Sunday, October 31, 2004

فروغ را باز مي کنم. کلمه که کم مي آورم توي شعرها دنبال حرفهايم مي گردم. فال که نمي گيرم! اما بي درنگ اين صفحه باز مي شود و من مبهوت نگاهش مي کنم. اين روزها آن مار هميشگي زياد سراغم را مي گيرد. انگار به اين راحتي ها نمي شود در برابرش واکسينه شد! و من ، انگار که ديگر وجودش را به رسميت شناخته ام راحت و بي تکلف از آن حرف مي زنم.. عين يک حقيقت پذيرفته شده.. و بيگانه مي شوم. بيگانه با اويي که بودم و اويي که هستم. اويي که به اين راحتي ها به اين مار بي شاخ و دم ميدان نمي داد و ايني که بي اعتراض رام شده است. مي داني.. بيگانه مي شوم.. بيگانه .. بيگانه.. و لاي انگشتان تو به دنبال خودم مي گردم. من گم شده اي که حتما جايي ميان انگشتانت خانه کرده است. جايي ميان سياهي چشمهاي سياه پوشي که زير باران تند راه مي رفت تند .. تند ..


بر او ببخشاييد
بر او که گاه گاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد

بر او ببخشاييد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشاييد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشاييد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميد وار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند
.

(فروغ)


آفتا

No comments: