Thursday, December 30, 2004

براي قاصدک :


اي زندگي که بايد تو را زيست، که تو را زيسته اند،
زماني که دوباره و دوباره چون دريا مي شکني
و به دور دست مي افتي بي آنکه سربگرداني،
لحظه اي که گذشت هيچ لحظه اي نبود،
اکنون آن لحظه فرا مي رسد، به آرامي مي آماسد،
به درون لحظه ديگر مي ترکد و آن لحظه بي درنگ ناپديد مي شود.

(اکتاويوپاز)


انگار که همين يک لحظه است.. گفتن ها ، ديدنها، شنيدن ها، خنديدن ها، گريستن ها، زير قطره هاي باران بي هوا راه رفتن ها، ميان همهمه آدمها سکوت کردنها، بودن ها، نبودن ها، رفاقت ها، تولد قاصدک ها..
مي داني قاصدک .. ميان لحظه ها، زياد گم مي شوم. سراسر پوچ مي شوم.. ايمان مي شوم.. سکوت مي شوم.. اما قاصدک ها که چرخ مي زنند، نرم و آرام که کنارم مي نشينند، در گوششان که پچ پچ مي کنم، حرفهايم را که گوش مي کنند ، انگار خود لحظه مي شوم.. خود خود لحظه.. عين تولد تو ..


آفتا

No comments: