Tuesday, April 26, 2005

کي مهمتره؟ اوني که مي ميره يا اوني که براش مي ميرن؟مي گويد زندگي زندگي که چيزي نداشته باشد براي مردن مفت نمي ارزد.
مي گويم آني که مي ميرد هم مهم است! توي سرم چرخ مي خورد.. کي مهمتره؟!
...


ورقهاي دفتر را ورق مي زنم. گذشته ها را. من، انگار که هميشه در گذشته زيسته باشم يا آينده. اکنون را نمي شناسم. هيچ نمي شناسم.. وسوسه مي شوم که دفتر چند سال پيش را دوباره بخوانم. بعد بدهمش که تو بخواني. چند صفحه اش را مي خوانم. خنده ام مي گيرد.. چقدر همه چيز دور است. انگار کن يک قرن گذشته باشد. بعد وسوسه مي شوم که همه شان را پاره کنم. مثل تو که پاره شان کردي. با اين تفاوت اين ها را من نوشته ام و آنها را تو نه..مي رسم به صفحات آخر.. اينجا حرف هاي تو هست. پاره شان نمي کنم..
گمانم من جايي دور زاده شده باشم. جايي در گذشته ها. جايي که اينجا نيست. حالا نيست. شايد ميان آن روز که ريختند توي خانه. همان روز که همه چيز را بهم ريختند و کتاب ها را سوزاندندشايد من روزي يا شبي، ميان سکوت هاي مادربزرگ گم شده باشم.. و شايد آن روز که ابراهيم را آوردند.. شهيد شده اش را آوردند ميان استخوان هايش خاک شده باشم. ميان گذشته.. همين است که ديوانه وار در گذشته چرخ مي زنم. گذشته اي که مهم نيست گذشته من باشد يا تو. مهم اينست که گذشته باشد. دفتر را ورق مي زنم.. چشمم مي خورد به اين :

باران نمي بارد
نه
نمي بارد

بغضم نمي گيرد
نه
نمي گيرد

خنده نمي آيد
نه
نمي آيد

سياه نيست
سفيد هم
شايد خاکستري
گونه هايم از سوزش آسمان يخ کرده
و دستانم
بي دستکش
بي حرکت
بي رنگ
بي دستان تو..

مي لرزم
از ضربه هاي متناوب اين ملودي مکرر
آتش داري؟



گذشته هاي من سردند. بي آتش. بي رنگ.. بي دستان تو.. گذشته ها.. گذشته هايي که براي من فرقي نميکنند که گذشته تو باشند يا گذشته من. گذشته هايي که يادشان مي رود که اکنون وجود دارد. اکنوني که تو هستي. ايستاده اي. جايي که سر راه هيچ کس نيست..

آفتا

No comments: