Wednesday, January 31, 2007

حرف های تکراری....
کسی گوش می کنه؟؟؟

برگرفته از جملات لینک بالا!
عمر ما كوتاست، چون گل صحراست، پس بياييد شادي كنيم

سر گروه جلوتر مي‌رفت ما را به داخل كارگاهي راهنمايي كرد، خيلي تاريك بود ديوارها از سياهي مثل تخته سياه شده بود و پر بود از نوشته‌ها و خطوط كج و راست؛ اتاق كمتر از 9 متري دور تا دور اتاق چرخ خياطي صنعتي بود و زمين پر بود از جوراب‌هاي مردانه كه در نوبت چرخكاري بودند.

علي‌رغم پيوستن ايران به كنوانسيون ممنوعيت و محو فوري بدترين اشكال كار كودك، ماده 79 قانون كار ايران مصوب سال 69 نيز صراحتا تاكيد دارد كه «به كارگماردن افراد از 15 سال تمام ممنوع است». ماده 80 قانون كار نيز، كارگري را كه بين 15 تا 18 سال سن دارد، كارگر نوجوان مي‌نامد و تصريح مي‌كند كه چنين كارگري در بدو استخدام بايد از سوي سازمان تامين اجتماعي مورد آزمايش پزشكي قرار گيرد.

Sunday, January 28, 2007

از سید علی صالحی:
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

بزرگ که نشده ام. دست هایم همان طور کوچک و یخ زده اند. دیوارهای این اتاق روز به روز تنگ تر می شوند. روز به روز سخت تر می شوم.نمایشی را بگیر که سال هاست به تماشایش نشسته ام. تکراری و خسته کننده. هر بار طوری تمامش می کنم. گذر بیست و چهار سال را حس نمی کنم. بیست و چهار سال. باورت می شود؟ باید از من بزرگ تر باشد. دیگر حتی زمین هم نمی خورم که بخواهم بلند شوم. خاکی را بتکانم. یا دردی را حس کنم. بگذار آدمها بروند توی آلبوم هایم جایی برای خودشان پیدا کنند. یاد گرفتم. همان روز. دیگر نمی گویم دلم گرفته است. همیشه می گویم. خوبم. لبخند هم می زنم. این طوری آدمها مشغولیتشان هم کمتر می شود. من هم لا اقل از آنی که هستم بدتر نمی شوم. بگذار قدم به قدم این کوچه ها و خیابان ها به دلم سوهان بکشند. عادت می کنم. باور کن. تنها تویی که برایت می خندم. از ته دل می خندم و همه چیز را فراموش می کنم. می خندم که بخندی. می گویم که بگویی. بگذار به همه شان بگویم که من خوبم! تنها تو هستی که باور نمی کنی.

Friday, January 26, 2007

کاغذ ندارم
سفیدی اما هست
و قلمی
و دستی
حرف هایم
گفتنی نیستند

Saturday, January 20, 2007

مشق هایم را باید بنویسم
و آن زمان که باید
باید بروم

تکلیفی که معلوم نیست هم
روزی نوشته می شود
آن روز هم
با دل گرفته ام
نه انگشتی به پوسته کشیده شب می کشم
و نه به دنبال چراغ های رابطه می گردم
خودخواهم
و حسود
دل تنگم زود می ترکد
و از آنی که فکر می کنی
کمی بهترم

Wednesday, January 17, 2007

احساس خنگی شدید می کنم. این را هم بگذاریم به حساب کم خونی! اینطوری بهتر است!

Saturday, January 13, 2007

تمامیت، نداشتنی است. دقیقاً نداشتنی. با شکستن مداوم تصویر خودم انگار می خواهم جلوی دیگرانی را که انگشتشان را نشانه رفته اند بگیرم. می خواهم جلوی دهانشان را بگیرم و به زور گوشه لبهایشان را که به نشانه تمسخر کج و کوله می­شود صاف کنم. یا من به جای آنها پوزخند بزنم. این طوری از زیر بار مسئولیتم شانه خالی کرده ام. نخواسته ام چیزی که هستم را، به بهای پذیرفتن تمام مخالفتها، باشم. بدتر از همه، تلاشی که صرف تبیین این وضعیت کرده ام خود بیهوده بوده است. تلاشی که به کار کسی و از جمله خودم نمی آید.

تحمل ندارم جایی باشم که بودنم نه هدیه ای، که باری است. ایستادن با دو پا بر نقطه ای زمین و انداختن وزن شصت کیلوگرمی ام بر روی آن، که کاریش نمی توانم بکنم. داشتن یک چهره و اندامی که می تواند همان طور که مورچه ای را زیر پا له می کنند فضای خالی یک صندلی، یک تخت یا یک رابطه را له کند. این است همان چیزی که مسئولیت اش می­نامیم؟ آگاهی از این که عین کمال نیستیم و پاک هم نمی شویم؟


هی پ فکرم درست کار نمی کند. هه! فکر! یادت است؟ کی بود می گفتی فکر کردن را فراموش کرده ام؟ من که یادم نیست. فکر می کنم... ممممم... فکر که نه تصور می کنم که همان وقت هم درست به جمله ات تصور نکرده ام که حالا یادم نیست کی بود و کجا بود و چرا بود! بگذریم. کسی بود که دورا دور تو را می شناخت. می گفت تو هر روز کوچک تر و کوچک تر می شوی. همین دیگر که شده ای پ خالی! معلوم نیست از کجا می خواهی یک کی بورد پیدا کنی که از "پ" فقط سه نقطه اش را داشته باشد. آن کسی گمانم خوب تو را شناخته بود. اینکه مدام تکه های خودت را از خودت جدا می کنی و دور می ریزی.. راستی دور می ریزی؟ من اما مدام نگرانم که همه چیز حفظ شود. نه اینکه از بر شود یعنی بماند. دور ریخته نشود. همین طور دور من را بگیرد تا کمتر احساس تنهایی کنم. آها! یکی دیگر بود.. همین چند روز پیش بود که گفت ازچیزی که می ترسی به سراغش برو. گمانم این جمله را جایی در کتابی چیزی خوانده بود. چون هم اینکه جمله اش خیلی مرتب و بی عیب و نقص بود هم اینکه بعد از گفتن این جمله ادامه نداد. گفت ای وای! باید بروم سر کارم! هه! همه مان همینطوری هستیم نه؟ یا لااقل من و آن کسی همین طوری هستیم. که جمله های قشنگ را حفظ می کنیم و روی هم بالا می آوریم. من از تنهای نمی ترسم. من از کوچک شدن می ترسم. که بشوم نگی بعد هم لابد نگ! همان که صدایم می کنی. ن و .

سرم پیچ می خورد پ! نمی دانم چرا نوشته هایت را که می خوانم لحن یک مترجم کتابهای ادبی می آید توی ذهنم. تو که ترجمه نمی کنی پ! چه می گویم! تو هنوز فوق لیسانس هوش مصنوعی ات را تمام نکرده ای. اما گمانم این روزها کتاب زیاد می خوانی. از همان کتاب هایی که می رویم با هم شهر کتاب می خریمشان. نه؟ همین است که نثر ات روان و زیبا شده است. طوری که حسادت آدم رابر می انگیزد! همین است که فکر هم می کنی. حرف هم می زنی.چیز هم می نویسی. چیز؟ من هم چیز می نویسم. اما فکرم کار نمی کند پری سا. گمانم تمام شده ام. ذره ذره کوچک شده ام. تنهایی.

Wednesday, January 10, 2007

قضیه اینست که این زندگی چیزی دارد بنام فاز! البته نه از آن نوع دادنیش. یعنی اصولا قرار نیست فازی داده یا گرفته شود! این مربوط می شود به همان مسئله فاز اول و دوم و آخر و همان کلمات کذایی که در پروژه های درسی و کاری آدم را دق و چیزهای دیگر می دهند!
این فازهای نه چندان دوست داشتنی با وجود همه بدی هایشان جزو ضروریات یک چیزی محسوب می شوند. حالا این یک چیزی می خواهد پروژه درسی باشد، کاری باشد و یا زندگی. حالا مسئله اینجاست که وقتی فازی در کار نباشد یک لنگ یک چیزی در هوا می ماند. (برای اطلاعات بیشتر در مورد یک چیزی به بالا مراجعه شود).
حالا حکایت ما هم همین شده. یک لنگ مبارک در هواست. فاز قبلی تمام شده و فاز جدید تعریف نشده. شاید هم تفهیم نشده! انی وی! (به زبان سلیس لاتین تلاوت شود) اینجانب هم اکنون از گذاشتن پایم در مکانهای علمی فرهنگی هنری تفریحی تنبیهی و غیره فاز قبلی حیات مبارکه خویش به حالت شریف استفراق نایل می شوم. و کماکان از تعریف و یا تفهیم فاز بعدی زنگی خویش ناتوانم.
قضیه تفهیم شد؟
حالا پیدا کنید لبو فروش را!
پ.ن: لبوی داغ در فصل سرد زمستان بدجوری می چسبد!

Sunday, January 07, 2007



قاصدک دوباره دور هم جمعمان می کند. در جمع وبلاگ نویسان گرچه همیشه غریب و ساکت بوده ام اما برایم حال و هوای خاصی دارد. دیدار انگشت شمار دوستانی که در این جمع پیدا کرده ام برایم همیشه حسی شبیه به نوستالژی آورده است. مریم، قاصدک، سایه، شب نوشت و ... . طوری که آدم با دیدنشان دلش می خواهد دوباره بنویسد. هه. حرفی که اما نمانده. کلمه ها را نجویده قورت می دهم. خالی تر از این حرف ها شده ام. نوشتنم نمی آید. اما قاصدک چیز خوبی ست!

Saturday, January 06, 2007

...........
جای خالی
برای نوشتن
برای گفتن
برای شنیدن
برای بودن
برای تو
جای خالی
...........