Friday, December 22, 2006

هنوز هم در همان اتاق نشسته ام سولماز. پشت همان میز. کنار همان پنجره. بابا هم هنوز همان جای همیشگی اش می نشیند. کتاب می خواند و من هنوز هم من فکر می کنم که هیچکدام از صداهای اطرافش را نمی شنود. مادرم هم هنوز همان مادر همیشگی است. مهربان و پر جنب و جوش. کوچه هم همان است. با اینکه آن خانه قدیمی را جایش یک ساختمان بلند ساخته اند. همانی که همیشه دلت می خواست سر از تویش دربیاوری. آخرش هم که نشد..
سولماز، دلم هم می گیرد هنوز. فال حافظ که دیگر نمی گیرم. دلم را آنقدر نگاهش نمی کنم تا خودش حوصله اش سر برود و باز شود. بزرگ شده ام دیگر. تو هم که نیستی وسط دلتنگی هایمان نیت علمی بکنی و تفعل بزنی تا من کفری شوم و بخندیم.
هنوز هم همیشه چیزی هست که جلوی راهم را بگیرد. انگار کن که برخلاف جهت جریان آب شنا کنم. نوجوانیم را تو می دانی، زود شکستن های دلم را. غریبی هایم را میان جمع. بیگانگی هام را با عشق. هنوز هم که هنوز است جواب سوال های نوجوانیم را پیدا نکرده ام. هنوز هم فکر می کنم نباید بروم اما نمی دانم چرا سر از سفارت آمریکا در آوردم. تو می دانی؟ یادت است؟ فکر می کردی به خاطر اوست که می خواهم بروم؟ یادت است؟ هنوزهم دلخورم. فکر نکردی همین طور یکی یکی که می روید من تنها تر و تنها تر می شوم. فکر نکردید شما که بروید این جا همین خانه هم برای آدم غربت می شود؟ همین اتاق. همین میز. کنار همین پنجره..
دلم گرفته است و تنگ سولماز. دلتنگ نوجوانی هایم، تو و اویی که کوله بارش را همین روزها خواهد بست. می بینی؟ هنوز هم که هنوز است، هنوز است.

Saturday, December 09, 2006

آرزوهایم ته کشیده اند
ته که نه
شاید هم سر کشیده اند

انگار
جایی
چیزی
گم شده است

دیگر نمی شود
باید امشب رویا ببینم

Monday, November 20, 2006

خسرو گلسرخی
….

..
.


این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان
این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست

ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟


این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود
ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟

Sunday, November 12, 2006

یکی نیست بگه نه به اون ماه به ماه آپ دیت (!) نکردنت، نه به این دو تا پست پشت سرهم ات در فاصله کمتر از یک روز! خداییش اینو که خوندم نتونستم نذارمش اینجا که شماها نخونینش!!!

اگه خیلی راحت نباشه، چندان هم سخت نیست!

Saturday, November 11, 2006


دلم پیچ می خورد و
کنار خستگی هایم می گیرد.
خسته تر از آنم
که از خستگی بگویم
یا حرص و جوش بخورم.
به جایش سرما می خورم
و تب می کنم.
سوزش و داغی دستانم آزارم می دهند.
کاش دستان کوچکم باز یخ کنند
تا تو گرمشان کنی.

Monday, October 23, 2006

دلم می خواست بشه که چند روزی نرم سر کار که به کارام برسم. دلم می خواست وقت کنم برم دنبال مدارکم. دلم می خواست چند روزی کار و پروژه تعطیل بشه برام. اما دلم نمی خواست مملکتم هم کلا تعطیل بشه! یا بهتر بگم: از اینی که هست تعطیل تر بشه!!!
امروز بعد از خوندن افاضات جدید آقای رئیس جمهور، بعد از اینکه مقادیری حرص خوردم و جر و بحث کردم، حرف جالبی رو شنیدم. یا بهتر بگم حرف های جالبی رو شنیدم:
1- ببین تو توی اقلیت هستی.
2- اکثریت مردم اینو می خوان.
3- اگه واقعا با این قوانین مشکل داری می تونی بری یه کشور دیگه که راحت تری، اون جاا زندگی کنی.
4- ..
5- .

1- آره من توی اقلیت هستم. تقریبا همه کسانی که مثل من فکر می کنن الان یا کانادا هستند یا آمریکا، یا موندند ایران و از خستگی نای حرف زدن نداردن یا موندند توی ایران و یه گوشه ای توی قفسی، زیر سنگی، چیزی خوابیدند. یا به اصطلاح مردند. یا به اصطلاح فدا شدند! بیشتر ما کسانی که توی اقلیت هستیم داریم خودمون رو به در دیوار می زنیم که از کشور خارج بشیم. چون همه ما خود باخته و غرب زده و بازیچه آمریکای جهان خواریم و از اون جایی که خودمون رو ایرانی نمی دونیم دوست داریم هر چه زودتر فرار مغزها بشیم! اصلا هم دلمون برای ایران تنگ نمی شه. اصلا چیزی به نام وطن یا خاک یا سرزمین تو کتمون نمی ره. به اصطلاح ما یک مشت بورژای نفهم هستیم که خوشی زیر دلمون زده و می خوایم بریم خارننننججج!!!!!!!
2- همون طور که در بالا نتیجه گیری شد ما همه با هم در اکثریت هستیم و همه با هم دسته جمعی خفقان گرفته ایم ( خفقان نوعی بیماری مزمن است که هیچ ربطی به خفگی ندارد!). پس نتیجه می گیریم که همه بقیه در اکثریت هستند حتی اگر دو سه نفر باشند!
3- آره مشکل دارم. می خوام برم. دارم می رم. همین یکی دو هفته دیگه می رم سفارت دنبال ویزا. اما نمی رم که راحت باشم. نمی رم که خوش بگذرونم. می رم که واسه یک مدت کوتاه هم شده بتونم لااقل آزاد فکر بکنم. می فهمی فکر! چه برسه به عمل!
می رم جایی که با شنیدن این حرفا به جای زدن حرف هایی که توی دلمه، بغض نکنم و سرم از درد پیچ نخوره. جایی که نترسم. جایی که واسه یک لحظه هم که شده خودم رو سانسور نکنم. اما یک چیزی رو خوب یادت باشه: شاید به نظر برسه که منم دارم راه بقیه رو میرم. میرم که نیام. اما بدون که من می رم که برگردم!

Sunday, September 24, 2006

آسمون دلش گرفته
نمی بینی؟ً
چرا بارون نمی یاد؟
آسمون سیاه
مگه دل هم داره؟!

Saturday, September 23, 2006

کاش فرصت آنقدر کوتاه بود که
یگانگی اش فراموش نمی شد
اینجا نشسته ام
آرام
ساکت
نه در انتظار هیچ معجزتی
و نه دست به گریبان هیچ جسارتی

زمان تند و تند می گذرد
و رخوتش را
برای من می گذارد

به گمانم
از سفر جا مانده ام
از هجرت
از ماندن
و یا شاید
از اتوبوس
راستی! می دانی اتوبوس بعدی کی می آید؟

Tuesday, September 19, 2006



همچنان در دستهای تو
دانه می چینم
چون پرنده ای سرما زده
و به خورشید لبخند
می زنم


بیژن جلالی
سرد شده
باد پاییز
دست های من

باران را می خواهم و
تو را

Wednesday, September 13, 2006

از: لاله موسوی

خدای من

خدای من در کوچه راه می رود
هوای خیس را
می بوید و گیاهان باران خورده را
راضی، امیدوار و گاهی غصه دار

باران می بوسدم، باد نوازشم می کند
بهاری کامل
و من دوستش دارم
چرا که کوچه باغ و چینه ی کوتاه را ترجیح می دهد
خیس شدن را بر چتر
او رقص را ترجیح می هد
و بوی چوب و چای و نان تازه
و گلی را که بر دستمالش دوخته ام

معمولی است او
و آوازهای مرا گوش می کند

Sunday, September 03, 2006


تو هیچ وقت مال کسی نبوده ای .. نیستی .. نخواهی بود ..
این را
دیده ام
حس کرده ام
نفس کشیده ام
شاید خواسته باشم.. بودنت را برای خودم. فقط و فقط مال خودم. خودی که دیگر خودم نبود. من نبود. تو هم نبود...
حالا دیگر کلمات آزارم نمی دهند. واژه ها.. رده پاها... بیشتر برایم خنده آورند. آدمها گمانم تصاحب را دوست دارند. داشتن را. حتی شده داشتن سابق دیگران را..
از خودت یاد گرفته ام. من، من بودنم را.. و تو، تو بودنت را و اینکه نه تو و نه من هیچ وقت مال کسی نبوده ایم .. نیستیم .. نخواهیم بود ..
این را
می بینم
حس می کنم
نفس می کشم

Saturday, September 02, 2006


1 ـ شهريور 1385 (سپتامبر 2006): سقوط هواپيماي توپولوف در فرودگاه مشهد (تعداد كشته‌شدگان تا زمان ارسال خبر مشخص نيست)؛
2 ـ دي 1384 (دسامبر 2005): سقوط هواپيماي فالكن سپاه پاسداران حوالي اروميه با 12 كشته؛
3 ـ آذر 1384 (دسامبر 2005 ): سقوط هواپيماي سي 130 در نزديكي فرودگاه مهرآباد با 106 كشته؛
4 ـ فروردين 1384 (آوريل 2005): سقوط هواپيماي بويينگ 707 در فرودگاه مهرآباد با دو كشته؛
5 ـ آبان 1383 (نوامبر 2004 ) : سقوط هواپيماي فوكر 50 در نزديكي فرودگاه شارجه با 45 نفر كشته؛
...
..
.
راستی چه خبر از انرژی هسسسسسسسسسته ای؟! هنوز هم حق مسلم ماست؟! یا شاید رسیده باشی، باشند، باشیم، باشد به اینکه
انرژی هسته ای فقط یکی از حقوق مسلم ماست؟! شاید هم اصولا حق مسلمی غیر از هسته آلبالو و زردالو و الخ نباشد؟! ها؟!

Saturday, August 26, 2006


مهره های زندگی کنار هم که چیده می شوند شبیه هیچ چیز نیستند. نه شبیه کتاب های کافکا و آلبر کامو، نه بزرگ علوی نه هوشنگ گلشیری و نه حتی پائلو کوئلیو! نه شبیه به این موزیک های آرام و کش دار و نه شبیه به صدای خشن گیتار برقی و نه حتی شبیه به نوشته های تلخ من. مهره های زندگی حتی غیر قابل پیش بینی هم نیستند. همین است که بیشتر از هر چیز خسته کننده ترش می کند. حالا هی برای خودت خیال بباف.
اینجا نشسته ام پشت دستگاهی که چند سالی است مرا به خودش مشغول کرده است. در زندگی همیشه چیزی هست که خودش را مشغول آدم کند. از الکل و پوکر و این وبلاگ بگیر تا آینده قابل پیش بینی که معلوم نیست آدم چرا اینقدر از آن می ترسد. چهار فصل سال را گمانم برای همین ساخته اند. به سبزی عادت نکرده ای که زردی می آید. زردی تمام نشده که همه جا سفید می شود. عجیب است که از روشنی و سفیدی یخ می کنی. تازه به لباسهای گرم عادت کرده ای که یکهو اطرافت پر از رنگ می شود. اینجاست که یادت می افتد باید دوباره عاشق شوی. خنده دار است نه؟ فصل جفت گیری است دیگر. جفتی اگر داشته باشی بیش از پیش نوازشش می کنی. گرمایش می گیردت، آنقدر که خیلی گرمت می شود. دلت باران می خواهد. باران بیاید تا تنها زیرش قدم بزنی و خیس بشوی. شده حتی یخ کنی و بغضت بترکد. از شانس تو نیست به یقین که وسط تابستان باران می بارد. از تغییرات جوی هواست که تو آن را به خودت می گیری و باز تا مدتی دلت خوش زندگی می شود. روزها می گذرد و کم کم گرمای هوا قابل تحمل می شود. وزش باد را روی گونه هایت حس می کنی و یادت می افتد که دیگر وقتش است که برگ های زرد پاییزی را زیر قدم هایت خرد کنی. خرد شدن برگ ها هم مثل این شعرها و داستان هایی که خوانده ای صدای خش خش نمی دهد. باید خودت امتحان کنی. نمی شود به این راحتی ها توصیفش کرد. فقط باید برگی را هدف بگیری و یکدفعه و محکم پایت را رویش بگذاری. شنیدی؟ آفرین. همین صدا بود.

Monday, August 14, 2006

Yeah let's do something crazy,
something absolutely wrong
while we're waiting
for the miracle, for the miracle to come.


Nothing left to do ...


When you've fallen on the highway
and you're lying in the rain,
and they ask you how you're doing
of course you'll say you can't complain –
If you're squeezed for information,
that's when you've got to play it dumb:
You just say you're out there waiting
for the miracle, for the miracle to come.


Written by Leonard Cohen and Sharon Robinson

Monday, July 31, 2006

از همان فضاهای خاص بعضی فیلم های فرانسوی. کند و خسته کننده، اما پر از اضطراب. آخر فیلم ناگهان یکی گلوی خودش را پاره می کند. خون فواره می زند و من به قول خودت مثل بچه فوفول ها از ترس پشت دست هایت پنهان می شوم. شب اما خواب بد نمی بینم. مثل همه شب ها و یا شاید بهتر از شب های دیگر می خوابم و مثل همه صبح ها از خواب بیدار می شوم.
گفتم که.. تماشاچی ام. برایم مثل فیلم های تراژدیک می ماند. کند و خسته کننده. پر از تشویش و اضطراب. اما خوب نهایتش گمانم همان پنهان شدن پشت دست هایت باشد. راستی این داستان کی تمام می شود؟ اصلا تمام می شود؟
..


اكبر محمدي درگذشت

اكبر محمدي درگذشت
.....
....
...
..
.

Thursday, July 20, 2006

عینک های سیاه جان می دهند برای تابستان. نه برای آفتاب. برای اشک ریختن های یواشکی توی اتوبوس. نه برای دل. برای تنگی دل. نه برای او. برای پیرمردی که مهربان بود و دستانش گرم.
تمام شد.
راستی، بار آخری چه محکم مرا در آغوش گرفت. گمانم می دانست. بی آنکه بدانم..

Sunday, July 16, 2006

بعد مدت ها این صفحه را پیدا کرده ام. این اولین وبلاگی است که من خواندم. موسیقی روی صفحه، برایم مثل تکرار تمام چهار یا پنج سال گذشته ام می ماند. چند روزی است که ساعت ها این صفحه را باز می گذارم . و گوش می کنم. انگار کن تصویر تمام این سالها برایم تکرار می شود. می آید و می رود. انگار کن همه حس های این چند ساله من را ریخته باشند روی یک موسیقی چند دقیقه ای. گوش کن. می شنوی؟ آرام است. یکهو بالا می گیرد. تند می شود. و باز آرام می شود. شبیه من است، نه؟
آفتاب گرم امسال برایم غیر قابل تحمل شده است. امروز، روز زن است. هه! رفته ام دانشکده برای تحویل پروژه. آخرین پروژه درسی دوران لیسانس. توی راه روی دانشکده مهیار را می بینم. با همان خنده های خنده دار همیشگی اش می گوید راستی روزت مبارک. زیاد حوصله ندارم. با شوخی و بی حوصلگی می گویم: برو گم شو بچه! یاد حرف دکتر ر. می افتم. آن روز که یکی از این فنچ های کلاس مثل بچه دبستانی ها با گچ رنگی روی تخته نوشته بود "معلم روزت مبارک!" دکتر ر. ربع ساعتی را اختصاص داد به حرف زدن در مورد اینکه چطور برای طبقات محروم و مظلوم جامعه "روز" تعریف می شود. روز معلم! روز کاگر! روز زن! دلم نمی رود تا برای مامان چیزی بخرم. حتی برای تبریک گفتنش هم زورم می آید. حس می کنم همین روزت مبارک یک جور فحش محترمانه است برای او. برای من. برای تو. همان فحش هایی که غیر محترمانه شان به صورت باتوم و اسپری روی سر و صورت زنان و مادران فرود آمدند. راستی این گرما کی تمام می شود؟

Sunday, July 09, 2006

گمانم باید با شعری شروع کنم. شعری را که بشود حس کرد. بشود بلند بلند خواند. طوری باید شروع کرد دیگر. همان طور که تمام شد. تمام شد انگار 18 تیرهای پر التهاب. دیگر 18 تیر که می شود، می شود با خیال راحت رفت دانشگاه و امتحان داد. می شود با خیال راحت دانشجو بود. می شود از گرما نالید، نه از گاز اشک آور و باتوم. می شود سر فوتبال جام جهانی شرط بندی کرد و خندید. می دانی.. می شود انگار که فراموش کرد.
روی برد انجمن دانشکده بزرگ نوشته است: "هفت سال گذشت." می پرسم. چند بار، از چند نفر می پرسم که هفت سال از چه گذشت؟ کسی نمی داند. باورت می شود؟ کسی نمی داند! دلم می گیرد. دل که نه. هه. دلی هم مانده مگر. همه چیز مثل یک خط ممتد و ثابت پیش می رود. خسته ام. خسته ای. خسته است. صرف می کنم. افعال حال و آینده را. گذشته را اما نه. بیشتر فراموش می کنم. فراموش می کنی. فراموش می کند. فراموش می کنیم. فراموش می کنید. فراموش می کنند. نیمه اول بازی گذشته است. نیمه اول گذشت. بازی را که باید برد. بالاخره کسی باید ببرد. شرط را بردم. اما، مدت هاست که باخته ام انگار. وقت اضافه؟

Monday, June 26, 2006

سیاست جالبی ست. سیاست خدا را می گویم. خدایی اگر باشد، یا اگر خدا باشد. مهم که نیست. مهم اینست که چیده شده ایم کنار هم. مهره های شطرنج را بگیر که سیاه ها یک طرف و سفید ها آنطرف دیگر. یکی را بگیر رخ. یکی را شاه. آن یکی وزیر و ... خودشان را می زنند به آب و آتش تا آن دیگری بماند. حالا گیرم شاه هم مرده باشد. بقیه که هستند. خنده ات نگیرد. شطرنج بازی کردن را بلدم. همان طور که بازی زندگی را. زنده می مانم برای تو. زنده می مانی برای من. برای او. برای آن یکی.
همین است که دلت که می گیرد از آسمان و زمین می آیند تا دلت را باز کنند. باز شد؟ حتما؟

Wednesday, June 21, 2006

امسال، سال سختی بود. می دانم که حالا نه اول سال است و نه آخر سال. می دانم که سالی که از آن حرف می زنم نه شمسی است، نه قمری و نه میلادی. می دانم. اما می خواهم بگویم که، امسال، سال سختی بود. و شاید باشدش را نمی دانم. سخت می نویسم. حالا را می گویم. فکرم هزار راه می رود. راه که نه. فقط می رود. هنوز هم که هنوز است رفتن حاج آقا را باور نمی کنم. کسی چه می داند، شاید به خیالم همه چیز مثل همیشه است. سرم شلوغ است و درس و پروژه. وقت تبریز رفتن ندارم. همین است که حاج آقا را نمی بینم. وگرنه او که هنوز همان جاست. حتما جیب هایش هم هنوز پر هستند ار نخد چی و کشمش و آدامس. درد پاهایش حتما بهتر شده است. هوا گرم شده، دیگر سرما به پاهایش نمی زند.
فکر می کنم به خانه ای که در آن کوچه تنگ بود. با آن درخت خرمالوی بزرگ باغچه اش. جثه ام کوچک بود آن وقت ها. اما گمانم حالا هم اگر می خواستم شاخه های بالایش را خیس آب کنم، باز خودم زیر قطرات آب خیس می شدم. باورت نمی شود که برایم چه لذتی داشت. گفتم که.. دوست داشتم باغبان بودم. حالا آن جا دیگر نه درخت خرمالویی هست و نه خانه ای. نه باغچه دارد و نه آقا جان و مامان بزرگ را. نمی دانم. شنیده ام که شده است از همین قوطی کبریت های آپارتمانی خودمان. ندیده ام که. فکر می کنم به آن خانه. خانه ای که بود و حالا دیگر نیست. به آدمهایی که بودند و حالا دیگر نیستند. فکر می کنم به تمام شدن. نیست شدن. به خاطره. فکر می کنم و سرم درد می گیرد. می دانی.. سرم درد می کند برای زندگی.

Friday, June 16, 2006

زندگی دور سرم چرخ می خورد. انگار هیچ چیزی سر جای خودش نیست! خسته شدم از این همه بلا تکلیفی! این جماعت استکبار جهانی هم خوب ما را سر کار گذاشته اند! خنده ام می گیرد از همه چیز! شاید هم گریه!

اول اینکه: ترم آخری تازه کشف کرده ام کتابخانه مرکزی هم جای خیلی خوبی است برای درس خواندن! تصورش را بکن! دوباره از اول!

دوم اینکه: حرفی ندارم برای گفتن. یا شاید آنقدر حرف دارم که نمی دانم از کجایش شروع کنم. هر چه بیشتر می گذرد بیشتر به تاثیر بسیار زمان، مکان و هزار کوفت و زهرمار دیگر در زندگی ام، پی می برم. خودم را می بینم با دستهای بسته در یک قفس رنگی بزرگ و قشنگ. جایتان خالی!

سوم اینکه: هنوز هم می گویم: فقط سخت افزار و دیگر هیچ!!! (دوران امتحانات است، جدی نگیرید..)

Sunday, June 11, 2006

قسمت هایی از شعر "معشوق من" فروغ فرخ زاد


معشوق من
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
گويي كه بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شكاريست
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او وحشيانه آزاد ست
مانند يك غريزه سالم
در عمق يك جزيره نامسكون
او پاك ميكند
با پاره هاي خيمه مجنون
از كفش خود غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ‚ در معبد نپال
گويي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه ي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته ي پستانهايم
پنهان نموده ام


هنوز هم همانی... بیگانه.. بیگانه... بیگانه... معشوق من.

Friday, June 02, 2006

ترانه سرا: ايرج جنّتی عطائی
آهنگساز: محمد شمس
خواننده: فریدون فروغی

سایه یه حادثه که یه عمره با منه
توی شهر آهنی داره خردم میکنه
رو تموم لحظه هام چتر سایه سیاس
خون وحشت تو رگ خسته ثانیه هاس
اما هم وحشت من گوش بده
تپش فاجعه تو قلب منه
دستتو به من بده که حس کنیم
لحظه بزرگ فریاد زدنه
اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شب شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
خورشید بزگ قلب سرخ من
مسلخ پاک تمام سایه هاست
شب پر سایه هراسی نداره
وقتی که کوره خورشید مال ماست
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شبه شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
توی سرم هزار چیز می چرخد. می چرخد که نه، پیچ می خورد و مثل سوهان ذهنم را می ساید. گمانم باز دیوانه شده ام. درس نمی خوانم. از صبح افتاده ام به جان اتاق. همیشه باید بهم ریختگی اتاق پیش از بهم ریختگی مخم بر طرف شود. مخم سوت می کشد. حس می کنم اتفاقاتی هستند که به نوبت تکرار می شوند. به قول خودمان افتاده ام توی حلقه بی نهایت. هیچ چیز به اندازه کافی خوشحالم نمی کند. همه اش ناراضی ام. انگار هر چه هم که بشود باز کفافم نمی دهد. بیشتر می خواهم. این وسط تو هم شده ای بهانه. منتظرم همین روزها از دستم جیغ بنفش بکشی. یاد دخترک که می افتم خنده ام می گیرد. لابد فکر می کند می تواند یک تنه همه مان را ادب کند! تو دلت برایش می سوزد و من حرصی می شوم. همیشه همین طور بوده ام. سر کلاسهای اخلاق( به اصطلاح پرورشی!) روی میز پرتقال پوست می کندم و از کلاس بیرون می شدم و از این بیرون شدن آنقدر خجسته می شدم که انگار به من بیست داده اند! گفتم که.. همه مان یک جوری درگیر شده ایم. اما عجیب که این خود درگیری ها (لااقل خود درگیری های اطرافیان من!) از نظر زمانی افتاده اند روی هم. چه آشی هم از آب در آمده.
این میان همین دو خط ترانه است که کمی آرامم می کند. کمی راضی.. هه!

اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم

Wednesday, May 24, 2006

گاهی تصویر سولماز که می آید توی ذهنم بغض می کنم. درست مثل وقت هایی که تصویر حاج آقا می آید. حالا تو هی بگو دوستی ها الکی اند و وابسته به شرایط و زمان و مکان و هزار کوفت و زهرمار دیگر. بگذار نیما بگوید من هم مثل دوستم سولماز دودره ام. پس این بغض مال چیست؟ مامان می پرسد فرودگاه می روی؟ جوابش بدیهی است و واضح. معلوم است که می روم. شوخی شوخی می گویم سولماز کی بود؟ مامان می گوید یه دختره بود که همش با هم شیطونی می کردین، یادت نیست؟ بغض می کنم. حالم از هرچی کوچه پیرنیا و کتاب فروشی های انقلاب است به هم می خورد. گمانم همین است که اصرار دارم از تهران دور بشوم. سوئد و کانادا و آمریکای جهان خوار نشد برویم مهرشهر. فقط دیگر اینجا نباشیم. خسته شدم. از همه اش خسته شدم. از شهید بهشتی و اتاق ثبات گرفته تا اتاق لعنتی بهم ریخته ام. حس می کنم تاریخ مصرفم برای اطرافم تمام شده است. راه روهای دانشکده را نمی توانم تحمل کنم. قدم به قدمش برایم تصویر است. دلم می خواهد فرار کنم. هر چه زودتر بهتر! به مامان می گویم دلم می خواهد بمیرم. می پرسد چرا و من مثل همیشه گیر می دهم که شما روان شناس ها همه تان همینطوری هستید. منتظرید آدم خودش بیماری را تشخیص بدهد. بعد هم که تشخیص داد می گویید خوب حالا از این به بعد دیگه دست خودته که خوب بشی! پس شماها چه کاره اید این وسط؟! بگذارید بیماری را دقیقا برایتان تشریح کنم. ببینید من شدیدا احتیاج به مردن دارم. گفتم که. خیلی خسته ام. این از تشخیص بیماری، نوع بیماری: نیاز به مردن. درمان اش هم مردن است ولاغیر! راستی کی بود که می گفت رفتن کمی مردن است؟

Tuesday, May 16, 2006

آدم گاهی اوقات می ماند! نه اینکه بماند. از تعجب می ماند. به عبارتی وا می ماند! از اینکه خود را در شرایطی می بیند که مجبوراست بدیهیات ذهنش را هم اثبات کند. شبیه به اینکه با پیش فرض اینکه همه پذیرفته اند که 2 ضرب در 2 می شود چهار بگویی خوب پس حالا همه می دانیم که 100 ضرب در 3 می شود 300! اما در حالی که کم کم می خواهی برسی به ضرب اعداد 3 رقمی در 4 رقمی و یا حتی بیشتر یکهو از تو می پرسند اصلا روی چه حسابی گفتی دو در دو می شود 4؟ که البته این بهترین حالتش است، چون بعضا می شنوی که: اصلا تو چطور به خودت جرات دادی که 2 را در 2 ضرب کنی؟! هان؟!؟!
اولین بار جواب من هم همین بود: هان؟!؟! مگر در درستی انجام فعالیت فرهنگی توسط دانشجویان فنی شکی هم هست؟! راستش گمان نمی کردم که اصلا سوالی هم باشد! گمان نمی کردم شکی در این باشد که من هم مانند تمام انسانهای دیگر حق فکر کردن و بیان و تبادل تفکرات خودم را دارم (البته با در نظر گرفتن میزان دموکراسی مجاز جامعه! راستی دموکراسی چی بود؟؟). گمان نمی کردم به من به چشم رباتی نگاه می شود که تصادفا لقب مضحک مهندس و تحلیل گر را به دوش می کشد. مهندسی که تنها باید مثل بچه های خوب درسش را بخواند تا یک خانم مهندس و یا خانم دکترخوب و با سواد بشود تا فردا روز مثل یک حیوان رام و دوست داشتنی با توکل به خدا و تشکر از زحمات پدر و مادر عزیزش که مشوقان اصلی او در این راه بوده اند به مملکت و نظام سرمایه داری عزیزترش نهایت خدمت و بندگی را بکند. گمان نمی کردم نهایت تلخی این موضوع اینقدر شیرین به نظر برسد و مقابله با آن اشتباهی بزرگ!
گمان نمی کردم همه ما دانشجویان و البته غیر دانشجویانی که دامنه کاریشان به فرهنگ و فلسفه و ادب و هنر ربطی ندارد باید آنقدر صبر کنیم تا متخصصین و عالمان علوم انسانی بعد از حل و فصل مشکلات خودشان یادی از ما روبات های شبه مهندس بکنند و فکری به حال انسان بودنمان! ما که کارمان این نیست. ما باید شش دنگ که سهل است، هشت دنگ حواسمان را بدهیم به الگوریتم ها و آی سی های سوخته و نیم سوخته و گاه گاه نسوخته زندگی رباتی مان. دقیق تر که بگویم ما دانشجویان ممتاز کشور با رتبه های برتردر کنکور، بعد از گذراندن دروس مقطع دیپلم تحت نظر سیستم کارآمد آموزشی، همگی با هم و دسته جمعی(!) به طور کاملا اتفاقی(!) رشته های گوناگون مهندسی را انتخاب کرده ایم طوری که انتخابمان هیچگونه ارتباطی به شرایط حاکم بر جامعه چه از نظر اقتصادی، چه از نظر فرهنگی و چه از هیچ نظر دیگری نداشته است. ما دانشجویان فنی همگی عاشقان دلسوخته علوم مهندسی هستیم و اگر هم نباشیم بیخود کرده ایم که به خاطر آینده اقتصادی و اجتماعی مان این رشته ها را برگزیده ایم. تازه جدای از این ها همه می دانیم که: هرکی حرف مامان و باباشو گوش نکنه اوف می شه و مامان ها و باباها که اکثرا خودشان هم از همان روبات های خاص بوده اند معمولا دوست دارند بچه هاشان را هم از نوع خودشان یعنی ربات بار بیایند.
ربات های خوب صبح زود از خواب بیدار می شوند( البته حتما شب را به موقع خوابیده اند!)، سوار اتوبوس، مترو، تاکسی و در بهترین حالت اتومبیل شخصی خودشان (نهایتا پراید یا پژو آر دی) شده و در حالی که به صبح به خیر گفتن ها و انژری های بسیار بسیار مثبت ( همان plus plus خودمان ( گوینده سر حال و پر روحیه رادیو گوش می دهند به سمت محل کار ربات ها پیش می روند. ربات ها در محل کار و یا احیانا تحصیل ابدا به مسائلی غیر از الگوریتم و آی سی و از این قبیل فکر نمی کنند. به عبارت دیگر ربات ها هیچگونه احساسات غیر رباتیک ندارند و همچنین ابدا به بیماری های نا شناخته ای از قبیل افسردگی و زبانم لال اعتیاد نه تنها مبتلا نبوده بلکه در معرض ابتلا به چنین مرض هایی هم قرار ندارند.
البته ربات های بدی هم وجود دارند که عوض کار کردن و درس خواندن آنقدر پول اضافی توی جیب شان هست که مدام یک پایشان در سینما و تئاتر است ( سینما و تئاتر جزو هنر محسوب می شوند و اصولا برای ربات ها جیز است!). ربات های بد هر شب از ربات خانه که برگشتند فقط به خوش گذرانی وعلافی (نوعی فعالیت که فرد در آن به خوردن علف مشغول می شود) می پردازند و چون همگی ربات های سر زنده و با حالی هستند ( با توجه به نکته فوق الذکر مبنی بر نبودن هیچگونه مشکلات روحی روانی در ربات ها) مدام درس نمی خوانند و به جای درس خواندن مدام به مونیتور، دیوار و دیگر اجسام متعلقه خیره شده با رضایت کامل(!) وقت تلف می کنند.

از آن جایی که دیگرکم کمک وقت خواب ربات بد نویسنده شده است لازم به ذکر است که: این مطلب ادامه دارد!


ربوتی آفتای سابق!

Saturday, April 08, 2006

دور سفره حلقه زده ایم. کارها خود به خود تقسیم شده اند. یکی پاکت ها را پر می کند. یکی منگنه می کند. یکی مهر می زند. آن یکی باید حواسش باشد که پاکت تخم گل های مختلف با هم قاطی نشود.. هر کس که می خواهد به جمع اضافه شود، حاج آقا به او اخم می کند که به خودش زحمت ندهد. اما خوب .. شیرینی کمک کردن به حاج آقا و نشستن کنارش را هرکسی از دست نمی دهد.

دور سفره حلقه زده ایم. نه.. به این راحتی ها از گلو پایین نمی رود. م. سرخ می شود. به اطرافش نگاه می کند. درست به همان جای حاج آقا خیره می شود و بغضش می ترکد. می گوید یاد حاج آقا افتادم که سر سفره مدام می گفت از این بخور. از اون بخور..

هنوز هم با همان شوق و ذوق کودکی پله ها را دو تا یکی بالا می روم. حاج آقا دم در ایستاده است. دستم را محکم می فشارد و رویم را می بوسد. اعلامیه را که روی در می بینم، انگار زیر پایم خالی می شود. میان پله ها چند بار مکث می کنم. سرم گیج می رود. وقتی از راه دور زنگ می زنند و می گویند فلانی حالش بد است و بیا، یعنی مرده! مگر نمی دانستی؟! تمام ده ساعت راه را گریه کرده ام. می دانستم..

جیب های حاج آقا همیشه پر اند از نخد چی و کشمش و آدامس. مهم نیست پنج سالت باشد یا پنجاه سال. آشنا باشی یا غریبه. کف دستت را باز می کند و جیب هایش را خالی می کند توی دستت. لبخند می زند و دستت را می فشارد.

خانه حسابی شلوغ است. پر است از آدم. اما حاج آقا را انگار واضح تر از دیگران می بینم. از هر طرف که نگاهش می کنم، انگار در حال رفتن رویش را به سمت من برگردانده و چیزی می گوید. نگران است. مدام می گوید تنها نمانی ها. تنها نمانی ها.. با صدای تلفن از خواب بیدار می شوم. حالش بد است. باید برویم.

حلقه زده ایم دور حاج آقا. خاله می گوید حاج آقا بلند شو به مهمان هایت سلام بده دیگر. حاج آقا آرام خوابیده است. صورت سرد کافور زده اش را دیدم. اما هنوز هم باورم نمی شود.

Friday, February 17, 2006

قسمت هایی از دیدار در شب فروغ فرخ زاد


من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گم شده ای کوچ کرده اند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رقتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز رو به رو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیوده ست



شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطه زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نا مسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام


سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد؟آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر چنازه مرده خویش
زاری کنان نماز گزارد؟



تلخی شعرهای فروغ تلخی دهانم را می گیرد. تلخی نه از قهوه است ونه از چای بدون قند. تنها میان های و هوی زندگی لحظه ای ایستاده ام. باز دچار شده ام. دچار زندگی... خستگی هم از همین است...


جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیودگی...
آه،
چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...

من از کجا می آیم؟

(از ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخ زاد)


برف نمی بارد. اما سنگ ها سراسر پوشیده اند از مانده های برف چند روزپیش. سنگ او بیشتر از همه. انگار که کسی قدمی بر آن نگذاشته باشد. دستانم یخ می کنند. آب بطری تمام می شود. همیشه تمام می شود. همیشه کم می آید. آرام و ساکت است. پیرمرد کنارش نشسته است. بی حرف. این پیرمرد هم شده است نشان من برای پیدا کردن او. آن طرف تر سنگ های پرچم دار ردیف یه ردیف کنار هم چیده شده اند. پاسدار شهید... سرباز شهید.. او اما نه پرچم دارد و نه شهید است. او تنها ساکت است. آرام و بی دغدغه.. به همان آرامی که رفت. آن وقت ها نبوده ام اما.. انگار خوب یادم است.. خوب...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
...
..

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

Saturday, February 04, 2006

گمانم چیزی لازم نباشد برای نوشتن پری سا جان. ننوشتن است که ضروریات دارد! لااقل در مورد من! تنها می توانم بگویم خسته ام..خسسسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتهههههههههههههههههههههه