Sunday, July 09, 2006

گمانم باید با شعری شروع کنم. شعری را که بشود حس کرد. بشود بلند بلند خواند. طوری باید شروع کرد دیگر. همان طور که تمام شد. تمام شد انگار 18 تیرهای پر التهاب. دیگر 18 تیر که می شود، می شود با خیال راحت رفت دانشگاه و امتحان داد. می شود با خیال راحت دانشجو بود. می شود از گرما نالید، نه از گاز اشک آور و باتوم. می شود سر فوتبال جام جهانی شرط بندی کرد و خندید. می دانی.. می شود انگار که فراموش کرد.
روی برد انجمن دانشکده بزرگ نوشته است: "هفت سال گذشت." می پرسم. چند بار، از چند نفر می پرسم که هفت سال از چه گذشت؟ کسی نمی داند. باورت می شود؟ کسی نمی داند! دلم می گیرد. دل که نه. هه. دلی هم مانده مگر. همه چیز مثل یک خط ممتد و ثابت پیش می رود. خسته ام. خسته ای. خسته است. صرف می کنم. افعال حال و آینده را. گذشته را اما نه. بیشتر فراموش می کنم. فراموش می کنی. فراموش می کند. فراموش می کنیم. فراموش می کنید. فراموش می کنند. نیمه اول بازی گذشته است. نیمه اول گذشت. بازی را که باید برد. بالاخره کسی باید ببرد. شرط را بردم. اما، مدت هاست که باخته ام انگار. وقت اضافه؟

No comments: