Wednesday, December 29, 2004

گمانم چيزي گم شده است. گمانم توي سرم چيزي گم شده است و انگار کسي مدام اين در و آن در مي زند تا پيدايش کند. خودش را مي کوبد به در ديوار. حرصي مي شود. بق مي کند. بغض مي کند. سر من درد مي کند..
انگار که لال شده باشم . مدام مي خواهم حرف بزنم. اما نمي شود. انگار کن زخم کهنه ايست. سر باز مي کند .. مي داني.. به همين راحتي سر باز مي کند و بيگانه مي شوم. با خودم .. با تو .. مي داني همه اش تقصير زخم است به گمانم. خوب پانسمانش نکردم. کله شقي کردم. حواسم را جمع نکردم. مراقبش نبودم..
سرم درد مي کند .. درد مي کند براي زندگي..


آفتا

No comments: