Thursday, July 01, 2004

در هوايت
بيقرارم
بيقرارم
روز و شب


سر ز کويت
بر ندارم
بر ندارم
روز و شب
...


شهرام ناظري مي خواند.يکي دو ساعتي مي شود. مثل من که يکي دو ساعتي ست که مي خوانم. دست نوشته هاي خودم را. دست نوشته هاي تو را. و فقط مي خوانم. مي خوانم و مي خوانم.

باز ديوانه شدم
اي طبيب
باز سودايي شدم
اي طبيب
..


دست نوشته ها را مي خوانم. از عقب به جلو. درست مثل فيلمي که از آخر به اول ببيني اش. و حس ها دوباره مي آيند. ياد هانس دلقک مي افتم. که مي گفت حس ها و لحظه ها را نبايد سعي کرد که دوباره ساختشان. تنها بايد همچون خاطره اي آنها را به ياد آورد. ولي من حس ها را مي آورم. دوباره و دوباره. مي خوانم و حسها ديگر با خودشان است که بيايند يا نه. آخر مي داني که.. همه هستي من همين حس هاست. همين دست نوشته هاست. همه هستي من..


آفتا

No comments: