Friday, February 17, 2006

قسمت هایی از دیدار در شب فروغ فرخ زاد


من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گم شده ای کوچ کرده اند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رقتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز رو به رو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیوده ست



شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده و انسانی را
به ورطه زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نا مسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام


سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد؟آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد، بر چنازه مرده خویش
زاری کنان نماز گزارد؟



تلخی شعرهای فروغ تلخی دهانم را می گیرد. تلخی نه از قهوه است ونه از چای بدون قند. تنها میان های و هوی زندگی لحظه ای ایستاده ام. باز دچار شده ام. دچار زندگی... خستگی هم از همین است...


جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیودگی...
آه،
چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد...

من از کجا می آیم؟

(از ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخ زاد)


برف نمی بارد. اما سنگ ها سراسر پوشیده اند از مانده های برف چند روزپیش. سنگ او بیشتر از همه. انگار که کسی قدمی بر آن نگذاشته باشد. دستانم یخ می کنند. آب بطری تمام می شود. همیشه تمام می شود. همیشه کم می آید. آرام و ساکت است. پیرمرد کنارش نشسته است. بی حرف. این پیرمرد هم شده است نشان من برای پیدا کردن او. آن طرف تر سنگ های پرچم دار ردیف یه ردیف کنار هم چیده شده اند. پاسدار شهید... سرباز شهید.. او اما نه پرچم دارد و نه شهید است. او تنها ساکت است. آرام و بی دغدغه.. به همان آرامی که رفت. آن وقت ها نبوده ام اما.. انگار خوب یادم است.. خوب...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
...
..

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

Saturday, February 04, 2006

گمانم چیزی لازم نباشد برای نوشتن پری سا جان. ننوشتن است که ضروریات دارد! لااقل در مورد من! تنها می توانم بگویم خسته ام..خسسسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتهههههههههههههههههههههه