Monday, October 10, 2005

قضیه: برای باز کردن یک کتاب، باید ابتدا تمام کتاب ها{ی دیگر} رابست.
فرض کنیم: من ملغمه ای از کتاب ها -پرسش ها- ی باز هستم.
در یادداشت های پارسال ام جایی نوشته بودم: دیگر نمی خواهم در زندگی موفقیت بزرگ کسب کنم. از کسب موفقیت خسته ام. {کنکور امسال آخرین موفقیتم خواهد بود.}
به جای شکست، به شکننده گی دست پیدا کردم. شکننده گی به معنای شکست از پی شکست است. به معنای این که چیزی را نتوان به جای این شکست گذاشت. من به اراده ی {ناآگاه} خودم، این را به زیبایی تحقق بخشیده ام. و شکسته گی را، که پی آمد شکننده گی است.
من از کسب موفقیت های احمقانه احساس گناه می کردم. نمی دانستم موفقیت ذاتاً احمقانه است و اساساً چیزی به جز یک احمقانه ی جایزه دار نیست. جایزه ای را که می دهد ( و چیزی شبیه به نشان بلاهت است) نمی خواستم. اما این جوایز را یکی پس از دیگری نصیب خودم کرده بودم: احساس خفگی و گناه. احساس عدم صداقت.
کسی مرا دوست ندارد: یعنی من خودم را دوست ندارم.
خودم را می شناسم، پس خودم را دوست ندارم: تمام کسانی که مرا دوست ندارند، باید مرا شناخته باشند. (احساس رضایت نارسی سیستی از شناخته شدن) چقدر عالی! پس من آنها را دوست خواهم داشت. آنها را به جای خودم دوست خواهم داشت. به جای خودی که دوست اش ندارم، نه به جای خودی که مرا دوست ندارد (گرچه ظاهراً به جای او).
این دوست داشتن به سه دلیلِ محتمل است:
یک- او شبیه من است. (در دوست نداشتن من با من مشترک است)
دو- او منطبق با همان خودِ بیچاره ای است که دوست اش ندارم. پس {لااقل از روی دلسوزی} باید او را دوست بدارم.
سه- من بد ام! (اگر نه، می توانستم خودم را دوست داشته باشم). پس من بد ام و باید مجازات شوم. او همه چیز را {و بدی مرا} می داند و مرا دوست ندارد. او به خوبی مرا شکنجه می کند. من لایق این شکنجه ام. با دوست داشتن او آزاری را که می خواهم می بینم.
حکمِ به اثبات رسیده: در من چیزی هست که با بستن کتاب های پیش تر باز شده مخالفت می ورزد. برای فرار از بستن آنها کتاب های جدید باز می کند.
نتیجه یک: در من کسی هست.
نتیجه دو: در من کسانی هستند.

پریسا

No comments: