Tuesday, February 01, 2005

از محمد مختاري :


قسمت هايي از يک گفتگو

ــ بايد چقدر ماند؟

ــ يعني چه؟

ــ گفتم چقدر بايد ماند
تا نقطه اي دوباره بيارايد؟

ــ نقطه؟ کدام نقطه؟

ــ تند و تپنده تازه و تازنده گذشت
و انحناي موزون در هم پيچيد و ناگهان خود را يافتيم.

ــ ما در مجاورت هاي ساده
آهنگ خويش را
حس کرده ايم.

ــ آن نقطه
آن نقطه رها شده در خاموشي..

ــ آرايش هميشگي انگار آرامت نکرده است

ــ آرايش هميشگي!
از کي به اين هميشگي خو کرده ام؟!

ــ سردم شد

ــ آري هميشه وقتي از اين عادت مي گويم سردت مي شود

ــ طاقت ندارم
با اين همه غلنبه که مي گويي.

ــ اينجا چه غلظتي چه دمايي چه رنگ و بويي
شکلي دارد؟

ــ فرقي نمي کند
هر جاي ديگر نيز همين را مي پرسيدي

ــ فرقي نمي کند ــ فرقي نمي کند!

ــ گاهي ظريف و ساده و آرامي
و تا مي آيم عادت کنم
دشوار و خشک بي آرام و خشن مي شوي

ما بر کناره هاي خاموشي
پژواک آن لبان پريشانيم که در هياهو
تنها
مي خواستند با هم نجوا کنند.
و چون صداها
از صفحه ي شنيدن پاک شد
آن نقطه ي رها شده از لب ها پر کشيد.


....
..
...


ــ يک واژه يک صدا
يعني که دست کم حتي يک نفر بايد بشنود.
حتي سکوت را نيز
بايد شنيد

...
...
....


ميان زندگي غلت مي خورم. ميان هيچ. گم مي شوم . زياد گم مي شوم. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم.. من اين روزها زياد گم مي شوم.. گمانم همان که قاصدک گفت: از دست خودم ذله مي شوم!
آرايش هميشگي.. از کي به اين هميشگي خو کرده ام ...
من با چيزي خو نکرده ام. آن ديگري ست که با من خو کرده است. آن ديگري.. همان ديوار بلند و زمخت که مرتب دستانم را پر خون مي کند.. اين ديوار هم به چنگ زدن هاي من عادت کرده است.. يادت که هست رفيق؟ ديوار را مي گويم..
مي داني از همين جا شروع مي شود. از اينجا که من ميان ساده ها پيچيده مي شوم و ميان پيچيدگي ها ساده.. گفتم که .. من زياد گم مي شوم..
انگشتانت را باز مي کني.. نمي دانم .. گمانم تو هم مي خواهي چنگ بزني.. از لاي انگشتانت ليز مي خورم.. گيج مي شوم.. باز ميان قبل از اين و بعد از اين گم مي شوم.. توي خيابان ها.. توي کوچه ها.. توي دانشکده.. توي اتاقم..من اين روزها زياد گم مي شوم..


آفتا






No comments: