Tuesday, August 09, 2005

بارون مي ياد.. مي بيني؟ بارون مي ياد.. امروز برگ هاي زرد خشک شده زير پاهام خش خش کردن. مي بيني؟ عين پاييز شده. عين مهر.. يادت مي ياد؟ مهر که مي شد مي رفتيم همون لوازم تحرير فروشي ميدون انقلاب و .. يادته مي گفتي مي خواي روي نرده هاي دانشگاه تهران دخيل ببندي. من که نديدم، اما حتما بستي نه؟ آدم که الکي دانشگاه تهراني نمي شه! اون پسر کپله ازم پرسيد که من هم دبيرستاني تو بودم؟ منم گفتم آره! هم دبيرستاني و هم راهنمايي و هم سايه! ما هم دبيرستاني بوديم. نه؟ يا نبوديم؟ هم دانشگاهي هم بوديم. مگه نبوديم؟ ما همش با هم بوديم ديگه، مگه نه؟!يادته اون روز که دلم شکسته بود و نمي دونستم چه جوري جلوي گريمو بگيرم برام يه ليست درست کردي و بهم ثابت کردي که هنوز خيلي جا دارم تا ليستم به ليست تو برسه؟ يادته؟ يادته با هم بزرگ شديم؟ يادته مي رفتيم زير ميز و مثل دو تا وروجک پچ پچ مي کرديم و کر کر مي خنديديم. يادته؟ من که همش يادمه.. ياسمن گفت گريه نکنم تا تو ناراحت نشي. گفت به هر حال براي تو سخت تره و گريه من باعث مي شه بيشتر ناراحت بشي. همه اينا يعني اينکه الانم نبايد اينارو اينجا بنويسم. اما مي خوام بنويسم. مي خوام به افتخار همه لحظه هايي که با هم داشتيم، همه خنده ها و گريه هامون، به افتخار همه آب پرتقال هايي که با هم خورديم، به افتخار نور همه اون شمع هايي که زيرشون فال حافظ مي گرفتيم، به خاطر همه همه همه اش بنويسم... بنويسم که دلم برات تنگ مي شه. بغض دارم، اما خوشحالم. خوشحالم که مي بينم هميشه موفق بودي و هستي و خواهي بود. خوشحالم که هجرت مي کني. که رفتن رو انتخاب کردي. خوشحالم..هي ني ني! فکر مي کني کي دوباره همسايه شيم؟

No comments: