Friday, February 27, 2004

از سياوش کسرايي:

همچو دانه هاي آفتاب صبح
کز بلند جاي کوه
پخش مي شود به روي جنگل بزرگ
و تمام مرغ هاي جنگل بزرگ را
در هواي دانه ها ز لانه ها
مي کشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغ هاي راز
مي کند تهي.
همچو گربه اي پناه آوريده گرد من
مي خزي و چون پلنگ
مي نشيني عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمناک تو
رام مي کند
خواب مي کند
کم کمک به سوي داغگاه مهر مي برد.

همچو موجهاي تشنه خو که مي دوند
رو به سوي آفتاب پاي در نشيب
در غروب هاي سرخ و خالي و خفه
دل به گرمي نوازش نگاه هاي خسته تو مي دهم
سر به ساحل تو مي نهم
اي کرانه عظيم دوست داشتن
اي زمين گرمسير!


پنجره را باز کرده ام. سرد نيست. باد مي وزد. بي دريغ. نسيمي بهاري. و من باز پر از زندگي مي شوم. پر از شوق بودن. پر از نياز به نوازش و بوسه هاي باد. مدتها بود مزه زندگي زير زبانم گس شده بود. حسي داشتم شبيه جنيني که در درد مادرش شريک است. جنيني در انتظار تولد. جنيني که آينده برايش اهميتي دارد برابر صفر. انتظاري محض و عريان. انتظار تولدي دوباره. مدتها بود حضورم شده بود چيزي برابر تيک تاک ساعت. تيک. تاک. بي هدف. بي هيچ. و حالا اينجا نشسته ام. پر از زندگي. پر از شوق بودن. ساختن. ساخته شدن. مي داني؟ کلي کار دارم!
اينجا نشسته ام. با دستاني پر از آفتاب. همان آفتابي که باد آورد. همان بادي که آن روز وزيد. همان روز که پنجره را باز کردم.
باد مي وزد. بي دريغ. نسيمي بهاري. و من باز پر از زندگي مي شوم. پر از آفتاب.

آفتا

Sunday, February 22, 2004

دستم را می گذارم روی سنگ قبرشان . بانوک انگشتانم آرام چند ضربه ای بهشان می زنم. فاتحه نمی خوانم. گيرم که حتی من ايمانی داشته باشم ، می دانم که .. آن چيزی که زير سنگ خوابيده هيچوقت ايمانی نداشته . هيچوقت.. بی فاتحه.. بی آب و گلابی و بی همه چيز.. تنها خيره می شوم.. آب بزنم که چه؟ خاکش گرفته شود؟ شايد بهتر باشد زير هزارها لايه خاک و غبار دفن شود. گل؟! برای چه؟ برای که؟ لابد می گويی پس گل زرد بگذار که لااقل دلت خنک شود! نه.. زرد نشان تنفر نيست.. من زرد را دوست دارم.. شايد بيشتر از سرخ.. شايد نه ..حتما! دست بردار! من که می دانم آن پايين زير سنگ هيچ چيز نيست.اگر هم قبلا چيزی بوده تا حالا پوسيده و خاک شده. خودم خاکشان کردم. نگاه کن با همين دستها. شبانه زدم به بيابان . با يک فانوس. همه شان را با هم ريختم توی گونی. در گونی را محکم بستم و چالشان کردم. تازه فهميدم گورکنی آنقدرها هم بد نيست. يعنی راستش برای من که خيلی خوب بود! می دانی خوب و بدهايش را با هم چال کردم. اينطوری بهتر است. حالا هم فک و فاميل و رفيق رفقا و گهگاهی هم تو مرا يادشان می اندازی. می دانی . آخر تو مثل من چيزی را چال نکرده ای. نگهشان داشته ای و برای من به قول خودت قابل احترام است. داشتم می گفتم،حرف گذشته ات را که می زنی من ياد آن سنگ لعنتی می افتم که بديهايش آنقدر بد بود که مجبور شدم خوبيهايش را هم چال کنم. می دانی اگر مومن به دين تو باشم گناه نکرده ام. باور کن من فراموش نکرده ام. فقط چالشان کردم. می دانی. من بچه ام . خيلی بچه. گفته ام که.. هنوز به بيست و دو نرسيده ام. راستش به تو حسوديم می شود. از اينکه اينهمه خوبی داشته ای و توانسته ای نگهشان بداری. نمی دانم. حداقلش اينست که حرفش را می زنی. حرفش را می زنی و من ياد آن سنگ می افتم و آن گونی که گمانم آن ته تهش شايد، آنهم فقط شايد، چند تايی خاطره خوب جا کرده باشم. حرفش را می زنی و من بيشتر حسوديم می شود و دلم برای گذشته تنهايم می سوزد و باز به خودم قول می دهم ديگر به اين سنگ لعنتی سر نزنم. قول می دهم.. قول می دهم..
پنجره را باز می کنم. باد می پيچد توی اتاق. موهايم را شانه می کند و من باز می نويسم که: دوستت دارم.

Friday, February 20, 2004

Sunday, February 15, 2004

از لحظه های آبی

سبوی حافظه سرشار
و باز ريزش بارانکی ست روشن بار

درين بلاغت سبز
(حضور روشن ايجاز قطره بر لب برگ
و بال های نسيم از نثار باران تر.)

سبوی خاطره لبریز می رسم از راه
به هر چه می بینم
در امتداد جوی و
درخت
دوباره ساغری از واژه
می دهم سرشار.

شفیعی کدکنی



امروز باران بود و باران بود و باران.. و عطر مستی من. عطر حضور برگ و خاک و حضور تو .. تو .. تو .. در رقص و پایکوبی گیسوان من در نوازش باد. باد.. باد .. باد که بی حضوری ات را انکار می کند. می دانی که .. تو در نبودنت هم حضور داری. مثل تمام آن هزار سال که در نبودنت زیسته ام. در نوازش باد و باران .. در عین حضورت.

* امروز سالروز مرگ فروغ است (به گمانم!). این را می گذارم برای فروغ . برای صدایی که مانده است..




از احمد شاملو برای فروغ:

مرثیه

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن،
و عشق را
که خواهر مرگ است.
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیات گنجی در آمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام تو!
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

Wednesday, February 11, 2004

خرمگس:
آنان مرا می کشند، زيرا از من در هراسند، و آرزوی قلبی يک مرد، بالاتر از اين چه می تواند باشد؟

هوا دلپذير شد.. گل از خاک بردميد.. هوا سرد شده .. سرده و گلوی من هنوز درد می کنه.. بوی دود و خون می پیچه توی سرم . صحنه های شور و خون مثل یک فیلم سیاه و سفید قدیمی یا شاید مثل یک عکس فوری عکاس پیر از جلوی چشمام رد می شه ..

ای ایران
ایران
گلزار سبزت دور از تاراج خزان
...

راستی خرمگس مرد.. تیربارون شد.. حکم آخر رو هم خودش داد..آتش .. خرمگسها همیشه خودشونن که حکم آخر رو می دن.. هوا دلپذیر شد .. گل از خاک بردمید.. هوا سرده .. هنوز سرده .. و گلوی من هنوز درد می کنه .. و اون عکاس پیر توی پارک هنوز سرگرم عکس گرفتنه.. عکسهای سیاه و سفید فوری.. نوک مدادم می شکنه و بی حرفی و سکوت و بی ریشگی منو توجیه می کنه.. دیگه چیزی ندارم.. چیزی ندارم که بنویسم.. دستام می لرزه....ولی نه از بی حرفی.. نه از سکوت.. نه از بی ریشگی.. از سرماست.. گفتم که ..هوا سرده.. هنوزم که هنوزه سرده.. و گلوی من مثل یک زخم کهنه بیست و چند ساله درد می کنه .. درد می کنه..

تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است
تو زنده ای هنوز که باروت زنده است
تو در درون هلهله های دلاوران
تو در میان زمزمه دختران کوه
در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای

(سیاوش کسرایی)


Monday, February 09, 2004

از شاملو:

زيستن
و ولايت والای انسان بر خاک را نماز بردن
زيستن
و معجزه کردن
ورنه
ميلاد تو جز خاطره ی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگ ات،
هم از آن دست که عبورقطار عقيم استران تو
از فاصله ی کويری ميلاد و مرگت؟
معجزه کن
معجزه کن
که معجزه
تنها
دست کار تست
اگر دادگر باشی
که در اين گستره
گرگان اند
مشتاق بر دريدن بی دادگرانه ی آن
که دريدن نمی تواند

Friday, February 06, 2004

"شانه خالي كردن از مسؤوليت به شكل استعفا يا هر شكل ديگري هم خلاف قانون و هم حرام شرعي است"

يا فاطمه زهرا! دروغ چرا؟! تنم لرزيد تا اين را خواندم! ياد اين صفحه افتادم و وظيفه و مسئوليت آپديت کردن! یک لحظه آن قیف های پر از قیر داغ عالم باقی آمد جلوی دیدگانم. گفتم با این گلو درد شدید همین خوردن قیر را کم دارم! خلاصه اینکه آمدیم آپدیتی بکنیم و انجام وظیفه ای! :

والا عرضم به حضور انورتان که این روزها ملالی نیست جز گلو درد و سردرد و تب و اندکی سرفه و.. . چند ساعت پیش هم حضور طبیب بودم. این طبیب طفلکی هم گویا آنقدر مگس پرانده بود توی مطب،یاد دوران مدرسه اش افتاده بود به گمانم که یکهو بی مقدمه از من پرسید می دانی قلب چند تا دریچه دارد؟(!!!) دروغ چرا .. نمره زیست من در کل دوران تحصیل در های اسکول مربوطه از سقف ۱۴ تجاوز نکرده بود، یه کاره برگشتم گفتم دو تا! با خنده طبیب کاشف به عمل آمد چهارتاست! بگذریم .. ویززززززززززززززز...خرمگس.. نه بابا .. با این سرماخوردگی مگر مجنون شده ام پنجره را باز کنم که خرمگسی وارد بشود ! مشغول خرمگس خوانی هستم. البته بیشتر می خوابم تا اینکه بخوانم! به قول آقاجان من تا این خرمگس را دستم می گیرد خوابم می برد. نه به مولا! کتاب جذابی ست( تبلیغات منفی نشود یه وقت! ) ، مشکل از خواننده ی مربوطه است! ویزززززززززز.. ببخشید این خرمگس بدجور ویز ویز می کند.. تا بعد .. زت زیاد!

Monday, February 02, 2004

اين را دوست دارم :

از سياوش کسرايی

رفتگر



دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه
طرح مشوشی است
چین خورده، تابدار
جاروب می کشد
گویا که طرح خود را بر پرده غبار
تصحیح می کند.
در آينه نگاه می کنم
نگاه می کنم
گونه هايم از سرما سرخ شده اند
و چشمانم انگار از خستگی خواب ميروند
دستانم اما..

نگاه می کنم
من در آينه نگاه می کنم
و به همه درختهای در هم پيچيده ی خيابان
که در انتها می رسند به آن نقطه ی هميشه محض
و کوه که انگار با سفيديها مرتفع می شود
و دلش آتش می خواهد
آتش
آتش
و آينه تکرار می شود
تکرار می شود
و کلمات که مرا به بازی می گيرند
خسته می شوند و بعد
دلشان آتش بازی می خواهد
و لیز می خورند توی آینه
و در انتها می رسند به آن نقطه ی همیشه محض
اینجا باید نقطه گذاشت
.
خط بعدی
آینه تکرار می شود
و در انتها می رسد به آن سرخی همیشه محض
گونه هایم که سرخ شده اند از سرما
و چشمانم که انگار از خستگی خواب می روند
دستانم اما ..
راستی
دستانم مال تو