Friday, November 11, 2005

باران که می آید، تنهاییم را یادم می آورد. انگار کن قطره های باران بر سر تنهایی من فرو می ریزند. انگار کن باران که میآید باید تنها من باشم و خودش. بیشتر وقتها زبر باران تنها بوده ام. مسخره است نه؟ حرفهایم را می گویم. درست مثل کسی که سعی می کند زور زورکی شاعر گونه حرف بزند. اما مهم که نیست. هست؟ باران زیاد که می بارد دیگر بوی باران نمی دهد. بوی تنهایی من را می دهد. باران که زیاد می بارد ترافیک می شود و تو دیر می رسی. بعد من سردم می شود. منجمد می شوم. آنقدر که دهانم را نمی توانم باز و بسته کنم تا حرف بزنم. حرف که نمی زنم بغض می کنم. بالاخره باید یک کاری بکنم دیگر. بغض که می کنم اشک توی چشمهایم جمع می شوند. درست مثل بچه ای که سرگردان جلوی مدرسه منتظراست تا آن که دیر کرده است بیاید. از ترس اینکه برای همیشه توی خیابان بماند. برای همیشه گم بشود. بعد تو دستم را می گیری تا بغضم بترکد. خودت که نمی دانی.. بغضم می ترکد. اما تو که نمی فهمی. آخر ترکیدنش که صدا ندارد. تازه حواست هم به رانندگی است. آخر باران می بارد و خیابان ها لیز می خورند. می بینی این باران چقدر تمامیت طلب است؟؟ همه چیز را برای خودش می خواهد. همان طور که من را تنها می خواهد تو را هم تنها می خواهد. مثل همین حالا که من خیره شده ام به پنجره خیس اتاق. سردم است. اما نه به خاطر سرما. به خاطر خودخواهی باران است که پنجره را برای بوی باران باز نمی کنم، مبادا خلوت باران و پننجره را به هم بزنم. می بینی؟ نه.. تو که نمی بینی.. آخر باران می بارد..


آفتا

No comments: