Monday, October 23, 2006

دلم می خواست بشه که چند روزی نرم سر کار که به کارام برسم. دلم می خواست وقت کنم برم دنبال مدارکم. دلم می خواست چند روزی کار و پروژه تعطیل بشه برام. اما دلم نمی خواست مملکتم هم کلا تعطیل بشه! یا بهتر بگم: از اینی که هست تعطیل تر بشه!!!
امروز بعد از خوندن افاضات جدید آقای رئیس جمهور، بعد از اینکه مقادیری حرص خوردم و جر و بحث کردم، حرف جالبی رو شنیدم. یا بهتر بگم حرف های جالبی رو شنیدم:
1- ببین تو توی اقلیت هستی.
2- اکثریت مردم اینو می خوان.
3- اگه واقعا با این قوانین مشکل داری می تونی بری یه کشور دیگه که راحت تری، اون جاا زندگی کنی.
4- ..
5- .

1- آره من توی اقلیت هستم. تقریبا همه کسانی که مثل من فکر می کنن الان یا کانادا هستند یا آمریکا، یا موندند ایران و از خستگی نای حرف زدن نداردن یا موندند توی ایران و یه گوشه ای توی قفسی، زیر سنگی، چیزی خوابیدند. یا به اصطلاح مردند. یا به اصطلاح فدا شدند! بیشتر ما کسانی که توی اقلیت هستیم داریم خودمون رو به در دیوار می زنیم که از کشور خارج بشیم. چون همه ما خود باخته و غرب زده و بازیچه آمریکای جهان خواریم و از اون جایی که خودمون رو ایرانی نمی دونیم دوست داریم هر چه زودتر فرار مغزها بشیم! اصلا هم دلمون برای ایران تنگ نمی شه. اصلا چیزی به نام وطن یا خاک یا سرزمین تو کتمون نمی ره. به اصطلاح ما یک مشت بورژای نفهم هستیم که خوشی زیر دلمون زده و می خوایم بریم خارننننججج!!!!!!!
2- همون طور که در بالا نتیجه گیری شد ما همه با هم در اکثریت هستیم و همه با هم دسته جمعی خفقان گرفته ایم ( خفقان نوعی بیماری مزمن است که هیچ ربطی به خفگی ندارد!). پس نتیجه می گیریم که همه بقیه در اکثریت هستند حتی اگر دو سه نفر باشند!
3- آره مشکل دارم. می خوام برم. دارم می رم. همین یکی دو هفته دیگه می رم سفارت دنبال ویزا. اما نمی رم که راحت باشم. نمی رم که خوش بگذرونم. می رم که واسه یک مدت کوتاه هم شده بتونم لااقل آزاد فکر بکنم. می فهمی فکر! چه برسه به عمل!
می رم جایی که با شنیدن این حرفا به جای زدن حرف هایی که توی دلمه، بغض نکنم و سرم از درد پیچ نخوره. جایی که نترسم. جایی که واسه یک لحظه هم که شده خودم رو سانسور نکنم. اما یک چیزی رو خوب یادت باشه: شاید به نظر برسه که منم دارم راه بقیه رو میرم. میرم که نیام. اما بدون که من می رم که برگردم!