Saturday, December 04, 2004

يادت است آن پنجره را؟

يادت است مي نوشتم :

من از ديار عروسک ها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در باغ يک کتاب مصور
از فصل خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
..
(فروغ)

يادت است آن پنجره را؟
يادت از از آن پنجره مي گفتم:

يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود بسوي اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آن جا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافي ست.
(فروغ)

سياه پوشيده بود. سراسر. انگار که دخترک بايد سياه پوش باشد. سياه سياه .. مثل شاه سياه پوشان.. و تو نگاه کردي..
نگاه کن! با نگاهت آفتاب مي شود..

اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهوار کودکان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
(فروغ)


آفتا

No comments: