Monday, March 29, 2004



از بيژن جلالي:

دلم مي خواهد فرياد بزنم
يکبار ولي با صداي بلند
با صداي بسيار بلند
نه براي اينکه ديگران بشنوند
براي خودم و براي شنيدن
خودم
ولي همچنان ساکت قلم را در دست
مي گيرم
و کاغذ را فرا مي خوانم
از فرياد زدن مي گذرم
در سکوت شعري مي سرايم


خواستم چيزي بنويسم. خواستم لحظه اي چند کلمه شوم و روي کاغذ غلت بخورم. خواستم همين لحظه باشم. باشم و بشوم. اما آن دور دورها ، يا شايد همين نزديکي ها، چيزي هست که زير قلمم ليز نمي خورد. از سختي و زمختي نيست. از بودن است. از نهايت بودن. چيزي شبيه به راه رفتن زير باران، بدون چتر و بدون آن لباس هاي سراسر سياه.


آفتا

Thursday, March 25, 2004

من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
(فروغ)
....

تا به حال بوده اي آنجا؟ ديار عروسکها را مي گويم. خيلي بد نيست. يعني گمان مي کنم اصلا بد نيست.تکليفت معلوم است ديگر. عروسکي. فقط بايد شانس بياوري يادشان نرفته باشد نخ وصلت کنند. آخر مي داني اگر عروسک باشي و به جايي وصل نباشي برايت دردسر مي شود. يکجور دوگانگي محض است. بگذريم.. مي داني من يک زماني عروسک بودم. از آن عروسکهاي آرام و مهربان. ولي بالاخره زدم به چاک.يعني راستش را بخواهي ديگر کلافه ام کرده بود. عروسک گردان را مي گويم. درست کارش را انجام نمي داد. بيشتر نخهايم پاره شده بود و خوب گردانده نمي شدم. حسابي ريخته بودم بهم. آخر من که داستان نمايش را حفظ نبودم. از کجا مي دانستم آخرش چه مي شود. اصلا درست نمي دانستم نقشم چيست. هي اين در و آن در مي زدم تا يک طوري سر و ته قصه را هم بياورم. اما امان از اين عروسک گردانها. عروسکهاي ديگر هم چندتايشان مثل من حيران و ويران شده بودند. خلاصه اينکه مانده بوديم آخر قصه را چکارش کنيم. من که زدم به سيم آخر. آخرين نخي را هم که وصلم مي کرد به عروسک گردان، آنقدر کشيدم تا پاره شد. بعد با يکي از عروسکها دست به يکي کرديم و فرار کرديم.
هرچند هر کاري بکنيم باز هم عروسکيم. با يک لباس ثابت و چشمهاي شيشه اي. تنهافرقش اينست که ديگر به جايي وصل نيستيم. هنوز هم که هنوز است آخر قصه را نمي دانيم. عروسک بودن هم براي خودش عالمي دارد. مخصوصا اگر طغيانگر باشي. آخرش مهم نيست . من که گفته ام،دستانت را از حفظم. و اشکهايم.. همه به خاطر آن نخها بود. کندمشان. اما گاهي جايشان درد مي کند. مي داني،عروسکها درست است که عروسکند . اما غرور دارند. از جنس شيشه. درست مثل چشمهايشان. مي شکند و آبش سراريز مي شود. شکستني ست ديگر. هم خودش هم خاطره اش.


يک پنجره برای ديدن
يک پنجره برای شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
.(فروغ)


آفتا

Tuesday, March 23, 2004



چهارم فروردين. اتاق من. آفتاب تند امروز و گل مژه ورقلمبيده. فرق کج موها و شلوار تام سايري و شمع. طراحي و پياده سازي زبانها و جزوه من و جزوه مهسا. حاجي آقاي صادق هدايت و خواب ظهر و سرفه. زدم زير قولم. همين حالا. هه هه . چکار کنم خب؟! خاريد! يکي به چوب خط اضافه کن. شد پنج تا. آخر مگر مي شود بعد از ۱۲ ساعت خارش متوالي چشم گل مژه اي را نخاراند. راستي جماعت، به غير از جنتامايسين و آب سرد دواي ديگري هم دارد اين گل مژه؟! اي بابا ..من که خودم گلم! گل را مي خواستم چکار؟؟ آنهم روي مژه!
حرف زدن زياد هميشه براي من دردسر آورده. راستش احساسات من به چند دسته تقسيم مي شوند. دسته اي که براي ابرازشان بايد بنويسم. دسته اي براي ابرازشان چشم لازم مي شوم. و دسته اي که ابرازشان کار دستانم است. مي ماند اين زبان دم بريده که در کار همه فضولي مي کند. قبول است. بعضي هايشان را بايد با زبان گفت. يعني کاريشان نمي شود کرد. کار، فقط کار زبان است. واي به روزي که زبان عليل باشد و احساسات لامذهب گنده! پاپيچ مي شود و بيچاره ات مي کند! مثلا همين امروز. زبانم را گذاشتم کنار گفتم بسپرم به دستها. جانم برايتان بگويد شروع کردم به اس ام اس زدن و تکنولوژي و اين حرفها که آبجي سولماز کجايي که دلمان تنگيده و چه وچه .. از شما چه پنهان، ده دوازده ساعتي گذشته هنوز جوابي نرسيده.. حالا اين به کنار، از آن طرف دلمان براي آقاجان تنگيد. گفتيم چه کنيم چه نکنيم، هيچ راهي به ذهنمان نرسيد جز زبان مبارک! دست به دامن گراهامبل شديم و خلاصه اش کنم، ما مدلمان اين مدلي است که دلمان که مي تنگد آستانه حساسيت بالاي چشمات ابروستمان از حد معمول مي زند بالا و حالا خر بيار باقالي بار کن! قضيه اينست که آستانه خودمان که بالا مي رود، دچار اين توهم مي شويم که آستانه همگان همچون ما بالا رفته و همين را بگير برو تا آخرش! خلاصه حال خودمان که تنگيده و گرفته بود هيچ،حال آقاجان را هم گرفتيم.( هرچند خودش اکيدا تکذيب مي کند، اما من که مي دانم ) . خلاصه اينکه بعدش هم هي اينور آنور کرديم ديديم خوابمان نمي برد. از آن طرف هم آبجي را پيدا نکرديم حالش را بگيريم. گفتيم بياييم آپ ديتي بکنيم تا هم آخر شبي حال آبجي که به اينجا سر مي زندگرفته شود و هم آقاجان. هه هه هه ... حالا هم حس مي کنيم دندانهايمان دراز شده. ها ها ها ... مي دانيد که .. از علاقه زيادي است. علاقه زياد گاهي باعث مي شود دندانهاي آدمي دراز شود. مخصوصا اين دو تا نيش بالايي. مي دانيد که .. من دوستتان دارم .. خيلي زياد..

Monday, March 22, 2004

راستش را بخواهيد شنيده ام آن دور دورها، توي آن شهر دو حرفي، امسال سر سفره هفت سين يکي از سين ها سنگ بوده است. راستش را بخواهيد آن دور دورها آب را آنقدر کم آورده اند که رويشان نشده از ماهي قرمزها هم دعوت کنند بيايند سر سفره هفت سين چرخي بزنند. راستش را بخواهيد آنجا ديگر بم نيست. تنها يک دو حرفي است که امسال را با سنگ و کلوخ و گل آغاز کرد. زلزله هنوز تمام نشده ، راستش را که بخواهيد بم هنوز که هنوز است مي لرزد..

Friday, March 19, 2004



نشسته ام اينجا، سيب گاز مي زنم و با شوق خاصي صفحه آخر سررسيد امسال را سياه مي کنم. ۲۹ اسفند ۱۳۸۲. سالي که براي من دوازده ماه نبود .. سه ماه بود و بس. به قول شاعر سه ماه بود و باقي همه بي حاصلي و بيخبري بود. خلاصه اينکه نشسته ام اينجا، نصرت رحماني مي خوانم و ملالي ندارم جز اندکي سرماخوردگي.

درخت به ديگر
لبريز از شکوفه هاي بهاريست.
باران سر شکيب ندارد.
و باد مست، گويي لگام گسسته است
در باغ پرده قلمکار،
شيرين به کار باده گساريست
.

حس خوبي دارم. حسي شبيه سيب سرخ و بيشتر از هر چيز دلم لک مي زند براي فردا که قرار است در سررسيد نو بنويسم. سررسيد سال جديد که گويي رسيدش را تو دادي دستم. ومن خوشحالم . خوشحالم از سررسيد نو و از ليمو شيرين که براي سرماخوردگي خيلي خوب است!

آني تو
آن کنايه مرموز
که در نهفت عشق روان است
دانستنش ضرور،
و گفتنش محال!
تو ..، آني تو



آفتا


Wednesday, March 10, 2004




من، خلاصه مي شوم در چند دفتر، و تکه تکه هايي دست نوشته که بي پناهيشان در تکه تکه بودنشان آشکار است. دست نوشته هاي بي پناهي که هيچوقت خوانده نمي شوند. پرت مي شوند گوشه کشو و ديگر هيچوقت کسي به سراغشان نمي رود. چند تايشان را هم سوزاندم. نمي داني آن شعله هاي قرمز که جلز و ولزشان را در آورده بود چقدر ديدني بود. باز شروع کرم به پرت و پلا گفتن. آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان ... من که مي گويم! همه اش تقصير اين فريدون فروغي است!

اي که تو دادي جانم
گو به من تا کي بمانم؟
آدمي چون آدمک مخلوقي سرگردان
چو آدمک زنجير بر دست و پايم
از پنجه تقدير من کي رهايم؟

تقديرم را ورق مي زنم. نمي خوانمش. فقط ورق مي زنم. راستش گمان مي کنم تقدير اصلا خواندني نيست. تقديري که من تويش غلت مي خورم. غلت مي خورم و مصرانه از آن روزنه کوچک به آفتاب نگاه مي کنم٬ و دستانم خود به خود گرم مي شوند. اين غلت خوردن هم براي خودش عالمي دارد. فکرش را بکن. ورق بخوري و خوانده شوي. مي داني.. گمانم دفتر همين است. نه جلدش را مي تواني عوض کني و نه تعداد صفحاتش را. خوبيش اينست که يک مدادکي داري که مي تواني با آن گهگاه خط خطي اش کني. شايد هم خودکار باشد . نمي دانم. مال من که مداد است. مداد خوبي ست. فقط گاهي نوکش مي شکند. اگر تراش هم دم دستم نباشد حسابي کلافه مي شوم. البته اين که چيزي نيست. واي به روزي که دفترم را جا گذاشته باشم. آنوقت است که مجبور مي شوم پناه ببرم به تکه تکه هاي کاغذ بي پناه. از اين تکه تکه هايي که يادم مي رود رويشان ثبت تاريخ کنم که لا اقل بعدها بفهمم اصلا مال کي بود و کجا بود و ..هرچند.. گفتم که کسي سراغ اين تکه تکه ها نمي رود. اما مي داني .. خوبيش اينست که همه اش همينست. همه من را مي گويم. گفتم که .. من خلاصه مي شوم در چند دفتر و تکه تکه هاي دست نوشته که.. . همه اش همين است و گمانم هيچوقت هم فرقي نکند. همه من را مي گويم. چه اينجا باشد چه آنجا. چه تاريخ داشته باشد٬ چه نداشته باشد. همين است که همين. درست مثل من٬ که همينم که همين. من، مداد سياهي که عاشقانه مي نويسد..

اگه امشب بگذره فردا مي شه
مگه فردا چي ميشه تو مي دوني
عمريه غم تو دلم زندونيه
دل من زندون داره تو مي دوني
هرچي بهش مي گم تو آزادي ديگه
مي گه من دوست دارم
تو مي دونـــــــــــی


آفتا


Friday, March 05, 2004

از شاملو:

...
..
من چه بگويم به مردمان، چو بپرسند
قصه ي اين زخم ديرپاي پر از درد؟
لابد بايد که هيچ گويم، ورنه
هرگز ديگر به عشق تن ندهد مرد!


زخمها هميشه از بلنداي سادگي پايين مي افتند و پايين افتادنشان چيزي ست شبيه حادثه. حادثه لحظه اي. يا لحظه اتفاقي. مي داني.. به گمانم زخم، زخم است. عميق و غير عميق هم ندارد. خون، خون است! نمي دانم. شايد راست بگويي. شايد با بوسه اي عمق فاجعه بيشتر شود. فاجعه.. فاجعه اي که گمانم هيچگاه رخ نداده و نخواهد داد. يعني آرزو مي کنم که هيچگاه برايم رخ ندهد. مي داني.. زخمها هميشه يک شکل نيستند. بعضي ها لحظه اي اند. مثل فرود آمدن خنجر در يک لحظه ، اما بعضي هايشان سرشان باز مي شود و چرکي مي شوند. بعد مدام بزرگ وبزرگتر مي شوند. نمي شود همه اش را انداخت گردن آن خراش آخر که باعث شده چرکش بترکد. اگر چشمت را بدوزي به آن ضربه آخر تعجبي ندارد زير لب زمزمه کني فراموش کردنش آسان است، چون آنقدرها عميق نيست! پيش آمده تا به حال؟ عاشقانه زخم بخوري؟ شايد چيزي در مايه هاي مازوخيسم و اين حرفها! هه... بگذريم! راستي نگفتي عمق همان ارتفاع است ديگر؟ نه؟ اصلا عميق يعني چه؟ مي داني.. من که قبلترها هيچوقت عميق نبوده ام. چند مدتي بيشتر نيست که گرما را حس کرده ام. چيزي که بشود اسمش را گذاشت گرماي حضور، يا حضور گرما. اين روزها عمق گرما را خوب حس مي کنم. شوخي که نيست! ميداني چند وقت است که دستانم يخ نکرده؟! با اين همه هنوز هم سر حرفم هستم : زخم ، زخم است. عميق و اين حرفها را هم ندارد.خون، خون است. همانطور که گرما گرماست. گرماي دستاني که توانسته اند مانند چتري زير همه آن چکه چکه هاي چرک وخون بايستد.

Tuesday, March 02, 2004

از شفيعي کدکني:

مرثيه دوست

سوگواران تو امروز خموش اند همه
که دهان هاي وقاحت به خروش اند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ي حشر وحوشند همه
آه از اين قوم ريايي که درين شهر دو روي
روزها شحنه و شب باده فروش اند همه
باغ را اين تب روحي به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوش اند همه
اي هران قطره ز آفاق هران ابر، ببار!
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گرچه شد ميکده ها بسته و ياران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه٬
به وفاي تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوش اند همه.


راستش... دروغ چرا؟! براي اين روزها من نه سوگواري خاصي دارم و نه وفاداري خاصي. تنها احساسم نسبت بهشان( همين دو سه روزه را مي گويم) مقداري کسالت ناشي از اتاق زدگي زياد است! حالا دليلش چيست بماند! قصد بحث فلسفي و روشنفکري و غرب زدگي و تحجر زدگي و بي ريشگي و چه و چه و چه را ندارم! اصلا من را چه به اين حرفها! يعني راستش حس مس کنم اين روزها آدم ها آنقدر دور خودشان پيچيده اند که ديگر کسي حال و حوصله حرف زدن در مورد عقايدش را هم ندارد چه برسد به اثباتشان! تازه من بي ريشه عامه مي خواهم اين وسط بوق بزنم؟! نخير شکسته بندي و اين حرفها هم نيست . عين عين حقيقت را عرض مي کنم خدمتتان! بگذريم! غرض از مزاحمت و سياه کردن اين صفحه اينترنتي اين بود که بگويم اين روزها چيزي که بيشتر از هر چيز مرا آزار مي دهد بوي قيمه است!!! البته سو تفاهم نشود. من قيمه خيلي دوست دارم! راستي بالاخره اين پرتقال فروش را پيدا کرديد يا نه؟!