Sunday, June 19, 2005

جداي از تحريم و به قول بعضي رفقا ترحيم(!).. جداي از شنبه ديگر که لابد باز مي خواهيم سر هم جيغ و ويغ کنيم! سواي از لولو احمدي نژاد که تن بعضي ها را به رعشه عجيبي انداخته است( طوري که آدم فکر مي کند اين لولوي بي شاخ و دم تازه از مادر زاده شده و پيش از اين اصلا در وادي ايران زمين گامي از پيش برنداشته و خلاصه خدااااااا نکنه که رئيس جمهور بشه!!!) سواي از همه اينها:


کميته پيگيری آزادی دکتر ناصر زرافشان از عموم مردم ايران دعوت کرد روز سه شنبه سی و يک خرداد از ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر در برابر دفتر سازمان ملل در تهران تجمع کرده و خواهان آزادی ناصر زرافشان شوند. خانواده دکتر ناصر زرافشان، خانواده زندانيان سياسی، دفتر تحکيم وحدت، سازمان دانش آموختگان ايران اسلامی (ادوار تحکيم وحدت)، اتحاد دموکراسی خواهان ايران، ماهنامه نامه، نشريه دانشجوئی بذر و کارگران موکل دکتر ناصر زرافشان از اين فراخوان حمايت کردند.

نشانی : جاده قديم شميران ، خيابان دروس ، بلوار شهرزاد ، دفتر سازمان ملل متحد

اگر هم خيلي حس آمدنتان نمي آيد يک سرکي به اين لينک بزنيد!
با تشکر!

Saturday, June 18, 2005

گمانم هرکس که تا به حال حداقل پنج پست از پنجاه و اندي پست اين وبلاگ را خوانده باشد، دانسته باشد که اين صفحه تنها بيانگر ذهنيات من است. نه سياسي است نه اجتماعي است نه هنري است و نه ادبي و نه.. . اما خوب ذهن است ديگر! هزار راه مي رود. گيرم بي راهه برود. به بزرگي خودتان ببخشيد، اما گمان نکنم هيچ کدام از به ظاهر بيراهه هايي(حالا بحث در بيراهه بودن يا نبودنش را بسپاريم به دست زمان بهتر است!) که هرکدام از ما مي رويم سزاوار بي مهري و ناسزاي آن ديگري باشد. نمي دانم کي و کجا بود، اما قطعا همان وقت و همان جايي بود که معناي آزادي و حقوق بشر را فهميدم. همانجا که دانستم دموکراسي يعني احترام و در نظر گرفتن راي همه ي همه ي همه ي مردم! گيرم راست اقتدارگرا باشد يا چپ تندرو. گيرم عشق شماره ي پاي عالي جناب و کارگزارن باشد و يا گيرم که علقه ي شديد به اصلاحات بي چون و چرا داشته باشد. يا جزو کساني باشد که به هر دليلي به اين نتيجه رسيده اند که راي ندادن به از راي دادن.
نمي دانم کجا بود، اما هر کجا بود همان جا بود که ياد گرفتم براي اثبات درستي انديشه و عمل ام نه از فحش و ناسزا، نه از تمسخر و تحقير،‌ نه از زور و ارعاب و نه از گلوله، بل که از منطق و استدلال و صحبت مي بايست که ياري بگيرم. مي داني يار دبستاني من؟ مي دانم که به دوردست ها که نگاه مي کني دل به آزادي بسته اي. دل به روزي که ظلم و بي عدالتي، فقر و بيکاري، زورگويي و ديکتاتوري از خود سايه اي هم به جاي نگذاشته باشند. حرف هاي رويايي مي زنم، نه؟ اما مگر نه که از براي همين روياهاست که حالا مثل خروس جنگي ها به هم مي پريم و براي هم خط و نشان مي کشيم که فردا روز که الانکي رئيس جمهور شد و فلان کار را کرد، مسئولش آن ديگري است؟ مي داني يار دبستاني من.. دلم گرفت از تو که به جاي زير سوال بردم منطق و ادله خودت که در من کارگر نشد، خودم را زير سوال بردي. و اي کاش که تنها زير سوال برده بودي و فحش و ناسزايت، حرف هاي نگفته ي فردا روزمان را زير پاهاي سست و بي پايه ي دموکراسي اي که از آن دم مي زني له نمي کرد. اي کاش.

Thursday, June 16, 2005

من گفته ام.. خيلي وقت ها گفته ام که حرف زدن برايم سخت است.. خيلي سخت.. گاهگاهي اگر بتوانم مي نويسم. دوست دارم که حرف بزنم. دوست دارم که از خودم دفاع بکنم. از حرفم. عقيده ام. اما هيچ وقت به آخر نمي رسد. اصلا انگار کلمات پشت سر هم جور نمي شوند. انگار زورشان مي آيد بشوند جمله! از جمله همين انتخابات خودمان! خودمان که نه! خودشان! يک ماهي که گذشت فصل امتحانات که نبود، انتخابات بود! يک روز در ميان نظرم عوض مي شد. ديگر خودم هم خنده ام گرفته بود. راي مي دهم؟ نمي دهم؟ مسئله اينست؟ نه مسئله اين نيست! انگار هيچگاه مسئله اي نبوده است. بله رفقاي عزيز که در جدال تحريم و عدم تحريم انتخابات هستيد، هيچ مسئله اي نيست! خيالتان راحت باشد! آن پيرمرد گوشه زندان هم که بميرد فرقي به حال اصلاح طلبان و اقتدارگرايان و کارگزاران و آبادگران و اپوزوسيون خارجي و داخلي و هزار "ان" ديگر نمي کند! شما بحثتان را بکنيد! فکر آن ۲۰۰۵ باشيد که قرار است به روابط بينمان حال بدهد! همين " ما " را می گویم! مایی که تنها مشکلمان رنگ و مد لباس و بوی فرندمان است! بله دوستان عزیز بیایید همه با هم دسته جمعی برویم جلوی ستاد معین و شادی و پایکوبی کنیم! رئیس جمهور دموکرات برگزیده ی ما! چه فرقی می کند! حالا فوتبال نشد انتخابات! چهارشنبه سوری نشد انتخابات! می دانید رفقا خیلی راحت می شود همه چیز را به گند کشید! بیایید هیچ کدام اصلا خودمان را ناراحت نکنیم. مدام سر هم جیغ و داد کنیم و استدلالات و ادله خود به رخ دیگری بکشیم و مدام داد بزنیم دموکراسی! دموکراسی! دموکراسی! همین فردا، همين امشب، اصلا همين ساعت که من مشغول نوشتن هستم ممکن است آن پيرمرد بميرد.. از گرسنگي بميرد.. از اعتصاب غذا.. اما مهم که نيست.. هست؟ نکند که هست؟! نگو که هست! نگو که در حالي در خيابان ها پلاکارد بدست توي ماشين هاي آخرين مدلت چرخ مي زدي ياد آن پيرمرد بوده اي! نگو! نگو که وقتي گلويت خشک شعارهاي اصلاح طلبان شده بود ياد تشنگي و گرسنگي آن پيرمرد را هم کرده اي.. نگو! نگو که يادت نبود که مي توانستي شلوغ بازي هاي دموکراسي خواهي ات را جايي نزديک به آن پيرمرد بکني! نگو! نگو که دلم بيشتر مي گيرد.. من که گفته ام .. کاش تو ديگر نگويي..

Wednesday, June 08, 2005

کاش ميان سکوت شب
ميان اين شب هاي سکوت
جايي براي من بود
جايي که بشود
حتي شده روي نيمکت هاي خالي پارک
آسوده خوابيد
کاش
صبح نمي شد


مي بيني رفيق.. مي بيني گاهي چه آسان يک شبه پير مي شوم؟ ميان هياهو و شادماني مردمان سرزمينم، کرخت و خاکستري وار ، خيره مي شوم به هيچ .. شايد به آن سه رنگ سبز و سفيد و سرخ..
گمانم ، گمانم که نه! بگذار بي قيدش کنيم. از همان بي قيدي هاي خاص تو : تنها بي کرانه ي حضورت است که با تمام وجودم نمي گويم کاش صبح نمي شد...


آفتا