Wednesday, February 23, 2005



مردم من هرسال انقلاب مي کنند. هرسال مي ايستند روبه روي دشمن و کشته مي شوند. هزاران هزار کشته مي شوند. مردم من زحمت کشند. کار مي کنند. خانه هايشان از گل است. پيراهنشان بوي گندم مي دهد. و پوست دستانشان از يک درو بيست و اندي ساله سخت و زمخت شده است. مردم من هر سال مثل کشت و کشتار يک انقلاب بزرگ کشته مي شوند. مي بيني؟ مردم من هر سال انقلاب مي کنند.. هر سال..

Tuesday, February 22, 2005

اينجا، سايت خبري که نيست. وبلاگ سياسي تحليلي هم که نيست. سعي بر اين است که تبديل به مکاني براي غر غر و زجه و ناله کردن هم نباشد. پس گمانم دليلي نباشد براي اينکه بنويسم لرزيد .. لرزيد.. باز هم لرزيد!

Sunday, February 20, 2005

td


خ ا ک س ت ر ی
..
همه چیز خاکستری ست. حتی دستان یخ کرده ی سرخ من.. دلم پرواز می خواهد. بلندی و اوج و شاید حتی نا کجا آباد.. دلم چیزی می خواهد که خاکستری نباشد. به همین سادگی..
دلم می خواهد بغض که می آید، اشک هم بیاید. بی تکلف. دلم خنده های بی صدا و اشک های پر هیاهو می خواهد. لیلا می گوید :
تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم. کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی. اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ...

لیلا راست می گوید. راست شاید نه. اما درست همان را می گوید که من.. من مدتهاست که نمی توانم بگویم. گفتن را فراموش کرده ام بگمانم. اینها هم بازی کلمات است که می نویسم. بی رقص. بی چرخش. بی هیچ..
می چرخانم. کلمات را. سرم را می چرخانم سوی زندگی. سوی آمدن ها.. رفتن ها.. لای ورقهای کتاب گم شدن ها.. من هستم . به همین سادگی. به همان سادگی که می توان نبود. هه.. خنده دار است نه؟ امروز باشی و فردا نه. هه! گمانم همیشه همین طور باشد: پوچی در عین سادگی باشد و سادگی در عین پوچی.همین طور.. هه! پرت و پلا می گویم نه؟ مگر فرقی هم می کند؟ اینهمه پرت و پلا! اینهمه اتفاق! اتفاق مثل شکل گرفتن یک نطفه یا اتفاق مثل ليز خوردن روي سفيدي برف هاي زندگي. می بینی رفیق.. آدم به همین سادگی یک اتفاق است. به سادگی همین اتفاق کلمات بی هوای من.

بيا همه چيز را دور بريزيم. من شانه بالا می اندازم. من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.



آفتا

Thursday, February 10, 2005

از سيد علي صالحي:

نه من سراغ شعر مي روم
نه شعر از من ساده سراغي گرفته است
تنها در تو به شادماني مي نگرم ري را
هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده ام.
از شب که گذشتيم
حرفي بزن سلامنوش ليموي گس

نه من سراغ شعر مي روم
نه شعر از من ساده سراغي گرفته است
تنها در تو به حيرت مي نگرم ري را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده ام
پس اگر اين سکوت
تکوين خواناترين ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن اي ساده، اي صبور!
...
..



هي رفيق! جاي ري را اسم خودت را بگذار. بعد دوباره شعر را بخوان. هي بخوان. گفتم که از وقتي تو آمدي شعر از من سراغي نگرفته است .. نه من از شعر.. هي رفيق! جاي ري را اسم خودت را بگذار. بعد فکر کن که من شاعر شده ام. بعد هي بخوان. هي بخوان.. هي رفيق! مي داني؟ تا تو بيايي شاعر بودم. تو آمدي و شعرهايم را با خود بردي. همه اش را دادي دست باد و گفتي که مثل باد مي پيچي لاي موهايم. اي دل غافل ! من هم بي هوا زدم و موهايم را کوتاه کردم! نمي دانم چه شد که پيچيدي لاي انگشتان.. ميان چشمانم.. ميان دلم.. هي دلکم! جاي ري را اسم خودت را بگذار.. بعد دوباره شعر را بخوان.. هي بخوان.. هي بخوان..

آفتا


Tuesday, February 01, 2005

از محمد مختاري :


قسمت هايي از يک گفتگو

ــ بايد چقدر ماند؟

ــ يعني چه؟

ــ گفتم چقدر بايد ماند
تا نقطه اي دوباره بيارايد؟

ــ نقطه؟ کدام نقطه؟

ــ تند و تپنده تازه و تازنده گذشت
و انحناي موزون در هم پيچيد و ناگهان خود را يافتيم.

ــ ما در مجاورت هاي ساده
آهنگ خويش را
حس کرده ايم.

ــ آن نقطه
آن نقطه رها شده در خاموشي..

ــ آرايش هميشگي انگار آرامت نکرده است

ــ آرايش هميشگي!
از کي به اين هميشگي خو کرده ام؟!

ــ سردم شد

ــ آري هميشه وقتي از اين عادت مي گويم سردت مي شود

ــ طاقت ندارم
با اين همه غلنبه که مي گويي.

ــ اينجا چه غلظتي چه دمايي چه رنگ و بويي
شکلي دارد؟

ــ فرقي نمي کند
هر جاي ديگر نيز همين را مي پرسيدي

ــ فرقي نمي کند ــ فرقي نمي کند!

ــ گاهي ظريف و ساده و آرامي
و تا مي آيم عادت کنم
دشوار و خشک بي آرام و خشن مي شوي

ما بر کناره هاي خاموشي
پژواک آن لبان پريشانيم که در هياهو
تنها
مي خواستند با هم نجوا کنند.
و چون صداها
از صفحه ي شنيدن پاک شد
آن نقطه ي رها شده از لب ها پر کشيد.


....
..
...


ــ يک واژه يک صدا
يعني که دست کم حتي يک نفر بايد بشنود.
حتي سکوت را نيز
بايد شنيد

...
...
....


ميان زندگي غلت مي خورم. ميان هيچ. گم مي شوم . زياد گم مي شوم. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم.. من اين روزها زياد گم مي شوم.. گمانم همان که قاصدک گفت: از دست خودم ذله مي شوم!
آرايش هميشگي.. از کي به اين هميشگي خو کرده ام ...
من با چيزي خو نکرده ام. آن ديگري ست که با من خو کرده است. آن ديگري.. همان ديوار بلند و زمخت که مرتب دستانم را پر خون مي کند.. اين ديوار هم به چنگ زدن هاي من عادت کرده است.. يادت که هست رفيق؟ ديوار را مي گويم..
مي داني از همين جا شروع مي شود. از اينجا که من ميان ساده ها پيچيده مي شوم و ميان پيچيدگي ها ساده.. گفتم که .. من زياد گم مي شوم..
انگشتانت را باز مي کني.. نمي دانم .. گمانم تو هم مي خواهي چنگ بزني.. از لاي انگشتانت ليز مي خورم.. گيج مي شوم.. باز ميان قبل از اين و بعد از اين گم مي شوم.. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم..من اين روزها زياد گم مي شوم..


آفتا