Monday, May 30, 2005

از احمد شاملو :


دل‌ام کپک زده آه
که سطری بنويسم از تنگی‌ی دل
هم‌چون مهتاب‌زده‌يی از قبيله‌ی آرش برچکاد صخره‌يی
زه جان کشيده تا بن گوش
به رها کردن فرياد آخرين.


کاش دل‌تنگی نيز نام کوچکی می‌داشت
تا به جان‌اش می‌خواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش‌می‌دادی،


هم‌چون مرگ
که نام کوچک زندگی‌ست
و بر سکوب وداع‌اش به‌زبان‌می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرين سوت‌اش را بدمد
و فانوس سبز
به تکان درآيد:
نامی به کوتاهی‌ی آهی
که در غوغای آهنگين غلتيدن سنگين پولاد بر پولاد
به لب‌جنبه‌يی بدل‌می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنيده‌انگاشته
يا ناگفته‌يی شنيده‌پنداشته.


سطری
شطری
شعری
نجوايی يا فريادی گلودر
که به گوشی برسد يا نرسد


و مخاطبی بشنود يا نشنود
و کسی دريابد يا نه که «چرا فرياد؟»
يا «با چه مايه از نياز؟»
و کسی دريابد يا نه که «مفهومی بود اين يا مصداقی؟
صوت‌واژه‌يی بود اين در آستانه‌ی زايشی يا فرسايشی؟
ناله‌ی مرگی بود اين يا ميلادی؟
فرمان رحيل قبيله‌مردی بود اين يا نامردی؟
خانی که به وادی‌ی برکت راه‌می‌نمايد
يا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»


و چه برجای می‌ماند آن‌گاه
که پيکان فرياد
از چله
رها شود؟ــ:


نيازی ارضا شده؟
پرتابه‌يی به در ازخويش
يا زخمی ديگر به آماج خويشتن؟


و بگو با من بگو با من:
که می‌شنود
و تازه
چه تفسيرمی‌کند؟

No comments: