Sunday, June 11, 2006

قسمت هایی از شعر "معشوق من" فروغ فرخ زاد


معشوق من
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
گويي كه بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شكاريست
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او وحشيانه آزاد ست
مانند يك غريزه سالم
در عمق يك جزيره نامسكون
او پاك ميكند
با پاره هاي خيمه مجنون
از كفش خود غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ‚ در معبد نپال
گويي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه ي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته ي پستانهايم
پنهان نموده ام


هنوز هم همانی... بیگانه.. بیگانه... بیگانه... معشوق من.

No comments: