Tuesday, November 16, 2004

قطار، تند مي رود. تتق توتوق.. تتق توتوق.. تند و تند.. تو مي گويي: صداي هجرت مي دهد.. غلت مي زنم. خوابم نمي برد. باد سردي مي وزد. هوا ابري است. کمي آب مي ريزم و دست مي کشم روي سنگ.سنگ اش.. سنگ قبرش. حسابي خاک گرفته. غلت مي زنم.. طبق معمول سکوتم ديگران را آزار مي دهد. بغض مي کنم.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. برايش فاتحه نمي خوانم. حتما خودش مي فهمد که چرا. صداي موزيک را زياد مي کنند. دستم را مي گيري و بلندم مي کني. عضلاتم سفت و سرد شده اند. مي رقصم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. آب بطري تمام مي شود. مي روم تا پرش کنم. بيشتر شيرهاي قبرستان خرابند. دستهاي خيسم توي سوز هواي سرد شهر سرد، يخ مي کنند. باران مي گيرد. برگ هاي زرد، بيشتر قبرها را پوشانده اند. مي روم چند قطعه آنطرف تر. بالاخره شير سالمي پيدا مي کنم. بطري را پر مي کنم و بر مي گردم. بر مي گردم طرف تو. انگار چند دقيقه اي مي شود که نگاهم مي کني. نگاهم را مي دزدم. بغضم را نبايد ببيني.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. قطار به طرز تهوع آوري گرم است. غلت مي زنم. نمي دانم چند قطعه از قطعه ي او دور شده ام. رديف و شماره اش را يادم نيست و همه قبرها از باران خيسند. سخت پيدايش کنم. سرگردان مي شوم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. مي نشيني کنارم. و با سر انگشتانت شانه ام را نوازش مي کني. کمي آرام مي شوم. عکس پيرمرد را که مي بينم آرام مي شوم. عکس پيرمرد قبر کناري اش. گودي هاي حک شده ي روي سنگ هنوز پر از خاک اند. آب مي ريزم و دست مي کشم روي گرد و خاک ها: تـ..ولد: يـ..ک سه چهار يک.. فـ..وت: يـ..ک سه شش يک.. تتق توتوق .. تتق توتوق.. زمان دير مي گذرد. غلت مي زنم و باز سعي مي کنم که خوابم ببرد. سعي مي کنم که حرف بزنم. سکوت نکنم. آخر اينجا که هيئت نيست، تولد است! خنده ام که مي گيرد بلندتر از هميشه مي خندم شايد سکوتم کمتر جلوه کند. تتق توتوق .. تتق توتوق.. خاکش هنوز نرفته. روي حاشيه سنگ يک بيت شعر است. بابا داده که بنويسند. آب مي ريزم و دست مي کشم روي کلماتش..گلـ..چين روزگار عجـ..ب خوش سليـ..قه اسـ..ت.. باز آب بطري تمام مي شود. تتق توتوق تتق توتوق.. مي دانيد آقا، آخر من حرف زدن بلد نيستم. مي توانم برايتان بنويسم آقا. اما نوشته هايم هم ساکتند يعني راستش همه اش انگار آمده اند هيئت! چه مي شود کرد آقا. شادي سرشان نمي شود. تتق توتوق.. تتق توتوق.. بطري سوم.. آب مي ريزم: مي چيـ..ند آن گلي که به عـ..الم نمـ..ونه اسـ..ت.. بقيه آب بطري را روي همه سنگ مي ريزم. گلـ..چين.. گلچين.. گلچين روزگار.. دستهايم حسابي قرمز شده اند. بوي خون مي پيچد توي دماغم. گمانم قصاب روزگار مي نوشت، بهتر بود. حتما بابا حواسش نبوده است.. تتق توتوق.. تتق توتوق.. انگار قرار نيست خوابم ببرد.. قبرستان را دور مي زنيم. اينجا قطعه ي پولدارهاست. سنگ قبرهاي سياه که عکس و اسم متوفي رويشان حک شده. سياه سياه سياه. عين جهنم! دور مي زنيم. سنگ هاي مربعي شکل کوچک. اينجا معروف است به اوشاق گبريستاني(قبرستان بچه ها). اما فقط معروف شده است به اين اسم. زير آن سنگ ها بچه اي نيست.. دور مي شويم. تتق توتوق.. تتق توتوق.. من انگار دور از آدمها زاده شده ام. دور از جمع جمع آدمها.. سارا مي گويد بيا با هم بخونيم. سارا هنوز مدرسه را دوست دارد. سارا مي داند نوستالژي چيست. من اما از جمع ها بيرون مي آيم. من آدمهاي گذشته ام را دفن مي کنم. من مثل گورکن ها گور مي کنم. تو اما، نه.. من دوست دارم که ميان جمع ها باشم. من مي ترسم. من نمي توانم روشنفکر اجتماعي باشم. من فرار مي کنم. عقب عقب مي روم.. يک قدم.. دو قدم.. پايم درست روي لبه قبر است.. اينجا ارزان ترين قطعه ي قبرستان است. گورهاي کنده شده ي آماده زياد دارد. عقب عقب مي روم. دستم را مي گيري.. بعد انگار که نه تو بخواهي و نه من دستت از دستم جدا مي شود. نفسم بند مي آيد. چشمهايم را باز مي کنم. خوابم نمي برد.. مي بيني.. اين صداي هجرت خواب براي آدم نمي گذارد.
آفتا

No comments: