Monday, July 05, 2004

نيمه شب است. و من باز هوس شعر خواندن به سرم زده است. و شعر همچون رفيق ديرينه شب زنده داری من روی سياهی چشمهايم می رقصد. آسمان ابری ست و من مدتی ست که در انتظار باران بودن را فراموش کرده ام. من مدتی ست که در انتظار هيچ چيز نيستم . من در انتظار گودو نيستم ! و اين خوب است. تنها همين را می توانم بگويم: خوب است و همين برايم کافی ست. نيمه شب است و :

سفری به شب خواهم کرد

زيرا تاريکی نيز

يگانه و پاک

است (بيژن جلالی)

نيمه شب است و من دلم می سوزد برای اينهمه تنهاييش. برای اينهمه زيبايی و اينهمه بی کسی. و دلم می سوزد برای گورکنی که گمانم شبها هم از قبرها نترسد و دلم می سوزد برای روز، که با اينهمه بد ترکيبيش غره به هياهوی اطرافش می شود، و دلم می سوزد برای آن دخترک مسکوت که بيشتر آدمهای اطرافش را مثل بيشتر مسئله های ترانزيستوی چند طبقه، نمی فهمد.. نمی فهمد.. نمی فهمد!

آنچه که هست

مرا به ياد

آنچه که نيست

می اندازد (بيژن جلالی)



آفتا

No comments: