Sunday, October 10, 2004

من به دنبال حرفي مي گردم
ناگفته و ناگفتني
از اين رو دستم به سوي
کتابي نمي رود
و چشمم بيهوده گوشه اتاق را
تماشا مي کند


(بيژن جلالي)

من به دنبال حرفي مي گردم.. دلم مي گيرد و غلت مي خورم توي سکوت. سکوتي که با کلمات گنگ روزمره گي مي آميزد و حرف مي شود و ..
من به دنبال حرفي مي گردم. اين روزها پر از حرفم.. پر از هياهو.. و پر از تو. اين روزها کمتر مي بينمت، اما کنارم راه مي روي.. حرف مي زني.. مي خندي.. خيره مي شوي.. اما اخم نمي کني. اخمت را آخر نديده ام..
اين روزها پرم. پرم از تمناي هجرت. هجرت نه از براي نماندن. هجرت از براي رفتن. من ميان راه بندانهاي تهران راه مي روم و جلوي بيشتر چراغ قرمز هايش مي ايستم. من مي دوم ..تند و تند مي دوم تا به کلاسهاي دو واحدي و سه واحديم برسم. من مي دوم و نفس کم مي آورم و تند و تند سرفه هاي چرکي مي کنم و سرفه هايم با رشته کلام استاد ها گره مي خورد و ميان چپ چپشان نگاهشان بيرون مي روم و مي دوم و نفس کم مي آورم و سرفه مي کنم و بيرون مي دوم و ميان پله هاي مدرسه خانم ا. را مي بينم که برايم آب گرم مي آورد و با آن لحن صميمي مصنوعي مسخره اش مي گويد: دختر گلم چرا سرفه مي کنه؟ و من مي دوم .. مي دوم و همه آن روز را توي دستشويي دبيرستان بالا مي آورم و خيالم که راحت مي شود بر مي گردم سرکلاس و باز به قطره هاي باران که لاي انتگرالهاي جز به جز مي بارند خيره مي شوم. من مي دوم و مي دوم و گم مي شوم ميان هفده سالگي و بيست و دوسالگي و فکر مي کنم که هجرت چقدر مي تواند خوب باشد و چقدر خوبست که نمي شود آدمي وطنش را همچون بنفشه ها با خود ببرد هر کجا که خواست..

اگر کسي مرا خواست
بگوييد رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگوييد براي ديدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگوييد رفته است تا ديگر
باز نگردد


(بيژن جلالي)



آفتا


No comments: