Wednesday, May 24, 2006

گاهی تصویر سولماز که می آید توی ذهنم بغض می کنم. درست مثل وقت هایی که تصویر حاج آقا می آید. حالا تو هی بگو دوستی ها الکی اند و وابسته به شرایط و زمان و مکان و هزار کوفت و زهرمار دیگر. بگذار نیما بگوید من هم مثل دوستم سولماز دودره ام. پس این بغض مال چیست؟ مامان می پرسد فرودگاه می روی؟ جوابش بدیهی است و واضح. معلوم است که می روم. شوخی شوخی می گویم سولماز کی بود؟ مامان می گوید یه دختره بود که همش با هم شیطونی می کردین، یادت نیست؟ بغض می کنم. حالم از هرچی کوچه پیرنیا و کتاب فروشی های انقلاب است به هم می خورد. گمانم همین است که اصرار دارم از تهران دور بشوم. سوئد و کانادا و آمریکای جهان خوار نشد برویم مهرشهر. فقط دیگر اینجا نباشیم. خسته شدم. از همه اش خسته شدم. از شهید بهشتی و اتاق ثبات گرفته تا اتاق لعنتی بهم ریخته ام. حس می کنم تاریخ مصرفم برای اطرافم تمام شده است. راه روهای دانشکده را نمی توانم تحمل کنم. قدم به قدمش برایم تصویر است. دلم می خواهد فرار کنم. هر چه زودتر بهتر! به مامان می گویم دلم می خواهد بمیرم. می پرسد چرا و من مثل همیشه گیر می دهم که شما روان شناس ها همه تان همینطوری هستید. منتظرید آدم خودش بیماری را تشخیص بدهد. بعد هم که تشخیص داد می گویید خوب حالا از این به بعد دیگه دست خودته که خوب بشی! پس شماها چه کاره اید این وسط؟! بگذارید بیماری را دقیقا برایتان تشریح کنم. ببینید من شدیدا احتیاج به مردن دارم. گفتم که. خیلی خسته ام. این از تشخیص بیماری، نوع بیماری: نیاز به مردن. درمان اش هم مردن است ولاغیر! راستی کی بود که می گفت رفتن کمی مردن است؟

No comments: