Sunday, February 20, 2005

td


خ ا ک س ت ر ی
..
همه چیز خاکستری ست. حتی دستان یخ کرده ی سرخ من.. دلم پرواز می خواهد. بلندی و اوج و شاید حتی نا کجا آباد.. دلم چیزی می خواهد که خاکستری نباشد. به همین سادگی..
دلم می خواهد بغض که می آید، اشک هم بیاید. بی تکلف. دلم خنده های بی صدا و اشک های پر هیاهو می خواهد. لیلا می گوید :
تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم. کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی. اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ...

لیلا راست می گوید. راست شاید نه. اما درست همان را می گوید که من.. من مدتهاست که نمی توانم بگویم. گفتن را فراموش کرده ام بگمانم. اینها هم بازی کلمات است که می نویسم. بی رقص. بی چرخش. بی هیچ..
می چرخانم. کلمات را. سرم را می چرخانم سوی زندگی. سوی آمدن ها.. رفتن ها.. لای ورقهای کتاب گم شدن ها.. من هستم . به همین سادگی. به همان سادگی که می توان نبود. هه.. خنده دار است نه؟ امروز باشی و فردا نه. هه! گمانم همیشه همین طور باشد: پوچی در عین سادگی باشد و سادگی در عین پوچی.همین طور.. هه! پرت و پلا می گویم نه؟ مگر فرقی هم می کند؟ اینهمه پرت و پلا! اینهمه اتفاق! اتفاق مثل شکل گرفتن یک نطفه یا اتفاق مثل ليز خوردن روي سفيدي برف هاي زندگي. می بینی رفیق.. آدم به همین سادگی یک اتفاق است. به سادگی همین اتفاق کلمات بی هوای من.

بيا همه چيز را دور بريزيم. من شانه بالا می اندازم. من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.



آفتا

No comments: