عینک های سیاه جان می دهند برای تابستان. نه برای آفتاب. برای اشک ریختن های یواشکی توی اتوبوس. نه برای دل. برای تنگی دل. نه برای او. برای پیرمردی که مهربان بود و دستانش گرم.
تمام شد.
راستی، بار آخری چه محکم مرا در آغوش گرفت. گمانم می دانست. بی آنکه بدانم..
تمام شد.
راستی، بار آخری چه محکم مرا در آغوش گرفت. گمانم می دانست. بی آنکه بدانم..
No comments:
Post a Comment