Tuesday, July 26, 2005

گاهي فکر مي کنم جامعه و خانواده به حصارهاي بزرگ و کوچکي مي مانند که دورم حلقه زده اند. هر چه بيشتر تقلا کنم خارهايشان بيشتر در تنم فرو مي رود. همين است که گاهي دلم از شلوغيها مي گيرد. از خنديدن هاي کاذب دسته جمعي حالم به هم مي خورد و دلم مي خواهد در يک خيابان دراز پر سايه زير نم نم هاي باراني که نمي آيد با تو راه بروم و هيچ چيز نگويم. هيچ چيز..حرف هايم تکراريند.حرف هاي تکراري يک برده ي مدرن جامعه قرن بيست و يکم. اصلا نگران نباشيد آقا! همين چند دقيقه ديگر يادش مي رود. حتما کمي خسته شده. يک تعطيلات آخر هفته که برود همه اش يادش مي رود و باز مي شود همان برده ي سر به زير مکانيکي هميشگي شما. بعد قول مي دهد مثل بچه آدم برود سر درس و مشق و پروژه هايش تا يک مهندس برده ي تحصيل کرده ي خوب از آب در بيايد تا فردا روز که مي خواهد حقوق بگير شما بشود کارش را درست انجام بدهد. نه آقا! اصلا نگران نباشيد! اين استقلال طلبي ها و آزادي خواهی هايي را هم که نق نقشان را مي زند و بهانه شان را مي گيرد را هم همين روزها از يادش مي بريم. جوان است ديگر.. انرژي اضافي دارد. آنقدر کار سرش بريزيم که ديگر ناي فکر کردن نداشته باشد. اي آقا شما که بهتر از من مي دانيد چند تا از اين موردها داشته ايم. ما کارمان همين است. بالاخره يک جوري خفه شان مي کنيم. نگران نباشيد! نگران نباشيد! همين روزها خفه مي شوم!!!

No comments: