Saturday, April 08, 2006

دور سفره حلقه زده ایم. کارها خود به خود تقسیم شده اند. یکی پاکت ها را پر می کند. یکی منگنه می کند. یکی مهر می زند. آن یکی باید حواسش باشد که پاکت تخم گل های مختلف با هم قاطی نشود.. هر کس که می خواهد به جمع اضافه شود، حاج آقا به او اخم می کند که به خودش زحمت ندهد. اما خوب .. شیرینی کمک کردن به حاج آقا و نشستن کنارش را هرکسی از دست نمی دهد.

دور سفره حلقه زده ایم. نه.. به این راحتی ها از گلو پایین نمی رود. م. سرخ می شود. به اطرافش نگاه می کند. درست به همان جای حاج آقا خیره می شود و بغضش می ترکد. می گوید یاد حاج آقا افتادم که سر سفره مدام می گفت از این بخور. از اون بخور..

هنوز هم با همان شوق و ذوق کودکی پله ها را دو تا یکی بالا می روم. حاج آقا دم در ایستاده است. دستم را محکم می فشارد و رویم را می بوسد. اعلامیه را که روی در می بینم، انگار زیر پایم خالی می شود. میان پله ها چند بار مکث می کنم. سرم گیج می رود. وقتی از راه دور زنگ می زنند و می گویند فلانی حالش بد است و بیا، یعنی مرده! مگر نمی دانستی؟! تمام ده ساعت راه را گریه کرده ام. می دانستم..

جیب های حاج آقا همیشه پر اند از نخد چی و کشمش و آدامس. مهم نیست پنج سالت باشد یا پنجاه سال. آشنا باشی یا غریبه. کف دستت را باز می کند و جیب هایش را خالی می کند توی دستت. لبخند می زند و دستت را می فشارد.

خانه حسابی شلوغ است. پر است از آدم. اما حاج آقا را انگار واضح تر از دیگران می بینم. از هر طرف که نگاهش می کنم، انگار در حال رفتن رویش را به سمت من برگردانده و چیزی می گوید. نگران است. مدام می گوید تنها نمانی ها. تنها نمانی ها.. با صدای تلفن از خواب بیدار می شوم. حالش بد است. باید برویم.

حلقه زده ایم دور حاج آقا. خاله می گوید حاج آقا بلند شو به مهمان هایت سلام بده دیگر. حاج آقا آرام خوابیده است. صورت سرد کافور زده اش را دیدم. اما هنوز هم باورم نمی شود.