Wednesday, November 03, 2004

مي داني.. کاش مي شد بعضي حرفها را زد. کاش مي شد حرف زد. کاش مي توانستم حرف بزنم..گودال تنهايي من روز به روز تنگ تر و تنگ تر مي شود. و کم کم جايي مي شود براي جا شدن فقط من و تو. گودال تنهاييم مثل موشهاي متعفن کور آرام آرام به درون سينه ام نقب مي زند. نقب مي زند و تا ته استخوانهايم را مي سوزاند و چيزي نمي گذارد برايم جز سکوت. سکوت.. سکوتي که به آن تن نمي دهم. و سعي مي کنم که بگويم.. که بخندم .. که حرف بزنم .. که به قول معروف باشم(!) اما نقب مي زند.. مي داني .. تنها نقب مي زند و انگار هر چه بيشتر تقلا مي کنم بيشتر در اين گودال فرو مي روم. مي داني رفيق.. خسته ام.. از اين آدمهاي دائي جان ناپلئون صفت گنديده! از اين آدمهاي پر مدعاي توي آسمان سير کن خود شيفته که شمارش نفس هايشان لاي آرمانهاي آخرين کتابي که خوانده اند ، مي چرخد..مي داني.. خسته ام .. و بيشتر از اين خسته ام که گمانم من هم يکي از همين ها باشم.. از همين تکرارهاي مکرر آدمها..اين چهار ديواري گوداليم تنها راه من براي فرار است. من اينجا زير نور چراغ مطالعه مي توانم ساعتها به جزوه هايم خيره شوم ولي آرام باشم. آرام.. از اين گودال لعنتي تنها يکجور مي توان خارج شد. با سکوت.. آنسوي اين ديوارها بايد خفه شد تا بتوان آرام گرفت. اين روزها آرمانم چيزي نيست جز آرامش. چرا که خسته ام .. خسته.. من مدتهاست که خسته ام.. گمانم بيست و دو سالي بشود..
آفتا

No comments: