Friday, July 08, 2005

گمانم دوربين مخفي بود. يعني راستش ما فکر کرديم که حتما دوربين مخفي است که مي خواهد ببيند قيافه آدمهاي فوضول چه شکلي است. هوا به طرز تهوع آوري گرم بود. ما هم آنقدر فوضول بوديم که زير آن آفتاب داغ ماشين را کنار بزنيم تا ببينيم چه خبر است.
يکي از ما پياده شد. همه مان نرفتيم. وقتي مي رفت به شوخي گفتم : اگه کسي خودشو کشته بود صدام کن منم بيام ببينم. چند دقيقه بعد برگشت. سرش را پايين انداخته بود. به سرعت ماشين را روشن کرد و راه افتاديم.
دخترک خودش را پرت کرده بود وسط اتوبان. چيزي نديده بود. تنها پارچه سفيد رويش را ديده بود با خوني که به اطراف پاشيده شده بود. زمان رو به غروب مي رفت، اما هوا به طرز تهوع آوري گرم تر و گرم تر مي شد. اما خوب به هر حال ما بايد کارمان را مي کرديم. بايد نسخه پرينت شده ي پايان نامه را مي داديم به خانم دکتر. مي پرسم راستي نپرسيديم طبقه چندمند. مي گويد هر سه طبقه مال خودشان است. مي گويد دو طبقه اش خالي است. البته خالي خالي که نه. طبقه اول را وقف کرده است براي مراسم مذهبي.. انگار هوا گرم تر مي شود. شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم. بر مي گردد. نسخه دست نويس را هم مي خواهد. تا صفحاتش را مرتب کند طول مي کشد. مي بيني رفيق انگار ديگر زيادي دارد طول مي کشد. خودم را مي گذارم جاي دخترک. فکر مي کنم چه چيزي ممکن است پيش بيايد که باعث بشود توي آسمان اتوبان به پرواز در بيايم. گمانم بايد خيلي طول بکشد. فکرش را بکن! کم که نيست! همان چند ثانيه را مي گويم. از آن بالا تا اين پايين. شايد هم آن پايين و اين بالا. فرقي که نمي کند. اما گمان نکنم به همين سادگي ها بگذرد. حتما چند ساعتي طول مي کشد. چند ساعتي.. چند روزي.. چند ماهي.. چند سالي طول مي کشدتا کسي رو به رويمان بايستد، لبخند بزند و بگويد مردم ايران اصلا لبخند نزنيد! شما در مقابل دوربين مخفي نيستيد!

No comments: