Thursday, April 14, 2005

خيلي بد است که آدمهاي ديوانه که مخشان به قولي تاب دارد و عادت کرده اند تاب مخشان که زياد شد بنويسند، يکهو يک مدت نتوانند بنويسند. عين من! بعد هي گير بدهند به زمين و زمان و در و ديوار و پنجره و مونيتور و خم گيسوي يار!
شده ام عين بهار. عين همين حالا. که هوا، هي بي هوا مي زند به سرش. يکهو سياه مي شود. بعد تگرگ مي زند. بعد آفتابي مي شود. بعد دوباره .. مي زند به سرش. مي زند به سرم! بعد مي پيچم به تو.
چيزي شده ام شبيه به جلبک. بدتر از جلبک! جلبک لااقل آزار ندارد!
مي گويي بايد بگويم نه. نه.. نه... به چيزي.. کسي.. جايي.. به بودني.. يا نبودني. و يا شايد به پوچي. به هيچي...


دستي به نيمه تن خود مي کشم
چشم هايم را مي مالم
اندامم را به دشواري به ياد مي آورم
خنجي درون حنجره ام لرزشي خفيف به لب هايم مي دهد
ــ نامم چه بود؟
ــ اينجا کجاست؟

دستي به دور گردن خود مي لغزانم
سيب گلويم را چيزي انگار مي خواسته است له کند
له کرده است؟

محمد مختاری

No comments: