Monday, August 01, 2005




برای رفیق عزیزتر ازجانم..
برای تو

انگار همه جا را گرد و غبار گرفته است. از کتاب های خاک خورده من بگیر تا جوانی تو. هر دومان پیر شده ایم. گمانم از شدت جوانی پیر شده ایم. تو مدام سکوت می کنی و من مدام سکوتت را که رنجم می دهد با حرف های تند و تیزم پاسخ می گویم. خسته ام. آشفته ام. ای کاش در این سرزمین خاک گرفته زاده نشده بودم. ای کاش اصلا زاده نمی شدم.
دخترک می رود مکه. می گوید که مطمئن است وقتی بر می گردد از این رو به آن رو شده است. برای همین پیش پیش مرا شاهد می گیرد که بعد از سفرش مسئولیت هیچ یک ازحرف هایش را نخواهد پذیرفت. خنده ام می گیرد. از آن خنده های تلخ و سوزنده. ببین این خدای ساکن مکه چه ها که نمی کند!
عمو به اروپایی ها و آمریکایی های خوشبخت آنطرف آب می گوید برده های مدرن.می گوید تنها فرق شان اینست که عوض سیاه سفیدند. اما هر چه هست گمانم وضعشان از ما بهتر است. تکلیف شان معلوم است. ما که نه برده ایم و نه ارباب. گمانم بیشتر به تفاله های تاریخ می مانیم. تاریخی که آن دیگران ورقش می زنند.. دلم گرفته است رفیق. سخت گرفته است. چهره تکیده گنجی تنم را به درد می آورد. دستم را می گذارم روی مونیتور که هنگام خواندن خبر دوباره چشمم به عکسش نیفتد.
شب های تهران حالم را به هم می زند. ظهرهایش تهوع آور اند. عصرهایش را که نمی دانم. قرص های کاذب می خورم و می خوابم. از صبح هایش نپرس. اینجا مدت هاست که سحر نشده. راستی اینجا با جهنم فرقی هم دارد؟ نکند که ما همه مان بزرگ ترین گناه کارانیم؟ مگر نمی بینی رفیق؟ این گدازه های آتش را که بر سرمان فرود می آید.. نگو که تابستان است! زمستان هم همین قدر گرم بود...

No comments: