Friday, June 02, 2006

ترانه سرا: ايرج جنّتی عطائی
آهنگساز: محمد شمس
خواننده: فریدون فروغی

سایه یه حادثه که یه عمره با منه
توی شهر آهنی داره خردم میکنه
رو تموم لحظه هام چتر سایه سیاس
خون وحشت تو رگ خسته ثانیه هاس
اما هم وحشت من گوش بده
تپش فاجعه تو قلب منه
دستتو به من بده که حس کنیم
لحظه بزرگ فریاد زدنه
اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شب شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
خورشید بزگ قلب سرخ من
مسلخ پاک تمام سایه هاست
شب پر سایه هراسی نداره
وقتی که کوره خورشید مال ماست
تن به سایه نمیدم من پر از روشنی ام
گوش بده معصوم من من پر از گفتنی ام
یه شبه شرجی گرم تو گوش کوچه ها
می پیچه صدای من که بیا
بیا
بیا
توی سرم هزار چیز می چرخد. می چرخد که نه، پیچ می خورد و مثل سوهان ذهنم را می ساید. گمانم باز دیوانه شده ام. درس نمی خوانم. از صبح افتاده ام به جان اتاق. همیشه باید بهم ریختگی اتاق پیش از بهم ریختگی مخم بر طرف شود. مخم سوت می کشد. حس می کنم اتفاقاتی هستند که به نوبت تکرار می شوند. به قول خودمان افتاده ام توی حلقه بی نهایت. هیچ چیز به اندازه کافی خوشحالم نمی کند. همه اش ناراضی ام. انگار هر چه هم که بشود باز کفافم نمی دهد. بیشتر می خواهم. این وسط تو هم شده ای بهانه. منتظرم همین روزها از دستم جیغ بنفش بکشی. یاد دخترک که می افتم خنده ام می گیرد. لابد فکر می کند می تواند یک تنه همه مان را ادب کند! تو دلت برایش می سوزد و من حرصی می شوم. همیشه همین طور بوده ام. سر کلاسهای اخلاق( به اصطلاح پرورشی!) روی میز پرتقال پوست می کندم و از کلاس بیرون می شدم و از این بیرون شدن آنقدر خجسته می شدم که انگار به من بیست داده اند! گفتم که.. همه مان یک جوری درگیر شده ایم. اما عجیب که این خود درگیری ها (لااقل خود درگیری های اطرافیان من!) از نظر زمانی افتاده اند روی هم. چه آشی هم از آب در آمده.
این میان همین دو خط ترانه است که کمی آرامم می کند. کمی راضی.. هه!

اگه بی صدا و تن خسته دارم جون می کنم
بغض کینه تو صدامه یه روزی داد می زنم
پر سیمرغی به کارم نمیاد قصه نگو
من خودم خودم باید طلسم دیوو بشکنم

No comments: