Wednesday, September 22, 2004

عرضم به حضور انورتان که بالاخره اين آرشيو ما هم پديد آمد! البته با مساعدتهاي بي دريغ رفيق ايليا. دستت درست رفيق!
راستش بيشتر از هر چيز و هر کس ديگر اين آرشيو را براي خودم فعال کردم. آخر همين آرشيو را که بخواني مي بيني که همه هستي من همين دست نوشته هاست.همين پراکنده نويسي ها..
همه هستي من.. همان آيه تاريک فروغ.. بخوان ..همه اش را بخوان. مي دانم که قبلترها خوانده اي. اما باز هم بخوان. مي دانم آرشيو يعني گذشته.. يعني بايگاني شده . درست است.. گذشته. اما من هنوز نگذشته ام. من همين جا ايستاده ام. همين جا که چند ماه پيش هم. نگاه کن. مرا بخوان. مي ترسم فراموشت بشود..


آفتا

Sunday, September 19, 2004

از لورکا :


تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز .
چه می خواهی ؟
خنکای گونه های تو را .
نمی دهم
من می گیرمش .
تق تق !
کیه ؟
باز هم پاییز



امروز گونه هايم يخ کرد و انگار چيزي ته دلم فرو ريخت. پاييز را دوست مي دارم با همه حس گرفتگي که به من مي دهد. شايد گرفتگي نباشد. چيزي باشد شبيه به دلشوره. چيزي شبيه به هذيان. يا درد. گمان نمي کردم اين پاييز هم بيايد. حس را مي گويم. حسي که پيش ترها، پاييز هاي پيش، هر کدام براي خودشان و براي من دليلي داشتند. و حالا هم آمده است. حس را مي گويم. اين بار بي دليل. انگار که بايد بيايد. بايد بيايد و ته دلم را بلرزاند و مني را يادم بيندازد که بايد بي اعتنا روي برگ هاي خشک صداي خش خش راه بيندازم و زير باران پرسه بزنم. عين هذيان.. انگار کن دخترک سراسر سياه بپوشد و زير باران تند، تند و تند راه برود. تو از پشت شيشه ماشين برايش دست تکان بدهي و لبخند بزني. همان دخترک را انگار کن که به او مي گويي بارون رو دوست داري نه؟ مثل همه سياه پوشان غريبانه نگاهت مي کند و کودکانه دوست داشتنش را انکار مي کند و مي گويد خيس شدم! دخترک سياه پوشي که از تو کتاب شاه سياهپوشان را هديه مي گيرد..

باران مي باريد. تند و تند. و همه جا خيس بود. همه سنگ قبر شاملو و همه سنگ قبر مختاري و پوينده و .. همه جا خيس بود و من خوب مي دانستم که نه براي سنگ قبر شاملو سياه پوشيده ام و نه براي سنگ قبر پوينده و نه.. من فقط و فقط براي خودم سياه پوشيده بودم. براي دخترکي که زير باران هاي تند پاييزي ته دلش مي لرزد و انگار قطره قطره هاي باران او را به ياد تمام لحظه لحظه هاي هفده سالگي مي اندازد. تمام لحظه هايي که بين نيستي و هستي گم شده بودند.
و من مي خندم. مي خندم به همه دلشوره هايي که پيش از اين نمي دانستم دليلشان فقط و فقط پاييز است و بس. من مي خندم و مي خندم و ته دلم انگار که چيزي مي لرزد. انگار کن مست شراب کهنه اي باشي که در عين خنده برايت بي قراري بياورد. انگار کن مست بي قراري باشي. مست دلشوره. نگاه کن. دلم شور مي زند. دلم باران مي خواهد و بالاي همه دست نوشته هايم مي نويسم آفتاب مي شود..



آفتا

Friday, September 17, 2004

مي شود.. مي داني همه اش مي تواند که بشود. همه بودن من. همه اينکه من ميتوانم کلي آدم باشم. آدم. هماني که اسمش الف نون سين الف نون است. همان محکوم هميشگي به مرگ در باتلاق گاوخوني. هماني که مي تواند خياط باشد يا شناگر. ولگرد خيابانها باشد يا کتابفروش. مي تواند شاعري باشد که شعر نمي گويد يا آن ديگري که شعر هم مي گويد. هماني که هم مي تواند جلاد باشد هم روشنفکر جان در کف خلق فدا کرده! همان الف نون سين الف نوني که به طرز لجن واري همه چيز هست و در عين هيچ چيز نيست. مي داني.. مي شود! همه اش مي شود که باشم. ولي همه اين بودنها تنها يک دليل مي تواند داشته باشد. يک دليل تنها که براي همه شنا کردنها بشود که باشد. يا بهتر بگويم. همه اين دست و پا زدنها. آخر مي داني که اين زاينده رود اصلا جاي شنا کردن نيست. اينجا فقط مي شود دست و پا زد!


تو همراه دستهاي من هستي
که مي نويسد
و همراه چشمهاي من هستي
که مي بيند
تو پشت کاغذ سفيد هستي
که انتظار مي کشد
تو پشت کلمات شعر من هستي
که از تو مي گويد
(بيژن جلالي)


آفتا
پ.ن: راستي من دلم بد جور آرشيو مي خواهد. کسي مي داند با اين بلاگر جديد چطور ميشود به آرزويم برسم؟!

Wednesday, September 08, 2004

از بوف کور صادق هدايت:


هزاران سال است که همين حرفها را زده اند، همين جماع ها را کرده اند، همين گرفتاريهاي بچه گانه را داشته اند، آيا سرتاسر زندگي يک قصه مضحک، يک متل باورنکردني و احمقانه نيست؟ آيا من فسانه و قصه خودم را نمي نويسم؟ قصه، فقط يک راه فرار براي آرزوهاي ناکام است. آرزوهايي که به آن نرسيده اند. آرزوهايي که هر متل سازي مطابق روحيه محدود و موروثي خودش تصور کرده است؟

....
...

مي ديدم که درد و رنج وجود دارد ولي خالي از هرگونه مفهوم و معني بود. من ميان رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به طوري که فراموش کرده بودند که سابق بر اين جزو دنياي آنها بوده ام. چيزي که وحشتناک بود، حس مي کردم که نه زنده ي زنده هستم و نه مرده ي مرده، فقط يک مرده ي متحرک بودم که نه رابطه با دنياي زنده ها داشتم و نه از فراموشي و آسايش مرگ استفاده مي کردم.

....
...

گاهي فکر مي کردم آنچه را که مي ديدم، کساني که دم مرگ هستند آن ها هم مي ديدند. اضطراب و هول و هراس و ميل زندگي در من فروکش کرده بود، از دور ريختن عقايدي که به من تلقين شده بود، آرامش مخصوصي در خودم حس مي کردم. تنها چيزي که از من دلجويي مي کرد، اميد نيستي پس از مرگ بود، فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد، من هنوز به اين دنيايي که در آن زندگي مي کردم، انس نگرفته بودم، دنياي ديگر به چه درد من ميخورد؟ حس مي کردم که اين دنيا براي من نبود، براي يک دسته آدمهاي بي حيا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادارو چشم و دل گرسنه بود ــ براي کساني که به فراخور دنيا آفريده شده بودند و از زورمندان زمين و آسمان، مثل سگ گرسنه ي جلوي دکان قصابي که براي يک تکه لثه دم مي جنبانيدند، گدايي مي کردند و تملق مي گفتند ــ فکر زندگي دوباره مرا مي ترسانيد و خسته مي کرد. نه، من احتياجي به ديدن اين همه دنياس قي آور و اين همه قيافه هاي نکبت بار نداشتم، مگر خدا آنقدر نديده بديده بوده که دنياهاي خودش را به چشم من بکشد؟ ــ اما من تعريف دروغي، نمي توانم بکنم و در صورتي که زندگي جديدي را بايد طي کرد، آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده، مي داشتم، بدون زحمت، نفس مي کشيدم و بي آنکه احساس خستگي بکنم، مي توانستم در سايه ي ستون هاي معبد لينگم، براي خودم زندگي را به سر ببرم.

آفتا

Sunday, September 05, 2004

خيره مي شوم به شعله قرمز سيگارت. بعد به چشمانت. لبخند مي زني. من هم. از سر شدن انگشتانم مي گويم و اينکه وقتي به استاد گفتم اشاره کرد به سرش و گفت انگشتانت نه. مي خندي. مي خندم. مي گويي بايد آدم جالبي باشد٬آرام. ميگويم چطور. مي گويي همين که : چيزي نيست مغزت سر شده. مي خندم: اصلا آدم آرامي نيست. پک مي زني به سيگارت: اصلا نمي توانم با آدمهاي نا آرام دم خور شوم. مي پرسم: چطور با من دم خوري؟ لبخند مي زني: با تو دوست دارم که دم خور باشم. به همين سادگي...
همه چيز به همين سادگي است و انگار همه اين سادگي نمي خواهد توي کله کابوسهاي من فرو رود. کابوسها را فراموش مي کنم. خيلي زود. باور کن. اما انگار که بختک باشند. فرود مي آيند روي سرم. چيزي مثل سنگيني. آنقدر که نتوانم سر پا بايستم و بنشينم و بگويم که سرم گيج رفت. مي داني که ..هميشه بهانه هست.مي داني بايد حرف بزنم. يعني بايد با تو حرف مي زدم. مي داني بايد مي فهميدي که اين بالا٬ روي سرم بختک بود. مي داني بايد مي شکستکش. سکوت را.. بايد.


آفتا

Wednesday, September 01, 2004

در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد.اين دردها را نمي شود به کسي اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهاي باورنکردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر کسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقي بکنند، زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نکرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس که تاثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسکين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد. (بوف کور صادق هدايت)
در زندگي زخمهايي هست..زخمهايي که مثل درد جزوي از گوشت و خون من شده اند. مثل يک رفيق هميشگي همراه منند و بغايت با وفا. آن بالا نوشته است که اين دردها را نمي شود به کسي اظهارکرد... ديگر من نمي نويسم. مي گويي ديد من به زندگي را تحسين مي کني. مي گويي مثل من کسي را نديده اي که سعي کند اينطور از بيرون به زندگي نگاه کند. و من باز از درد مي گويم. دردي که مثل سوهان يا مثل خوره سر بر مي آورد و ذهنم را خراش مي دهد. از دردي که تحسينش نمي کنم. به من مي گويي از بيرون به همه چيز نگاه مي کنم. اما اين، عين درد من است. من، اين بيرون گم شده ام.. من، انگار که با زخم بزرگ شده باشم. عادتم شده است. من از ترکهاي روي ديوار هم براي خودم زخم مي سازم. شايد بهتر باشد بگويم زندگي من گاهي زخمي مي شود که مثل خوره روحم را در انزوا مي خورد...
آفتا