Tuesday, October 19, 2004

سرم درد مي کند براي زندگي. ميداني؟ سرم درد مي کند.. سرم را گذاشته ام روي ميز نشريه و مي نويسم. رفته ام دنبال درس و مشق و اين حرفها و حالا برگشته ام به اتاق نشريه و سرم را که درد مي کند براي زندگي، گذاشته ام روي ميز. از بيرون اتاق صداي آدمها و استادها و دانشجوها مي آيد. صداي قدمها. قدمهايي که گاهي کشيده مي شوند روي زمين و گاهي محکم، کوبيده. از آن بيرون صدا مي آيد. شايد صداي زندگي، که گاهي کشيده مي شود و روي زمين و گاهي محکم، کوبيده..
سرم درد مي کند رفيق. درد مي کند. امروز از آن روزهاي سکوت من است. از صبح احساس لالي کرده ام. با اينکه حرف هم زدم. خيلي زياد. اما گمانم لال شده ام و شايد هم خسته و شايد هم درد مي کند.. درد.. سرم را مي گويم که درد مي کند براي زندگي.
مثل غريبه ها توي راهروهاي دانشکده راه مي روم و به استادهاي عينکي و هم دانشکده اي هاي عينکي و غير عينکي سلام هاي سر دردي مي کنم و رد مي شوم. گاهي هم، انگار که هيچکس را نديده باشم رد مي شوم. حس بيگانگي ندارم. عجيب است که اين بار حس بيگانگي ندارم! تنها درد مي کند. سرم و پاهايم و دستهايم و از همه بيشتر چشمهايم.
رفيق من .. اين روزها مدام کنار من راه مي روي. عجيب است. قبلترها گفته بودم که تنها وقتي چشمهايم را مي بندم مي توانم تصوير کنم. تصويري که خودم ساخته ام. اما اين روزها تو هستي. کنارم هستي، و من تو را نمي سازم. تو انگار که از ابتدا بوده اي، هستي و من بيشتر و بيشتر دلتنگ مي شوم. دلتنگ.. امروز عجيب سردم است. پشت سر هم عطسه مي کنم. يخ کرده ام. مي بيني رفيق امروز همه چيز به طرز عجيبي، عـــــــجيب است!‌دوست دارم شعر بگويم. راستش انگار که بايد شعر بگويم. اما نمي آيد. باران را مي گويم. گمانم مال همين پاييز بي باران است که شعر من هم نمي آيد. دلم تنگ است رفيق. تنگ تو.. چشمهايم خيس شدند.. گفته بودم که من الهه بارانم! باران که بخواهم، از آسمان هم که نبارد از چشمان من که مي تواند ببارد. رفيق جانم. اين اتاق خالي است و من سردم است و سرم درد مي کند و چيزي دور گلويم حلقه زده. حس تنهايي مي کنم. حس تنهايي عجيبي مي کنم. گفتم که امروز همه چيز عجيب شده است. من دلم گرفته است. يعني من بيشتر وقتها دلم مي گيرد. اما امروز عجيب گرفته است. عجيب عجيب عجيب.. از خطوط اين صفحه که آبي شان کردم خوشم مي آيد. مي بيني؟ رنگ آبي موزوني شده. مثل رنگ آسماني که باراني نيست و من زياد دوستش ندارم. اما اين يکي را دوست دارم. چون بهتر است که نبارد. اگر باران ببارد، حتما دلم بيشتر برايت تنگ مي شود. گمان نکنم اين خطوط موزون آبي را برايت بخوانم. آخر تو که اينجايي.. همين جا کنار من.. و همه اين خطوط را خط به خط مي خواني. خط به خط.. خط به خط سر من که درد مي کند يا خط به خط چشمانم که نمي دانم از خستگي ست يا خواب آلودگي که اينطور مي سوزند.. يا خط به خط اين تنهايي..مي خواني که؟ مگر نه؟
اينجا سرد است و من مي ترسم که حتي اگر روي صندلي هم بروم باز قدم نرسد تا پنجره را ببندم. اما سرد است.. سرد .. و من مي ترسم.. مثل آنکه مي ترسم که قد دوست داشتنم به قد دوست داشتن تو نرسد و دلم بسوزد. مي داني رفيق .. من دلم گرفته است و دوست دارم هر طور که شده قدم به قد پنجره برسد. دوست دارم تا زودتر بفهمي که مي شود که قد من هم به پنجره برسد و راستش امتحان که نکرده ام رفيق، چه مي دانم شايد رسيد! دلم گرفته است رفيق.. گرفته.. عجيب گرفته و شايد پرت و پلا مي گويم. اما اين را مطمئنم که اين اتاق خالي سرد است و هر طور که شده بايد پنجره را بست..


مهر ۸۳
آفتا

No comments: