Wednesday, June 21, 2006

امسال، سال سختی بود. می دانم که حالا نه اول سال است و نه آخر سال. می دانم که سالی که از آن حرف می زنم نه شمسی است، نه قمری و نه میلادی. می دانم. اما می خواهم بگویم که، امسال، سال سختی بود. و شاید باشدش را نمی دانم. سخت می نویسم. حالا را می گویم. فکرم هزار راه می رود. راه که نه. فقط می رود. هنوز هم که هنوز است رفتن حاج آقا را باور نمی کنم. کسی چه می داند، شاید به خیالم همه چیز مثل همیشه است. سرم شلوغ است و درس و پروژه. وقت تبریز رفتن ندارم. همین است که حاج آقا را نمی بینم. وگرنه او که هنوز همان جاست. حتما جیب هایش هم هنوز پر هستند ار نخد چی و کشمش و آدامس. درد پاهایش حتما بهتر شده است. هوا گرم شده، دیگر سرما به پاهایش نمی زند.
فکر می کنم به خانه ای که در آن کوچه تنگ بود. با آن درخت خرمالوی بزرگ باغچه اش. جثه ام کوچک بود آن وقت ها. اما گمانم حالا هم اگر می خواستم شاخه های بالایش را خیس آب کنم، باز خودم زیر قطرات آب خیس می شدم. باورت نمی شود که برایم چه لذتی داشت. گفتم که.. دوست داشتم باغبان بودم. حالا آن جا دیگر نه درخت خرمالویی هست و نه خانه ای. نه باغچه دارد و نه آقا جان و مامان بزرگ را. نمی دانم. شنیده ام که شده است از همین قوطی کبریت های آپارتمانی خودمان. ندیده ام که. فکر می کنم به آن خانه. خانه ای که بود و حالا دیگر نیست. به آدمهایی که بودند و حالا دیگر نیستند. فکر می کنم به تمام شدن. نیست شدن. به خاطره. فکر می کنم و سرم درد می گیرد. می دانی.. سرم درد می کند برای زندگی.

No comments: