!!!!!)



آفتا