Monday, August 08, 2005

آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد

می‌نويسيم و می‌نويسيم. سوخت و سوز ندارد اين بازی، دير و زود ندارد، هرکس هروقت رسيد با گنجی‌ست. دل‌مان می‌خواهد اين تلخی و فسردگی از تن همه بيرون رود، ديو چو بيرون رود فرشته درآيد. دل‌مان می‌خواهد اکبر گنجی به ما بگويد چگونه می‌توان ديو را از شهر بيرون راند. دل‌مان می‌خواهد او باشد که با هم فرياد کنيم: «دوباره می‌سازمت وطن!» می‌نويسيم و می‌نويسيم.بيش‌تر از عشق می‌نويسيم تا رنج. شاد می‌نويسيم. انگار همه‌ی ما شاخه گلی در دست می‌رويم پيشواز کسی که هرچه داشت برای ايران در طبق اخلاص نهاد. می‌رويم پيشواز يک زندانی که لبخندش اندوه را می‌شورد


بابابزرگ به زبان آذري مي گفت: خوش به حال آن کسي که کره به دنيا بيايد و خر از دنيا برود.
زياد به در و ديوار و زمين و زمان گير مي دهم.اين روزها زياد بغض مي کنم. بغضم اما نمي ترکد. نه مثل بغض همسر اکبر گنجي که بالاخره ترکيد. گمانم اگر سر سوزن ارزشي را که گنجي برايمان قائل است را ما برايش قائل بوديم کار به اين جاها نمي کشيد. راستي کي تمام مي شود؟ اصلا تمام مي شود؟؟

No comments: