Saturday, November 27, 2004

با اشک حرفي مي زنيم
که با حرف آن را
نمي توان گفت

(جلالي)

تهران باران زده ي ترافيک زده. تا چشم کار مي کند ماشين است و ماشين است و ماشين. درست مثل پاييز، که بخواهي نخواهي پاييز است و پاييز است و پاييز.. مي گويد: پاييز است ديگر.. اصلا فصل همين است. فصل خطرناکي ست. بايد جلو اش را گرفت.. پاييزي که دوستش دارم. پاييز گسي که دوستش دارم. پاييز خطرناکي که دوستش دارم.. ترافيک کلافه ام کرده است. سرم درد مي کند.. مي پرسد سرگيجه هم داري؟ از جايت بلند مي شوي چشمت سياهي مي رود؟.. سرم گيج مي رود. صداي ممتد بوق ماشين ها مثل سوهان مغزم را مي خراشد.. لبخند بي خيال پيرمرد آرامم مي کند. درست مثل آن وقتها زير چشمي مي پايدم. سر تا پايم را بر انداز مي کند. باز از آن لبخند هاي خنده دار مي زند و مي گويد: پس خوبي.. فرار از ترافيک، مي کشدمان به اين طرف و آنطرف. دست آخر سر در مي آوريم از همان خيابان. خياباني تاريک با درختهاي بلند که سرهايشان را خم کرده اند سمت خيابان.. سوالهاي هميشگي را مي پرسد. از آن سوالهايي که خودش خوب مي داند در جوابشان تنها بغضم مي گيرد. انگار مي خواهد خوب يادم بيندازد که چيست که بي آنکه بدانم و بخواهم آزارم مي دهد. باران سردي است. تند و بي قرار.. تمامي ندارد. انگار که خيالش راحت نشده باشد، مدام مي پرسد پس مشکل خاصي نيست، نه؟ .. انگار که توي هفده سالگي غلت خورده باشم، دخترک را مي بينم با لباس مدرسه و يک توپ بسکتبال که با نگاه هاي ثابت، در خياباني با درختهاي در هم پيچيده پيش مي رود. اين بار دخترک دلش شور نمي زند. تنها ساکت و بي صدا راه مي رود. پيش مي رود. گمانم هجرت مي کند..


آفتا

No comments: