Friday, October 08, 2004

گمانم سرد است. چيزي شبيه به پاييز و يا عصر عصر عصر جمعه. سردم است و نمي دانم که سردي ام از سرماخوردگي است يا از پاييز .. و يا از عصر عصر جمعه.
چشمهايم را مي گذارم روي هم تا خوابم ببرد. نمي برد و مرا مي برد توي روزهاي سرد پاييزي. مرا مي برد وسط هفده سالگي. باران تند مي آيد. تند و تند. مي پرد توي گلويم و شروع مي کنم به سرفه کردن. سرفه و سرفه سرفه. مي پرم. از خواب.
خسته ام بايد خوابم ببرد. نمي برد و مي برد لاي ورقهاي کتاب حافظ و مي شنوم که سولماز بلند بلند مي خواند:

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مســــــــــــتحق بودم و اينها بزکاتم دادند



غلت مي خورم و انگار که از سراشيبي خيابان دانشگاه غلت خورده باشم، درست مي افتم وسط ميدان تجريش. هر طرف را که نگاه مي کنم آشنايي نمي بينم و دست آخر نمي فهمم از کوه برگشته ام يا از کلاس زبان يا اصلا من از جايي بر مي گردم؟
اين بار چشمهايم را باز مي کنم و سعي مي کنم که خوابم نبرد. تصويرها انگار که فرصتي پيدا کرده باشند تند و تند مثل فيلمهاي از آخر به اول از جلوي چشمان بازم رد مي شوند و انگار که چيزي ته دلم خالي شده باشد مي ترسم و زود ميبندمشان. چشمهايم.. من بايد خوابم ببرد.. سارا مي دود. مثل هميشه تند و تند از اين طرف به آن طرف مي دود و انگار که سر راهش بايد بايستد، مي ايستد و توي دفتر من مي نويسد:

ســـــمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پري رويان قرار از دل چو بســـــتيزند بستانند

بــــــــفتراک جفا دلها چو بـــــــربندند بربندند
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشاننــــــد

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند نــــاز آرند
که با اين درد اگر در بنــــد درمانــــــند درمانند




آفتا

No comments: